تشنگی آور به دست...

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم و دانش آموز» ثبت شده است

My birthday

صبح خیلی زود تولدم تبریک گفت... شب دوباره پیام داده بود و احوالپرسی... اما دیر پیامش دیدم:/... جواب دادم اما میدونستم خوابه... خودم احوال کم و بیش پریشانی داشتم و کمی دیر خوابم برد... صبح زنگ اول کلاس نداشتم... همزمان آنلاین شدیم:)... می‌گفت قرار بود غافلگیرت کنم و برا تولدت بیام دیدنت... اما جور نشد و دو روزه ناراحتم:)... چیزی که عجیبه و جالبه اینه که حس میکردم انگار قراره بیاد یا میخواد بیاد ببینمش... واقعا دل به دل راه داره!!!!:/... نگران بود از پریشانی من اما بهش گفتم خوبم:)... حتی اگه میخواستم شرح بدم هم نمیشد... پس گفتم خوبم نگران نباش و اون گفت خدا کنه خوب باشی:)... 

همزمان که پیام می‌دادیم مثل قبل به این فکر میکردم که وقتی ببینمش یا همین الان که دارم باهاش حرف میزنم باعث دلتنگی بیشتر میشه، برا همین دوست دارم فاصله بگیرم ازش اما دلم نمیاد بهش بگم حتما ناراحت میشه... از این جهت زیاد نگرانش نیستم چون میدونم وقتی بچه داربشه:) خواه ناخواه خیلی چیزا به حاشیه میرن:)... خودمم پوست کلفت شدم؟ نه... نشدم ... نمیشم... تار و پود زندگی من با دلتنگی عجین شده!

۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

سی سالگی من

سه شنبه ای که گذشت از کلاس یازدهم امتحان نگارش گرفتم... امتحان پایانی... نگارش هم مثل هنر از جمله دروس غیرتخصصی هست که مجبور به تدریسش شدم:/... یکی از موضوعات انشا رو داده بودم «سی سالگی من». یه توضیح مختصری در مورد موضوعات بهشون دادم. بعدش گفتم n سال دیگه سی سالم میشه... خودمم باورم نمیشه این همه بهش نزدیک شدم... یکی از بچه ها پرسید خانم به آرزوهات رسیدی؟ گفتم نه! نه شخصی نه شغلی:)... اما الان احساس رضایت دارم از داشته هام:)... 

قرار بود تاریخ تولدش رو به اونی که دوستش داره بگه... اما هیچ وقت نشد و نفهمیدم تولدش کی هست... و احتمالا هیچ وقت هم نخواهم فهمید:)... نمی‌دونم چرا الان باید یادش بیفتم:/... شاید دل به دل راه داره!!:(... تصمیم قطعی( بخوانید ۹۹ درصد) گرفتم که بی خیالش بشم و اون اپسیلن امید رو هم بذارم کنار و خلاص:)... 

 

امروز تاریخ زیبایی است بنابراین پستی منتشر کردم که بماند به یادگار:)

خدایا... شکرت❤️

۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

ساغی

امروز همه چی دست به دست هم داده که فشار سنگینی روی روح و قلبم حس کنم...

سرقت از کمد مدرسه ام... یک درصد اگه کار دانش آموزا باشه!!؟؟ ... دارم به همه جوانب فکر میکنم به چراییش... ضربه سنگین بود از این جهت که اعتماد بود و محبت ولی جوابش شد این حرکت دور از انتظار...

از شرایط زندگی یکی از دانش آموزای با استعداد کلاس هفتمم آگاهی یافتیم اندکی... فکرم درگیر کرده...شرایط بسیار سختیه... وقتی کمکی از دست آدم برنمیاد یا نمیدونی چطور کمک کنی آدم بیشتر به هم میریزه...

امروز از اووووون نوشیدنی ها برا اولین بار دیدم از نزدیک... برا اونایی (همکارا) که از وقتی چشم باز کردن همچین چیزایی از تولید تا مصرف! دوروبرشون بوده عجیب بود که ما تا حالا ندیدیم... و ما باور نمی‌کردیم که اونا مصرف میکنن به همین راحتی ...قابل تأمل بود این حجم از تضاد و شباهت های بینمون. 

