تشنگی آور به دست...

۹ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

دلتنگی۸

کلاس نهم: معمولا ابتدای زنگ به بچه ها چند دقیقه فرصت بازی و خنده میدم تا سر حال بشن برا شروع درس:)... خودشون خواستن بیان شعر بنویسن با دست غیر تخصصی... یکی از بچه ها وقتی تموم کرد و میخواست بشینه گفت خانم من بهتر می‌تونستم بنویسم ماژیک «ژ» بد می‌نویسه:)))... کاملا جدی می‌گفت برا همین سبب خنده مان شد:)... 

بعد گذشت یه بخشی از زمان، دیدم «ژ» حالش روبراه نیست انگار. ازش پرسیدم مگه سرت درد میکنه؟ ریاضی سرت درد آورد؟:))) یا... گفت نه خانم حالت تهوع دارم... ازش پرس و جو کردم که صبحونه خورده یا نه و دیشب چی خورده؟ لیمو ترش داشتم رفتم از یخچال براش آوردم خورد و سر حال شد.

درس امروز اجتماع و اشتراک مجموعه ها بود... شعر فاضل نظری که در نظر داشتم براشون نوشتم با رسم شکل:) و کلی ذوق نمودند:)

فصل مشترک

بهشون اعلام کردم هشت دقیقه به کلاس مونده و... طبق معمول گفتن چقدرررر زود گذشت:))... مخصوصاً «ژ» اکثر اوقات میگه چقدر زود گذشت:) منم بهش میگم حسااابی بهت خوش گذشته:)

 

 

کلاس دهم: برا اول کلاس یکی از بچه ها شروع کرد به جک گفتن، از اون بی معنی ها:)))...

 گفت به نظرتون چرا خیار؛ سبزه؟

ما هم سکوت و متفکر... گفت چون بهش میاد:/

گفت چرا موز زرده؟ 

چون سبز بهش نمیاد!:)))

به فیلی که لباس صورتی پوشیده چی میگن؟

میگن چقدر بهت میاد:)))

 لباس آبی بپوشه بهش چی میگن؟

میگن صورتی بیشتر بهت میومد.

لباس بنفش بپوشه بهش چی میگن؟

میگن چقدر لباس داری!

بیشتر از همه شون خودم خندیدم!... گفتم چقدر بی معنی و بیشتر خنده ام گرفت:)))

هفته پیش برا درس آمادگی دفاعی بهشون تکلیف داده بودم در مورد طوفان الاقصی برن جست و جو و اخبار دنبال کنن... فکر میکردم با کلی سوال و شک و شبهه مواجه میشم ولی خبری نبود:/... دوباره چند تا کلید واژه! بهشون گفتم 

برا جست و جو... ببینم فردا چطور پیش می‌ره!؟

 

 

با مامان تلفنی صحبت کردم:/ دلتنگی بیشتر شد!... اگه صحبت نمی‌کردم بهتر بود انگار:(... این مدلی هم نیستم به خاطر دو سه روزی که خونه نیستم گریه و زاری راه بندازم. ولی یه کم سخته:)... شاید حس غربت! ... تنهایی! ... یا...

 

 

+ یه گریه با صدای بلند به خودم بدهکارم!... به خاطر دیدن تصاویر و خوندن خبرها از حوادث اخیر. خدا کنه سر کلاس آمادگی بتونم عواطف و احساساتُ کنترل کنم:)

 

 

۲۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

طوفان!:)

امسال یکی از دروس غیر تخصصی که بهم دادن آمادگی دفاعی کلاس دهم هست:/... از یه جهت که هیچ تخصصی ندارم خوب نیست! از یه جهت که آزادی عمل بیشتری داریم خوبه. از این جهت که لازم نیست همه هم و غم بذاریم رو متن کتاب. میشه کتاب های مرتبط مثل دفاع مقدس و فیلم های مرتبط معرفی کرد و خوند و نگاه کرد!... میشه بحث کرد راجع به مسائل روز و... اینطوری هم دانش آموز یه چیزی یاد میگیره هم براش جذاب تر هست تا بخواد متن کتاب حفظ کنه و امتحان بده!

