تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

قلب یا غلب ۲

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۲۷ ب.ظ

سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق می‌گفت باید برم به بچه ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم می‌خندیدم:)))

امسال کلاس دوازدهمی ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:)) 

یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و می‌خواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)

+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)

+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">