 

حوصله ی شرح نیست... خلاصه کلام اینه: ذهن مشوش، خواب از چشمام گرفته:)

.

.

.

همین الان خواهرم گفت میدونی سهام تاپیکو مربوط به چیه؟ نمی‌دونستم پس خودش ادامه داد: شیمیایی پایه به جز کود😁.. یاد چی افتادین؟ 

برا لحظاتی به خنده واداشته شدم برا همین اضافه اش کردم به پست که ناراحتی!؟ ناشی از عبارت های قبل رو بشوره ببره:)

 

 

۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۵۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۷

یادگاری

دو تا کلاه کوچولو از طرف دانش آموزای یازدهم انسانی 

و دستبند و خرگوش بافتنی از طرف دانش آموزای کلاس نهم

 

سه شنبه، آخرین روزِ مدرسه بود... اولین سالی بود که دلتنگی برای دانش آموزا رو به وضوح و شدت:) حس میکردم... 

 

یکی دو هفته پیش که سر کلاس یازدهم بودم، فاطمه اومد جلو، دستش مشت بود:)... هیچ چی نمی‌گفت... بالاخره گرفتم منظورش اینه بزن قدش:)... یه کاغذ لوله شده کوچولو که با نخ قرمز پاپیونی بسته شده بود گذاشت کف دستم... بچه های دیگه میگفتن خانم حواسمون پرت می‌کنه بازش کن ببین چیه... ازش پرسیدم اشکال نداره الان بخونمش؟ گفت نه... اینو نوشته بود برام... 

دست نوشته

منم بهشون گفتم ممنون که با وجودتون، زندگیمو زیباتر کردین:) 

love you so much

اغراق نبود این جمله ای که گفتم... زمانی که میرم مدرسه ... فارغ میشم از جهانِ خارج از مدرسه و ... به خاطر سر و کله زدن با دانش آموزا😁 که البته بیشترش شیرینه:)

 

اطراف مدرسه پر از درخت های بادامه با شکوفه های سفید و صورتی:)... 

شکوفه بادام۱ 

شکوفه بادام۲

 

الان که دارم می نویسم دوباره یادم میاد که میگفتن خانم دلمون برات تنگ میشه، چطوری این مدت تحمل کنیم:)... منم جز ابراز احساسات و اینکه بغلشون کنم نمی‌تونستم کاری کنم... زندگی پر از لحظات خداحافظیه... گاهی به امید دیدار دوباره و گاهی برای همیشه:)

یکی از نقاط ضعفم همین دلتنگی هاست برای آدما...گاهی با نقاط ضعفمون آزمایش میشیم!؟... برا همینه یه عمرِ که دلتنگم...

  • قربونتون برم که همیشه حواستون بهم بوده و زمانی که زندگی روی ناخوشش! رو بهم نشون داده دعوتم کردین! امیدوارم سالِ جدیدم با حضور در جوار شما شروع بشه... و کاری نکنم که دعوتتون پس بگیرید! ... یک روز مونده به دیدار❤️

 

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه!

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

گذر

نشستن تو ماشین در حال حرکت تو جاده ای که از بین کوه و دشت و درخت عبور می‌کنه، برام لذت بخشه:)... مثل مسیر مدرسه تا خونه... البته خستگی جسمی زیادی رو در پی داره:/...

دو تا همکار آقا جلو نشسته بودن و هر از گاهی یه صحبتی هم یواش رد و بدل می‌شد بینشون:)... دو همکار خانم کنارم داشتن صحبت می‌نمودند و خواننده ی زن هم داشت یه شعر قشنگ میخوند... پله پله تا ملاقات خدا میروم... بقیه اش هم فراموش نمودم:/(در جریانید که آهنگ یادم نمی‌مونه!😐😅)... از شکیلا برمیاد با همچین محتواهایی بخونه... صداش رو دقیق نمی‌شناسم ... حوصله سرچ هم نداشتم😁...به یمن حضور در جمع دهه شصتی ها با این خوانندگان آشنایی اندکی داریم:)

 تو این فضا داشتم از شیشه دودی:( منظره رو نگاه میکردم و طبق معمول در تفکراتم غرق بودم:)... انگار فقط ما در حال حرکت و گذر بودیم... کوه ها... درخت ها... تیر های برق... آسمون... خونه ها حتی ابر ها در حال سکون و نظاره گر! و حتی کلاغ هایی که هر روز تو آسمون پرواز میکردن، امروز رو سیم های برق نشسته بودن... انگار داشتیم از دل یه نقاشی عبور میکردیم و تنها شئ متحرک ما بودیم...

