قلب های پاک
ادامه یادداشت ها از کتاب جین ایر اثر شارلوت برونته:
«+آنجا یک مدرسه روستایی است. شاگردانتان روستائیان فقیر و حداکثر دخترهای کشاورزان هستند. تنها موضوعاتی را که شما باید یاد بدهید بافندگی، دوزندگی، قرائت، املا و حساب است با این ترتیب قسمت اعظم هنر ها و قابلیت های شما بلا استفاده می ماند، با آن چه خواهید کرد؟ با قسمت اعظم افکار، تمایلات و سلیقه هایتان چه خواهید کرد؟
_ آن ها را ذخیره میکنم تا یک روزی به آنها احتیاج پیدا شود. محفوظ خواهد ماند.»
«اشخاص خوددار و کم حرف اغلب واقعا نیاز دارند که راجع به احساسات و غم هایشان خیلی زیاد با صراحت گفت و گو شود.»
«از اینکه میدیدم در قلب های پاک و ساده آن ها واقعا جایی برای خود بازکرده ام. سخت خوشحال و سپاسگزار بودم.»
«+ تو سعی میکنی مرا به طرف رنج و زحمت سوق دهی! منظورت از این کار چیست؟
_ منظور این است که تو را وادارم از استعداد هایی که خداوند در تو به ودیعه گذاشته استفاده کنی، و او درباره آنها مسلما یک روزی دقیقا از تو بازخواست خواهد کرد و خواهد پرسید که آنها را در چه راهی به کار برده ای.»
«فکر او... نقش نامی بود که بر سنگ حک شده باشد؛ تا وقتی آن سنگ موجود بود نقش هم وجود داشت.»
«[او] در اینجا نیست، و تازه اگر هم باشد به من چه ارتباطی دارد، چه فایده ای برایم خواهد داشت؟ حالا کار من این است که بدون او زندگی کنم. چیزی پوچ تر و بی اهمیت تر از این نیست که روز های پیاپی به سختی سپری شود و من در انتظار تغییر غیرممکن در اوضاع باشم تا پیوند ما را امکان پذیر سازد. البته من بایست در زندگی دلبستگی دیگری را جست و جو می کردم تا به جای آن بگذارم.»
_سر کلاس هشتم بودم، یکی از بچه ها گفت خانم ماژیکی که پارسال بهمون دادی هنوز دارم:) ننوشته باهاش و نگهش داشته بود یادگاری:)))... جایزه هم نبودا، بجز ماژیک هایی که مدرسه میده معمولا خودم چند تا رنگ خوشگل هم میخرم و استفاده میکنم تا روانشون شاد بشه:)... پارسال بچه ها میگفتن وقتی تموم شد ماژیک ها رو بهمون بده... آخر سال گذشته ماژیک رنگی ها رو که تموم هم نشده بود بهشون داده بودم:)
_ بازم کلاس هشتم:) یه استراحت دو سه دقیقه ای بهشون داده بودم و دو نفر اجازه گرفتن و رفتن بیرون... دیر کردن... بچه ها گفتن حتما تو سرویس بهداشتی گیر افتادن، درِ یکیش خرابه!:)... یکی از بچه ها که رفته بود بیرون اومد و گفت خانم در، روی میم بسته شده هر کاری کردم باز نشد:)))... صدای خنده بلند شد:) یکی از بچه ها داوطلبانه رفت برا عملیات نجات و عملیات، موفقیت آمیز بود.:)
کتابش قشنگه ؟ من هنوز فرصت نکردم بخونمش