یک شنبه هم باهاشون کلاس داشتم، ازشون خواستم در مورد طوفان الاقصی تحقیق و جست و جو کنن برا جلسه آینده! گفتن چییییی؟ انگار چیز عجیب و غریبی گفته باشم! گفتم مسجد الاقصی!؟ نمی‌دونید کجاست؟ گفتن نه!:))...

شنبه گذری زده بودیم به همه جا تقریبا... از جنگ و کردستان و قبل انقلاب و حق و باطل و منجی و... کتاب و فیلم و...یه توضیحاتی دادم بهشون در حد اطلاعاتم که زیاد نیست:/... و یه سری عبارت ها بهشون دادم برا جست و جو.

نمی‌دونم تا حالا تجربه این حس ها رو داشتین یا نه!

خوشحالی از خوشحالی

خوشحالی از ناراحتی

ناراحتی از خوشحالی

ناراحتی از ناراحتی

شنبه عصر بود فکر کنم که خبر دیدم و حس اولی:) تجربه شد.

 

معمولا در طول زنگ به بچه ها استراحت میدم یکی دو دقیقه. سر کلاس هشتم:)) بودم. یک از بچه ها آینه اش درآورد و داشت خودش نگاه میکرد:)... بهش گفتم خوشگلی!:)... استراحت تموم شده بود که دیدم یکی از بچه ها که ردیف جلو نشسته بود چهار پنج تا انگشت دستش جمع کرده و جلو صورتش جابجا می‌کنه... گفتم چیکار می‌کنی؟ دستش برگردوند به سمتم، گفت آینه است... یه آینه خیلی کوچولو بود... صدای خنده بلند شد:)

۱۸ مهر ۰۲ ، ۲۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

خوشم با انتظار!

شنبه...تو ماشین به سمت مدرسه:)... به سمت محل دوم زندگی:)... دو تا خانم داشتن با هم صحبت میکردن... نتیجه کنکور و... یکی از خانما گفت دانشگاه هم نره، خوشگله! ازدواج می‌کنه می‌ره:)... یاد وقتی افتادم که به من و خواهرم میگفتن، خودتون نشون بدین!:)))... مثلا: برقصید تو عروسی :) تا یکی شما رو ببینه!... می‌خوام تا صد سال یکی منو نبینه اونم این مدلی:/...

خونه ای که میمونم تو حیاطش درخت گردو داره:)

گردو

 

درخت گردو

 

سه روز محل کار، خونه یه خانوم تنها:) بقیه ایام هفته هم خونه پدر:)... این مدل زندگی کردن بیشتر و بیشتر حس آواره بودن بهم میده..‌. مستقل نبودنُ برام پررنگ می‌کنه...

به خواهرم میگفتم چقدر خوبه آدم خونه خودش داشته باشه:))... 

مثل زمان دانشگاه حس میکنم هیچ جا، جای من نیست... 

*****************************************

برایم نیمه شب تک بیت صائب میفرستد باز

رگِ خوابِ من افتاده به دست مردم آزاری....سید حمید رضا برقعی

 

دردیست غیرِ مُردن کان را دَوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن.... مولوی 

 

خوشم با انتظار، امیدِ وصلِ یار چون دارم

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش....هاتف اصفهانی 

منبع

۱۶ مهر ۰۲ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فراق! اشتیاق! انتظار!

 از کتاب «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی:

 

«اقیانوس بسیار مهربان و زیباست، ولی ناگهان می تواند بی نهایت بی رحم شود.»

«به دنبال پرنده اطراف را نگاه کرد، زیرا مصاحبت با او را دوست داشت اما پرنده رفته بود.»

«حالا وقتش نیست به چیزهایی که نداری فکر کنی، فکر کن با چیزهایی که داری چی کار میتونی بکنی.»

«فهمید چقدر لذت بخش است که به جای اینکه تنها با خودش روی دریا صحبت کند کسی را داشته باشد که با او حرف بزند.»

 

+نکته ی جذابی برام نداشت این کتاب و توصیه اش نمیکنم. البته تعداد صفحاتش کمه و زود تموم میشه.

