عنوان کتاب و نقاشی روی جلد سوال برانگیز بود! موقع خوندن کتاب علاوه بر دنبال کردن اصل داستان منتظر بودم بفهمم قضیه عنوان و نقاشی چیه!...
اولین حسی که داشتم از خوندن کتاب این بود که چقدر تند داره مطالب رو میگه میتونست جزئی تر به مسائل بپردازه... به نظر میاد به خاطر مطالب زیادی که برای گفتن بوده سعی شده خیلی طولانی نشه صفحات کتاب! ... شاید کاردرستی هم بوده از این جهت که عده کمی حوصله خوندن کتاب قطور رو دارن.
جلوتر که رفتم کمتر حس شد این کلی گویی... و به این فکر کردم که فیلمی نساختن از رو کتاب؟!!!!!... از یه جایی به بعد هم نوشته هم محتوا طوری بود که فکر کردم دارم فیلم میبینم...
دو مورد همون اوایل کتاب ذهنم درگیر کرد و قابل تأمل بود: یکی اینکه دختر بعد سن بلوغ بهتره خونه پدری رو با ازدواج ترک کنه:)... و دوم هوو:)
یادمه یکی از اساتید دانشگاهمون (خانم بودن) حرفش این بود پذیرش هوو روح بزرگی میخواد... اون موقع برام عجیب بود ... این کتاب باعث شد یه کم حرف استادمون رو درک کنم:)
صفحه ۲۲۰ که رسیدم( نسخه الکترونیکی) تحملش سخت بود... بار عظیم این درد... ظلم عمیق ، در واقع جنایت بشر علیه هم نوع خودش و علیه تمام مخلوقات... خداروشکر کسی نبود پس لازم نبود جلو اشک ها رو گرفتن:))... صورتم شستم و به خوندن ادامه ندادم!... خوندن بخش های مربوط به اسارت و شکنجه و نحوه شهادت و... سخت بود. سوژه های زیادی برای ساخت فیلم داشت مثل نجات پیدا کردن سعید از حادثه ها و اینکه هر بار شاهد شهادت عزیزانش بود... انگار روئین تن بود...قضیه بمب دست ساز خیلی جالب بود:)... در پایان هم دلیل نامگذاری کتاب و طرح روی جلد متوجه شدیم و تمام:)
عبارت هایی از کتاب:
«خمپاره ای روی پل شکسته خورده و اسبی را کشته بود. کره اش همچنان زیر شکم مادرش دراز کشیده و در حال خوردن شیر از پستان مادرش بود. دیدن این صحنه منقلبم می کند و به گریه می افتم.»
به محمود میگویم: «کار خدارو ببین تو اجازه ندادی گلابی بخوریم. حالا خدا گلابی ها رو ریخت زمین. اجازه میدی برم چندتاشونو بیارم؟ اگه ما نخوریم همشون پلاسیده میشن و از بین میرن.» می خندد و می گوید: «برو بیار.»
«خاله مادرم رفته بود روستا تا از بمباران در امان باشد، ولی همانجا در اثر بمباران شهید شد.»
از اون دست کتاب هایی هست که همه اینا رو با خودش داره: لبخند، گریه، ناراحتی، تفکر، هیجان، کنجکاوی و...
کاش در پایان کتاب اشاره ای به حمیرا و افسانه میشد... اینکه چه تصمیمی برای زندگیشون گرفتن؟!... تنهایی رو انتخاب کردن برای همیشه؟ یا نه...!
کتاب عصرهای کریسکان، سومین کتاب از پویش کتابخوانی به همت خانم دزیره 🌹
معرفی این کتاب از زبان دوستان شرکت کننده در این پویش می تونید اینجا بخونید.
سلام عیدتون مبارک
.
.
@ واقعا نحوه شهادت برخی افراد خیلی جانکاه هست
تو راهیان نور اینو بیشتر میشه درک کرد
هرچند من فکر میکنم ( طبق اون چیزی که شنیدم ) سخت ترین شهادت ها مربوط به ماجراهای غرب کشور هست ، در مواجهه با کومله و دمکرات ( هنوز که هنوز نحوه شهادت یکی از افراد رو تو اون ماجراها که تو تلویزیون شنیدم جگرم رو کبااااااب میکنه و تا حالا اینجوری نشنیدم )
خداوند بر درجات اونها بیفزاید
ما رو هم شامل شفاعت اونها بکنه
.
.
& این قسمت اسب که گذاشتید خیلی تلخ بود !!
هرچند خوب کاری کردید که گذاشتید
.
.
¥ اون قسمت خاله رو که گذاشتید
یاد اون داستان معروف افتادم ، که طرف با حالت پریشانی اومد خدمت حضرت سلیمان( سلام الله علیه ) عرض کرد ، یک نفر رو دیدم با حالتی عصبانی و خشمناک ، انگار عزرائیل ( علیه السلام ) هست و میخواد جان من رو بگیره
حضرت فرمودند چه کاری از دست من بر میاد؟
مرد عرضه داشت به باد دستور بدید که من رو به دورترین نقطه عالم یعنی هندوستان ببره
حضرت هم همین کار رو کردند
فردای اون روز حضرت سلیمان سلام الله علیه جناب عزرائیل علیه السلام رو دیدن، فرمودند چرا با حالت خشم به مردم نگاه میکنی ؟
عزرائیل علیه السلام عرضه داشتند ، یا رسول الله نگاه من از روی خشم نبود ، از روی تعجب بود
چون خداوند عزوجل به من دستور دادند که امروز جان اون مرد رو در هند بگیرم ، دیروز که اون مرد رو در شهر شما دیدم تعجب کردم که چطور قرار است این مرد فردا در هند باشد ؟!!!!
حضرت سلیمان سلام الله علیه فرمودند بیچاره آن مردی که فکر میکرد میتواند از مشیت الهی فرار کند !!
بعضی افراد جوری از دنیا میرن که آدم شاخ در میاره
اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک🤲