همه چی سرِجاش میمونه... ماییم که گذر میکنیم... عمر چقدر زود میگذره؟؟! یا چقدر دیر؟!!... در عین اینکه طولانی بوده ولی انگار تو یه چشم بهم زدن افتادم اینجایی که الان هستم!... یادش افتادم:)... به خاطر پست دیشب زری:)... تقریبا ۲۰ سال از اولین دیدار میگذره... یه صحنه از اولین باری که دیدمش:  من در حال بازی های کودکانه و اون نظاره گر... و آخرین باری که دیدمش... اون گرفتار بازی های روزگار و من نظاره گر...:)

 به اینجا که رسیدم گفتم گوشی دربیارم و همینجا بنویسم هر چی از ذهنم میگذره... تا ظهر یادم می‌ره:))... از اونجایی که ممکن بود حالم بد بشه ... به فکر کردن با خودم ادامه دادم:)... وقتی برمی‌گردی به عقب نگاه میکنی با خودت میگی: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود:)...

اوایل پاییز می‌رفتیم تو حیاط می‌نشستیم گهگاهی(این😁)... یه شب در ادامه صحبت هامون گفتم مامان چه حسی داری ممکنه من نسلم منقرض بشه:)))... مامان هم خندید... خوبه یا بد؟ چه حسی داره؟ گاهی بهش فکر میکنم... نام و یادی ازت نمی‌مونه... مامان بزرگ و جد هیچ کس نیستی! فراموش میشی... 

به نظرم خوب و بد مطلق نیست! بد و خوب بودنش اون بالایی بهتر می‌دونه خودش... پس نگرانش نباش:)))

دانش آموز که بودم به کتاب دیفرانسیل که پشت جلدش اسامی و عکس چند تا از دانشمندای قدیم رو زده بودن نگاه میکردم و میگفتم صد سال دیگه هم اسمم میزنن پشت جلد کتابا:)))))... هیچ وقت تو هیچ کاری پشتکار نداشتم😁

دانش آموز کلاس هفتم بعد حدود ده روز اومد مدرسه... تو ذهنم همش می‌گذشت که چطور باهاش رفتار کنم... چطور میشه بهش تسلیت گفت... هیییچ کلامی هیییچ حرکتی کافی نیست... هی از دور به کلاسشون نگاه میکردم که برم سمتش هی پشیمون میشدم... آخرشم این شد که حین درس دادن اومد داخل و بغلش کردم و در گوشش گفتم خدا بهت صبر بده... همین :/... میخواستم بگم غمت خیلی بزرگه و فقط خداست که می‌تونه مرهم‌دردت باشه... ولی نشد... تو یه شب خانواده اش از هم پاشید... مرگ...قتل... در بند... خدایا هواشو داشته باش... زنگ هنر؛ مهره بافی که یادشون دادم مثل بقیه انجامش داد... یه لحظه به خاطر حرفام یه لبخند محوی اومد رو لباش:)... 

یکی از کلاس هامُ خیلی دعوا میکنم... گناه دارن:/... حقشونه ولی بازم گناه دارن:/... کلاسِ جون میده برا تمرین کنترل خشم😅... هی نفس عمیق میکشم که فشارم نره بالا... بعضی مواقع هم که دیگه کاسه صبر لبریز میشه:/... یادم باشه بهشون بگم چقدر دوستشون دارم... 

چرا بعد از اینکه از بازی تازه نصب ام تعریف نمودم خراب شد:(... چرا وقتی دوست دوران دانشگاهم زنگ زد و حین صحبتامون اشاره شد به ساعت خوابمون و گفتم مثل گذشته جغد نیستم دیگه... شبا دیر میخوابم؟؟:/ و چرا های زیاد دیگر!!!