 

+ چند سال پیش بود که این مطلب دیدم و از دیدنش خوشحال شدم انگار نقطه امید  و انگیزه ای بود برام یا حتی یه مسیر روشن:)

 

+در کتاب مکیال المکارم 80 وظیفه و تکلیف ما نسبت به حضرت مهدی در عصر غیبت بیان شده است که به شرح زیر است:

ادامه مطلب...
۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۴:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

قلب های پاک

ادامه یادداشت ها از کتاب جین ایر اثر شارلوت برونته:

 

«+آنجا یک مدرسه روستایی است. شاگردانتان روستائیان فقیر و حداکثر دخترهای کشاورزان هستند. تنها موضوعاتی را که شما باید یاد بدهید بافندگی، دوزندگی، قرائت، املا و حساب است با این ترتیب قسمت اعظم هنر ها و قابلیت های شما بلا استفاده می ماند، با آن چه خواهید کرد؟ با قسمت اعظم افکار، تمایلات و سلیقه هایتان چه خواهید کرد؟

_ آن ها را ذخیره می‌کنم تا یک روزی به آنها احتیاج پیدا شود. محفوظ خواهد ماند.»

 

«اشخاص خوددار و کم حرف اغلب واقعا نیاز دارند که راجع به احساسات و غم هایشان خیلی زیاد با صراحت گفت و گو شود.»

 

«از اینکه می‌دیدم در قلب های پاک و ساده آن ها واقعا جایی برای خود بازکرده ام. سخت خوشحال و سپاسگزار بودم.»

 

«+ تو سعی میکنی مرا به طرف رنج و زحمت سوق دهی! منظورت از این کار چیست؟

_ منظور این است که تو را وادارم از استعداد هایی که خداوند در تو به ودیعه گذاشته استفاده کنی، و او درباره آنها مسلما یک روزی دقیقا از تو بازخواست خواهد کرد و خواهد پرسید که آنها را در چه راهی به کار برده ای.»

 

«فکر او... نقش نامی بود که بر سنگ حک شده باشد؛ تا وقتی آن سنگ موجود بود نقش هم وجود داشت.»

 

«[او] در اینجا نیست، و تازه اگر هم باشد به من چه ارتباطی دارد، چه فایده ای برایم خواهد داشت؟ حالا کار من این است که بدون او زندگی کنم. چیزی پوچ تر و بی اهمیت تر از این نیست که روز های پیاپی به سختی سپری شود و من در انتظار تغییر غیرممکن در اوضاع باشم تا پیوند ما را امکان پذیر سازد. البته من بایست در زندگی دلبستگی دیگری را جست و جو می کردم تا به جای آن بگذارم.»

 

_سر کلاس هشتم بودم، یکی از بچه ها گفت خانم ماژیکی که پارسال بهمون دادی هنوز دارم:) ننوشته باهاش و نگهش داشته بود یادگاری:)))... جایزه هم نبودا، بجز ماژیک هایی که مدرسه میده معمولا خودم چند تا رنگ خوشگل هم میخرم و استفاده میکنم تا روانشون شاد بشه:)... پارسال بچه ها میگفتن وقتی تموم شد ماژیک ها رو بهمون بده... آخر سال گذشته ماژیک رنگی ها رو که تموم هم نشده بود بهشون داده بودم:)

_ بازم کلاس هشتم:) یه استراحت دو سه دقیقه ای بهشون داده بودم و دو نفر اجازه گرفتن و رفتن بیرون... دیر کردن... بچه ها گفتن حتما تو سرویس بهداشتی گیر افتادن، درِ یکیش خرابه!:)... یکی از بچه ها که رفته بود بیرون اومد و گفت خانم در، روی میم بسته شده هر کاری کردم باز نشد:)))... صدای خنده بلند شد:) یکی از بچه ها داوطلبانه رفت برا عملیات نجات و عملیات، موفقیت آمیز بود.:)

۱۲ مهر ۰۲ ، ۰۹:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

چشمان یک عاشق!

