تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم و دانش آموز» ثبت شده است

درخت میوه ۱

درخت نارنگی

 

درخت میوه۲

درخت پرتقال 

 

آسمون

آسمون:)

 

 گاهی برای ناهار یا شام میریم تو حیاط! بیشتر هم من و مای سیستر:)... دیشب با کت و لباس گرم رفتیم تو حیاط برا شام! سرد بود ولی خوش گذشت... 

امروز ظهر هم رفتیم حیاط!:) ... تا غذا آماده بشه، چند دقیقه ای رو به آسمون دراز کشیدم. آسمون آبی با ابرهای سیروس در حال حرکت... گوشی آوردم و از درخت پرتقال و نارنگی عکس گرفتم. درخت نارنگی این مدلیه که یه سال تعداد زیادی میوه میده در اندازه کوچیک و سال بعدش تعداد کم در اندازه بزرگ... یه قسمت از درخت تعداد زیادی نارنگی یه جا در اومده! شده مثل خوشه انگور:)... مامان نشونم داد گفت ازش عکس بگیر! امروز بالاخره ازش عکس گرفتم. پرتقال ها دیر شیرین میشن! یه درخت پرتقالمون هم خشک شد:/... اتفاقی! سم ریخته بود پای درخت یا روی درخت!!:/... همونی بود که زودتر از همه پرتقال هاش شیرین میشد.

امروز، سه شنبه است ولی حسی که داره انگار جمعه عصره:/

دوشنبه مدرسه مجازی بود و سه هفته آینده هم امتحان ها هست و کلاس تشکیل نمیشه:/... با وجود اینکه تعطیلات خوبه ولی دلم برا دانش آموزا تنگ میشه! مخصوصا کلاس نهمی ها! گاهی به این فکر میکنم که سال بعد دیگه دور هم نیستیم! و از همین الان دلم تنگ میشه! اما سعی میکنم در لحظه زندگی کنم و از بودنشون لذت ببرم. باید عادت کنم به این رفتن ها و نبودن ها و تکرار نشدن های اشخاص و روابط و موقعیت ها ولی نمیشه که نمیشه!...

+ راستی:) خیلی وقته وقتی ها میکنیم، بخار میاد بیرون:)))... تکراری هم نمیشه، حس خیلی خوبی داره مخصوصا شب. مثل بارش برف تو تاریکی شب که یه چیز دیگه است. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۳ ، ۱۷:۵۹
سین ^_^

 

 

طبق هوا شناسی ظهر تا عصر قرار بود بارون بیاد! و درست هم بود، حداقل شروعش!:)

از حیاط مدرسه که گذشتیم و تو ماشین نشستیم، تو همین فاصله لباسامون خیس شد. بارون ریز می‌بارید ولی زیاد بوده!:) ... ریز بودنش باعث میشد به نظر نیاد!

یه کم از مسیر که طی شد، یخ های ریز میخورد به شیشه و سرعتش زیاد شد! چند باری سرعت بارش کم و زیاد شد و مخلوط بارون و یخ و برف می‌بارید. برا چند دقیقه همکارمون زد کنار! فیلم همونجا گرفتم. شدت بارش که کم شد حرکت کردیم و هر چقدر به مقصد نزدیک تر میشدیم گرم تر میشد و  هوا هم روشن تر و دیگه از برف خبری نبود. وقتی رسیدیم، برف هایی که جمع شده بود جلو ماشین همه آب شد:/... اینم شد اولین رو نمایی برف امسال ما! ... ان شاءالله برف های بیشتری ببینیم:)

+ربع ساعت پایانی زنگ آخر داشتم برا کلاس دهمی ها از کتاب خاطرات سفیر می‌خوندم، به خاطر محتوای کتاب و سوالات دانش آموزا داشتم براشون میگفتم در مورد سنی و شیعه! که حضرت الله(یادتونه؟!:) گفت خانم ما شیعه هستیم یا سنی؟:/... 

+ مطالعات اجتماعی کلاس هشتم رسیدیم به قسمت تاریخ!  برا اینکه براشون راحت تر و جذاب تر! بشه از قبل بعثت براشون تعریف کردم مثل داستان! تا جاییکه بلد بودم! هفته گذشته داشتم میگفتم حدود پنجاه سال بعد فوت پیامبر، مسلمون ها! نوه پیامبر کشتن! براشون خلاصه نویسی کرده بودم و اسم امام حسین علیه السلام رو میدیدن! متوجه شدم بعد این جمله قیافه هاشون علامت سؤاله! و بعد از پرس و جو فهمیدم حتی نمیدونن حضرت فاطمه سلام الله علیها دختر پیامبر صل الله علیه و آله هست:/ :( :|...

+ با موضوع اخیر یاد سال های اول تدریسم افتادم! یادمه بعد از یکی دو سال متوجه شدم  وقتی میخوام رابطه فیثاغورس درس بدم باید اول مطمئن بشم که مثلث قائم الزاویه رو میشناسن یا نه!:)... 

+ بعضی چیزا رو فک میکنیم دونستنشون بدیهیه! تو زندگی هم گاهی این پیش فرض ها باعث مشکلات یا اختلافات میشن!:)

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۳ ، ۲۳:۰۹
سین ^_^

 «...بگذار با هم انتظار را تمرین کنیم

سخت است اما می شود

با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد

نه!اینطور نمی شود

باید قلبت از جا کنده شود

و آرامشت به هم بریزد

و همراهِ نیامدنش

از چشمانت برگ بیفتد

برگ های آبیِ فصل دوری

خلاصه بگویم

نیاید و خلاصه شوی در چند سطر

در چند قرص

در چند کتاب کهنه

که مداوم تو را به زمان بند بزند

تا یادت برود نیست همان که باید باشد

و احساس کنی که باید

رویای دستانش را به گور ببری

و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی...»

 

 

«...من به هجوم خاطرات در عصر پاییزی اعتقاد دارم

اما حال که پای پاییز در میان نیست

چرا این گونه غمگینم؟

مگر ماهی در دریا میمیرد؟...»

 

«...سعی کن که عاشقم باشی

تا درک کنی آن چه مرا به سمت تو میبرد

تا تو هم مانند من در این لحظه ی خداحافظی

به تقویم و دیدار دوباره بیندیشی»

 

«دیوانه ام میکند

تداخل رویایی که در آن حضور داری

و واقعیتی که در آن، تو را از دست داده ام»

 

«بارانی که در جیبهایم جاگذاشته ای» نوشته «مسعود رحیمی»

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|

+ بعد از چند روز بارون از تابستون به زمستون نقل مکان! کردیم. تو حیاط قدم زدم، فکر کردم، به آسمون نگاه کردم... کاری که از دستم برمیاد؛ سبب بهتر شدن حال؛ بشه یا نشه:)

+ فردا از گربه خبری نیست نه؟:/

+ خواهرم از دانش آموزاش برامون میگه:) ... اولین سالی هست تجربه کلاس مختلط داره... پسرا اذیت کن و شیطون هستن ولی مای سیستر میگه ازشون خوشم میاد... چند وقت پیش یکی از پسرا وقتی می‌خواسته ماژیک بده مای سیستر ، زانو زده و با همون ژست تو فیلما!:))) ماژیک تقدیم کرده:)))))

+ خسته ی راه و مشتاق دیدار دانش آموزا:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۲۰
سین ^_^