 

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Fishdom

اول دبیرستان که بودم وقتی از مدرسه برمی گشتم... مینشستم پای کامپیوتر و بازی میکردم، اسم بازی یادم نیست:) یه آکواریوم خالی بود؛ ماهی می‌خریدی و بهش غذا می‌دادی و سکه جمع میکردی و می‌تونستی با این سکه ها دوباره ماهی های متنوع بخری، همین طور آکواریوم جدید. همزمان آهنگ هم گوش میدادم از هر مدلی:))... در کل از طرف والدین امر و نهی نشدیم در هیچ موردی... اینقدر شورشُ درآورده بودم یه روز که پدرم از سر کار برمیگشت بهم گفت مگه درس نداری؟😅 منم کامپیوتر خاموش کردم فورا... نمی‌دونم بعدش همچنان ادامه دادم بازی رو یا نه... ولی افت تحصیلی هم نداشتم:)... چون سر کلاس حواسم جمع بود، تو خونه زمان زیادی لازم نبود بذارم برا درس.

خب چی شد که یاد این قضیه افتادم ... یه مدت پیش که این صفحه رو اضافه کردم... بازی که رو گوشی داشتم یه قسمتیش برام نمیومد بالا... منم مجبورا رفتم دنبال بازی جدید گشتم که کمترین نیاز به تفکر داشته باشه... و بازی ماهی رو پیدا کردم یه چیزی شبیه به همون بازی ای هست که اول دبیرستان رو کامپیوتر داشتم:)... بعد از اینکه دو مدل از این بازی نصب کردم تونستم سخنرانی استاد شهبازی تموم کنم و صد قسمت دوم برنامه معرفت هم رو به پایان می‌باشد. 😁

گفتم که سال اول دبیرستان افت تحصیلی نداشتم اما تا جاییکه یادمه اولین باری بود که رتبه اول نشدم!:)

هفته پیش که رفتم سر کلاس دهم... نگاه چهره هاشون میکردم ببینم سر حال هستن یا نه که دیدم دور چشم و گونه یکی از بچه ها قرمز شده... حالش پرسیدم ... گریه کرده بود... رفت صورتش شست ... گریه اش به خاطر این بود که رتبه دوم شده بود تو کلاس:)... به همین مناسبت قضیه تقلب و رتبه دوم شدن خودم براشون تعریف نمودم:

تا اول دبیرستان موقع امتحان به بچه ها می‌رسوندم:) اما هیچ وقت برای خودم تقلب نمی‌کردم، در اکثر اوقات که نیاز نداشتم و اگه هم نیاز داشتم ترجیحم این بود هر چی بلدم بنویسم. 

مدرسمون ۶ تا کلاس اول دبیرستان داشت با میانگین هر کلاس ۳۵ نفر! دوستم موقع امتحان کنارم می‌نشست و سوالایی که بلد نبود براش میگفتم... چند نفر تو کلاسمون  درس خون بودن وقتی میدیدن نمره دوستم ازشون بیشتر میشه اعتراض میکردن... اون موقع اینطور فکر میکردم که اونا حسودن:) و اشتباه میکنن... موقع امتحانات ترم اول یکی از مراقب ها که معلممون نبود ازم پرسید سین هستی؟ گفتم آره و اصلا ازم چشم برنمی‌داشت... حس کردم مثل مجرم داره باهام رفتار میشه... به شدت بهم برخورد... فک کنم هم کلاسی ها رفته بودن گزارش داده بودن:)... از اون موقع برای همیشه تقلب از نوع رسوندنش رو هم کنار گذاشتم:)... 

اون سال با معدل نوزده و نود و هفت صدم بین ۶ تا کلاس رتبه دوم شدم با اخلاف یک صدم با دوست صمیمیم که شعبه دو بود.  اون موقع خیلی ناراحت بودم... یادم نمیاد گریه کرده باشم ولی حس میکردم بی عدالتی شده در حقم...! به دو دلیل:)... یکی اینکه معلم زیست ما و شعبه دو که دوستم بود، یکی نبود... زیست نوزده و نیم شدم..‌. معلممون بهم گفت که بیشترین نمره رو گرفتی بین همه... همون نمره رو وارد کرد برا کارنامه... اما معلم دوستم بهشون نمره داد:)... دلیل دوم این بود که معلم ورزش امتحان کتبی ازمون گرفت و نوزده شدم:/ ... همون برا نمره ورزشمون وارد کرده بود... یه مدت پیش که یاد این قضیه افتادم برا اولین بار قضیه تقلب و رتبه دوم شدنم به هم ربط پیدا کرد تو ذهنم... اینکه شاید حقی که از هم کلاسیام ضایع کردم ... تقاصش با رتبه دوم شدنم پس دادم:)...