جین ایر اثر شارلوت برونته در مورد چند دوره از زندگی یه دختر یتیمه. خونه ای که به سرپرستی گرفتنش، مدرسه ( یتیم خونه) و جاییکه به عنوان معلم مشغول به کار میشه و... دوستش داشتم چون به واقعیت زندگی نزدیک بود... 

 

جملات انتخابی از کتاب: 

«آیا خوشحال‌تر نمی‌شدی اگر سعی می‌کردی خشونت او، بدگویی‌ها و بدرفتاری‌های او را فراموش کنی؟ زندگی به نظر من کوتاه‌تر از این است که آن را صرف کینه ورزی یا به خاطر سپردن بدی‌های دیگران کنیم.»

 

«+خدا کجاست؟ خدا چیست؟

- آفرینندهٔ من و توست، و هرگز چیزی که آفریده از بین نمی‌برد. من به قدرت او اعتماد مطلق دارم، و از محبت او کاملاً مطمئن هستم. دقیقه شماری می کنم تا آن لحظه مهم برسد.

 

«+ آیا میتوانی به من طلسمی بدهی تا زیبا شوم؟

- تنها طلسم لازم، چشمان یک عاشق است؛ در چنان چشم هایی شما به حد کافی زیبا هستید.»

 

«آمدنش امید هر روزه ی من بود، و جدایی از او رنج هر روزه ام.»

 

«در خواب دیدم که عاشقی و معشوق بودن

سعادتی ناگفتنی است؛

پس، بی پروا و مشتاق،

آن را مقصد حیات خود گرفتم.»

 

«سرانجام،به سعادتی ناگفتنی رسیده ام.

هم چنان که عاشقم معشوق هم هستم.»

 

«می دانیم که خداوند در همه جا هست اما مسلما حضور او را وقتی بیش تر از همیشه حس می‌کنیم که آثار قدرتش به عالیترین وجهی در جلوی نظرمان نمایان شود؛ در آسمان بی ابر شب که سیارات او هر یک در مدار خود می گردند. عظمت بی نهایت او، قدرت مطلق او و حضور او در همه جا را با وضوح تمام درک می‌کنیم.»

 

«این مصاحبت با آن ها برایم لذت حیات بخشی داشت؛ لذتی بود که از هماهنگی کامل سلیقه ها، تمایلات و اصول نشأت می گرفت.»

 

«معلمی را بسیار خوشایند و برازنده او می‌دانستم و من هم در نظر او شاگرد خوشایند و مناسبی بودم؛ شایستگی من به عنوان یک شاگرد، از شایستگی او به عنوان معلم، کمتر نبود. طبایع ما مثل کام و زبانه با هم سازگار و مکمل یکدیگر بودند، در نتیجه، محبت دو سویه ای از شدیدترین انواع محبت میان ما پدید آمد.»

 

بند آخر منو یاد رابطه خودم و معلم ریاضی دبیرستانم میندازه و همینطور خودم و دانش آموزم:)... آقای میم چند جلسه اول سال، معلم حسابانمون بود و بعدش به دلایلی معلممون تغییر کرد...البته همون سال چند جلسه اضافه با ایشون کلاس برداشتیم. هنوز یادمه اولین بار که تعجب تو چهره اش دیدم:)... یه سوالی پرسید و انتظار نداشت کسی بتونه جواب بده، وقتی به سوالش جواب درست دادم شاید شد اولین برداشت خوب ایشون از من! سال بعدش معلم گسسته و هندسه تحلیلی مون شد:)... معلم های خوب کم نداشتم، اما ایشون فوق العاده بودن در روش تدریس و اخلاق و اداره کلاس. چند سال بعد... تو یه مدرسه رفتم دیدارشون هم به خاطر رفع اشکال درسی و هم اینکه به خاطر تشکر یه یادگاری تقدیمشون کنم. جلو خودم به مدیر مدرسه گفت تو این چند سال تدریسم یکی از بهترین دانش آموزایی بوده که داشتم(اولش گفت با دو سه نفر دیگه:) بعدش دوباره گفت بهترینشون:).و من تعجب کردم و فکر کردم تعارفه:) (الان که معلم شدم میفهمم انتخاب بهترین گاهی می‌تونه سخت باشه:)... یه مدت پیش سرگروه آموزشی منطقه امون که با ‌ایشون گفت و گویی داشته، (آقای میم سرگروه آموزشی محل زندگیم بود) ... بهم گفت خیلییی ازت تعریف کرد و... یکی دو ماه پیش دوستم که انتقالی گرفته شهر خودمون، آقای میم دیده بود و بحثشون رسیده بود به من و بهش گفته بود خانوم سین بهترین دانش آموزی بود که داشتم تو اون بیست سال تدریس:)... خوشحالم از اینکه بهترین معلمم این دید خوب نسبت بهم داره! اما... قسمت دوم بند آخر شرح حال خودم و دانش آموزمه که چند باری در موردش نوشتم. (همون که یکی از نوشته هام در موردش برا تعدادی سوء تفاهم ایجاد کرد:)

