تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

گل

این اواخر گل ها رو میچینن پنج شنبه ها میبرن بهشت زهرا...

فلفل دلمه

فلفل دلمه:)

گوجه گیلاسی

گوجه گیلاسی، یکیش قرمزه، پیداش کنید:))

نی نی پرتقال

نی نی پرتقال😁... امروز قبل از ظهر بارون اومد... الحمدلله.

 

+ امروز عصر کتاب نه آبی نه خاکی رو شروع کردم به خوندن، همون صفحات اول عاشقش شدم!!... بیشتر از نصف کتاب خوندم، هم دوست دارم خوندن ادامه بدم تا بدونم چی میشه، هم دوست ندارم تموم بشه. جملات ، محتوا و حال و هوای کتاب دوست داشتنیه...مثل اینکه دکتر تجویز کرده باشه از عشق نشنو و نبین و حرف نزن که برات مثل سم میمونه! ولی به حرفش گوش نمی‌دم مثل بیمار دیابتی عشق شیرینی!

+ خبر بد اینه که مدرسه ها زود تر از اون چیزی که انتظار داشتم داره تعطیل میشه...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۰
سین ^_^

زنگ سوم با کلاس دهم آمادگی دفاعی داشتم. دیروز یکی از بچه ها غائب بود امروز ازش حالش پرسیدم، به نظر سر حال نمیومد. یه دفعه بچه ها گفتن ف نیستش که! کجا رفت؟ بچه درس خون و مؤدبیه. بعیده که بعد از معلم بیاد کلاس! وقتی اومد ازش پرسیدم که چرا دیر اومدی؟ یه چیزایی گفت ولی درست متوجه نشدم!! یکی از بچه ها گفت: اوقات شرعیه! یا اوقات شرعی داره!:))) خنده رفت هوا و آگاهش کردن!:) و لازمه که بگم ایشون همونی بود که می‌گفت حضرت الله!:)) ... 

یکی از بچه های کلاس نهم شیطون و با روحیه است و یه جا بند نمیشه! درسته بعضی مواقع حرف بیخود میزنه!:))) ولی دوستش دارم و به نظرم دوستم داره:)... سرما خورده بود! شنبه بی حال بود! یک شنبه بدتر! همیشه خودش تخته رو پاک می‌کنه. یکی از دلایلش اینه که یه جا بند نمیشه! دوست داره از جاش بلند بشه:). این دو روز خیلی بی حال بود و هیچ چی نمی‌گفت. وقتی گفتم تخته رو پاک کنید، به هم کلاسی هاش گفت آبی از شما گرم نمیشه و تخته رو پاک کرد:). گفتم میدونید ح شده مثل کی؟ شده مثل نی نی های یک ساله که تازه راه افتادن ولی وقتی واکسن یک سالگی میزنن تا یکی دو روز مظلوم میشن و نمیتونن راه برن. امروز هم کلاسی هاش تو راهرو دیدم ازشون پرسیدم ح حالش چطوره؟ گفتن نیومده. ان شاءالله که هفته آینده بشه همون ح خودمون:). 

+ وقتی ح رو صدا میزنم میگه جونم!:)))  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۰۹
سین ^_^

سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق می‌گفت باید برم به بچه ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم می‌خندیدم:)))

امسال کلاس دوازدهمی ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:)) 

یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و می‌خواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)

+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)

+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۲۷
سین ^_^