به خاطر اتفاقی که برام افتاد نهایت سعیم میکنم که برا نمره دادن عدالت رعایت بشه... امیدوارم کمترین اشتباه رو انجام داده باشم:).

همین الان که دارم می‌نویسم اینم یادم اومد... یادم باشه برم به دانش آموزام بگم😅... شاید اتفاقی که دوم دبیرستان افتاد یه تشویق بوده که بچه خوبی شده بودم و تقلب گذاشتم کنار:)... دوم دبیرستان معدلم بیست شد... فک کنم اون سال به جز خودم کسی معدلش بیست نشده بود تو کل مدرسه... جایزه رو از دست فرماندار گرفتم... اسم پدرم پرسید و تعریف و اینا... فک کنم پدرم می‌شناخت:)... یه پست جدا باید بنویسم در مورد دایره ارتباطات پدر:)))... زمان دانشگاه یکی از همشهری های سال پایینی اسم مدرسه دوران دبیرستانمُ گفت انگار میشناختم... عجیب بود برام که نمی‌شناسمش... اشاره کرد به اون روزی که به خاطر معدل بیست مشهور شده بودم و خودم خبر نداشتم:)))

۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۱۹ ۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

❤️به❤️،🛣️ داره:))

به فکرش بودم... اما بهش پیام نمیدم معمولا خودش پیام میده... فکر کردم شاید درگیر زندگی متأهلیش باشه:) و سرش هم شلوغ برا همین پیام نداده... اواخر آذر ماه پیام داد و احوالپرسی و این... از خیلی وقت پیش یعنی چند ماهه:/ هی میخواستم روز دقیق تولدش ازش بپرسم چون سال گذشته خودش روز تولدش بهم پیام داد😶😅 و قرار شد امسال دیگه یادم نره:// اینقدر پشت گوش انداختم که نزدیک تولدش شد و دیگه نمیشد ازش بپرسم:(... ماه تولدش یادم بود ولی روزش، دقیق نه... حس بدی داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم... به این فکر میکردم که ناراحت میشه و فکر میکنه برام مهم نیست... و هی یاد حرف زری میفتادم که می‌گفت مواظبش باش مواظب احساساتش😢... دوم دی ماه بهش پیام دادم امروز تولدته؟:( ... گفت نزدیکه:)) سومه:) ... ناراحت نشد هیچ کلی هم خوشحال از اینکه یادم مونده😅 از بس خوب و مهربونه... فک کنم تولد ۱۸ سالگیش باشه! ... خلاصه به خیر گذشت😄

بعدش تو سالنامه ام نوشتم که اگه تولدش یادم رفت، داشته باشمش:))

اگه دوست دارید بدونید ایشون چه کسی می‌باشند اینجا و اینجا رو میتونید بخونید:)

 

چند روزی بود هی یاد یکی از دوستای دانشگاهم میفتادم مخصوصا دیروز... مدت زیادی میشد ازش بی خبر بودم... قبلا واتساپ پیامی به هم می‌دادیم و احوالی میپرسیدیم ولی فیلتر که شد دیگه واتساپ هم خلوت شد... هی با خودم میگفتم برم ببینم کجا(شاد یا روبیکا یا...) هستش که بهش پیام بدم ولی با خودم گفتم شاید مزدوج شده و ... لازم نیست بهش پیام بدم:/... دیشب خودش زنگ زد و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم:)))... جالب بود برام... بهش گفتم به فکرش بودم و فکر میکردم مزدوج شده و سرش شلوغه برا همین ازش خبری نیست ولی بهش نگفتم نمی‌خواستم بهت پیام بدم:/... ناراحت میشد... نباید اینقدر صادق بود!؟؟ 