۱۰ مهر ۰۲ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

رنج کوتاه مدت...

یادداشت هایی از کتاب راهبی که فراری اش را فروخت اثر رابین اس شارما

 

شاید من برایش یادآور زندگی ای بودم که دوست داشت به دست فراموشی بسپارد.

 

دوستِ من، من هم همین مسیر را طی کرده ام، من نیز رنجی را که تو احساس کردی، احساس کرده ام. با این حال آموختم که هر چیزی به دلیلی اتفاق می افتد.

 

هر واقعه‌ای هدفی و هر شکستی درسی در خود دارد. من تشخیص دادم که شکست، چه شکست شخصی، چه شکست حرفه‌ای یا حتی شکست روحانی، برای گسترش شخص حیاتی است. تمامی این‌ها رشد درونی را به همراه دارند و همگی با هم دستاوردی روحی به دنبال دارند. هرگز بابت گذشته‌ات پشیمان نباش. در عوض آن را به عنوان معلمی در آغوش بگیر.

 

سوای اینکه در زندگی چه اتفاقی برایت می افتد، این تنها خودت هستی که ظرفیت انتخاب پاسخ به آن واقعه را داری. زمانی که جست و جوی نکات مثبت در هر اتفاقی در تو تبدیل به عادت می‌شود، زندگی ات به سمت سطح بالاتری به حرکت در می‌آید. این یکی از ارزشمندترین قوانین طبیعت است.

 

هیچ اشتباهی در زندگی وجود ندارد همه چیز درس است. هیچ تجربه منفی وجود ندارد همه چیز فرصتی برای رشد و آموختن و پیشرفت کردن در امتداد جاده تسلط بر نفس است. از دل سختی‌ها قدرت زاییده می‌شود. حتی درد نیز می‌تواند معلم خارق العاده‌ای باشد؛ درد بالابرنده، یا به عبارتی دیگر اینکه تو چطور واقعاً لذت بودن در قله کوهستان را درک می‌کنی مادامی که در ابتدا پایین‌ترین دره‌ها را ندیده باشی.

 

تمامی اشتباهاتی که تاکنون در زندگی ات کرده‌ای، اشتباهاتی هستند که دیگران تا پیش از تو انجام داده‌اند.

 

تنها انسان می‌تواند از خویشتنش خارج شود و کارهای درست و غلطی را که انجام داده بررسی کند.

 

 رنج کوتاه مدت برای یک برد دراز مدت.

 

کاش جوان می‌دانست و کاش پیر می توانست.

 

زمان از میان دست‌هایمان همچون ذرات ماسه سر می‌خورد و هرگز باز نمی‌گردد.

 

از زمان به خوبی مراقبت کن به خاطر داشته باش این منبعی است که دیگر تجدید نمی‌شود.

 

 

+واقعا تحمل رنج بدون تعریف معنا برا خودت و زندگی سخت و گاهی غیرممکن میشه. خدایا شکرت که هستی و حواست بهمون هست❤️

 

 

۰۸ مهر ۰۲ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دنیا جای پرنده ها نبود...