 

  • نمی‌دونم کیه که داره بهم فکر می‌کنه😅... که هنوز بیدارم... خوابم نبرد اومدم اینجا و نوشتن...
  • هم اکنون ساعت ۱:۴۱ دقیقه داره بارون میاد:)... سکوتِ انسانی:))، همه لالا تشریف دارن:/.... همه جا تاریک... صدای بارون... و یه کم هم صدای بخاری😁 

 

۰۷ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

نسیم عشق

نسیم عشق

 

زنگ تفریح بود و داشتم میرفتم برا استراحت، دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد گفت خانم اسمت چیه؟! گفتم چرا؟ یه کم مکث کردم و فکر، بعدش اسمم بهش گفتم:)... چند روز بعدش اومد تا این شیشه کوچولو خوشگل رو برام درست کرده آورده...رو قلب اسمم نوشته🥰... ذوق هنری داره، مرتب می‌نویسه... اما... درسش ضعیفه و نمره قبولی نمیاره:/

داشتم وسایلم جمع میکردم برم استراحت... یکی از دانش آموزای کلاس هفتم اومد پیشم... مشتش آورد جلو گفت خانم بزن قدش:)... زدم قدش ...مشتش باز کرد و شکلات قلبی بهم داد🥰... گفتم دلم نمیاد این شکلات بخورم:))... تا الان نگهش داشته بودم ... ازش عکس گرفتم:) و بعدش نصف شد و خورده شد:))) توسط اینجانب و مای سیستر:))

سر کلاس، سوال جایزه دار میپرسم گاهی... از همون مبحثی که درس میدم... هر کی تونست جواب بده علاوه بر نمره ، جدیدا براشون پاک کن ایموجی گرفتم بهشون میدم... سر کلاس دوازدهم سوال پرسیدم و پاک کن بهشون دادم:)... یکیشون می‌گفت شکلات هایی که برامون آوردی رو پوستش نگه داشتم!! ... می‌گفت مامانم میگه این پوست شکلات ها چیه نگه داشتی؟ و منم میگم اینا رو خانم سین بهمون داده😊

این رفتارا رو میبینم و بیشتر تر دوستشون میدارم ❤️

۲۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

جهل مرکب

هفته گذشته سر کلاس یازدهم انسانی داشتم درس میدادم به خاطر یه موضوعی ازشون پرسیدم میدونید جهل مرکب یعنی چی؟ و همین سوال باعث شد یاد شعری بیفتم که زمان بچگی شنیده بودمش و شاید بعدا هم برام تکرار شده بود ... یه بیتش دست و پا شکسته یادم بود:/... این هفته جلسه نگارش دو بیتش که از خواهرم پرسیده بودم براشون خوندم:))) و سرچ کردم و کاملش هم براشون خوندم:) 

آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند

آگاه نمایید که بس خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

آن کس که بداند و بخواهد که بداند

خود را به بلندای سعادت برساند

آن کس که بداند و نداند که بداند

با کوزه آب است ولی تشنه بماند

آن کس که نداند و بخواهد که بداند

جان و تن خود را ز جهالت برهاند

آن کس که نداند و نخواهد که بداند

حیف است چنین جانوری زنده بماند

 

یه مدت پیش در مورد زنگ نگارش اینجا نوشتم و انشایی که قرار بود در مورد من بنویسن... یادم می‌رفت عکس بگیرم... فقط همین قسمت رو میذارم چون بقیه اش همش هندونه است😁... همون موقع که گفت از این تریبون اعلام میکنم هنوز تو دلم مونده؛ جلو کلاس، ایستاده در حال خوندن بود، رفتم همونجا بغلش کردم ...فک میکنم رفع کدورت شده باشه... شاید:)... شاید اگه می‌گفت حواسم پرت می‌کنه اینطور نمیشد... گفت خوشگله اونم وسط درس که شوخی بردار نیست:)... از کجا باید میدونستم خوشگله یعنی حواسم پرت می‌کنه:/😅.

  • الان همه خواب می‌باشند، ساعت ۶ صدای زنگ گوشی که جدید بود شنیدم:)... حتما گذاشته که بیدار بشه برا نماز:)... 
۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۶:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^