یکی دو سال پیش یکی از پارکینگ های خونه رو مرتب کردیم و آب و جارو و ازش یه اتاق کار ساختیم:) با مای سیستر... کلی هم براش ذوق داشتیم... متأسفانه اون طوری که انتظار داشتیم نشد و عملا بدون استفاده موند... تا مدت زیادی بخشی از وسایل و کتاب هام اونجا بود. تا اینکه چند روز پیش رفتیم سراغشون... تو یه دفتر قسمت هایی از کتاب هایی که خونده بودم رو یادداشت کرده بودم. یه تعدادی رو تایپ کردم و یادداشت برداری رو از سر گرفتم:)

 

از یادداشت ها: 

از گذشته خاطرات بسیاری باقی مانده خاطراتی که هیچ کدام از ما هنوز نتوانستیم فراموش کنیم.(از کتاب ربه کا اثر دافنه دوموریه)

 

خوشبختی هم چیزی نیست که بتوان صاحب آن شد. خوشبختی به چگونه اندیشیدن و حالت روانی ما بستگی دارد.(از کتاب ربه کا اثر دافنه دوموریه)

 

از روی تجربیاتم می‌گویم که اگر کسی برای رسیدن به چیزی سخت تلاش کند، به آن نمی‌رسد و وقتی تا جایی که می‌تواند از آن دوری کند آن مورد سر راهش سبز می‌شود. (از کتاب کافکا در کرانه اثر هاروکی موراکامی)

 

وقتی عزیزی را از دست می‌دهی، دلتنگی‌های عجیبی به سراغت می‌آید. دلت برای چیزهای کوچک تنگ می‌شود، برای لبخندها، برای اینکه چطور در خواب غلت می‌زد، حتی برای رنگ زدن یک اتاق به خاطر او. (از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن)

 

این دنیا دنیایی بود که آدم قبل از اینکه وقتش سر برسد از مد افتاده می‌شد. (از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن)

 

دیشب چند دقیقه آخر فیلم اخراجی های۱ رو دیدم، همزمان میبافتم (کلاه برای خواهرزاده:) رسید جاییکه امین حیایی ماسکش درآورد داد به دختری که تو کمد پیدا کرده بود! و بعدش اون گریه اش و موسیقی:)... هر کاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه ام گرفت:)... البته وقتی امین حیایی شروع کرد به حرف زدن به خاطر صداش، خواهرم یه نگاه بهم انداخت و خنده ام گرفت:))... گریه و خنده با هم:)...

کاش ما اخراجی ها هم بتونیم پرواز تجربه کنیم... 

 

۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۴:۳۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سین ^_^

کفتر باز

سال ها پیش...دانشگاه ... سالن اجتماعات... سخنرانی که نمی‌دونم کی بود و موضوع سخنرانیش چی؟! ... اما یه چیزی گفت که ذهن درگیرم رو درگیرتر کرد... شاید نگران تر، غصه دارتر...

محتوای صحبتش، نه عین کلمات این بود: می‌دونید چرا کفتر بازی بده؟ کفتر باز دل میده به کبوتر، مثل این میمونه چسبی رو یه بار استفاده کنی، دیگه نمیچسبه!...

چند روز اخیر چند باری اسمش از زبون بقیه می‌شنیدم و حس میکردم سلول به سلول بدنم غمگین میشن و شاید انعکاسش برای لحظاتی تو چشمام قابل رؤیت میشد!... «غم» برا توصیف اون حس کافی نیست... واژه ای نیافتم و ناچاراً استفاده شد. مخلوطی بود از حزن، درد، یأس، حسرت و...

 

 

گزیده هایی از هشت کتاب سهراب سپهری:

«ما می رویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟»

 

«ما می گذریم، و آیا غمی بر جای ما، در سایه ها خواهد نشست؟»

 

«یادت جهان را پر غم میکند، و فراموشی کیمیاست.»

 

«غم از دستم در آیینه رها شد، خواب آیینه را شکست.»

 

خیلی وقت پیش هشت کتابُ خوندم اما خیلی از اشعار در عین زیبایی، درکشون برام سخت بود...

۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۴۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
سین ^_^