تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

بالاخره داستانی که سالها پیش، قبل ۲۰ سالگی! نوشته بودم دارم تایپ میکنم!

اینجا میذارمش با رمز، اگه کسی(از مخاطبین:) مایل بود بخونه رمز رو تقدیم میکنم. ولی داستان، محتوای خاصی نداره و همینطور نگارش درست و حسابی. پس چرا ننداختمش دور؟! یکی دوباری هم میخواستم بندازمش سطل آشغال ولی دلم نیومد. یکی اینکه نوشته مربوط به اواخر نوجوونیم هست و یادآور حس و حال اون موقع. همینطور اتفاقات خاصی از داستان که بعداً تو زندگی اطرافیان به وقوع پیوست! شاید طبیعی باشه ولی برای خودم یه کم بیشتر از عادی بودنه! قصدم رعایت اصول داستان نویسی و نوشتن حرفه ای و اینا هم نیست. فقط ثبت این نوشته هاست. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۱۷:۴۹
سین ^_^

نکته اول: متنی که می‌بینید به جبران این چند روز که ننوشتم:)

نکته دوم: متن ها به هم ربطی ندارن پس به دنبال نتیجه و ربط نباشید:/

۱. عمه زنگ زد برا دختر کوچیکه اش چادر میخواست. گفتم دارم. صحبت این شد که چطور به دستش برسونم. پرسید هیئت نمیاید؟ گفتم تا الان که نیومدیم! اگه خواستیم بیایم خبر میدم. چرا نمیریم؟ چون هیئت ها دیر شروع میکنن ودیر تموم، برا رفت و آمد مخصوصا برگشت به مشکل می‌خوریم...

 امشب رفتیم هیئت و عمه با دختراش اومدن، وقتی دختر عمه رو دیدم گفتم چادرم براش کوتاهه!:/:)) ماشاءالله بلند تر شده بود. کلاس هفتمه. چادر پوشید و رفت!:) یه کم براش کوتاه بود؛ میشد برا این چند شب نادیده اش گرفت:)... خانواده پدری از قدِ بلند برخوردار هستن یا رنج میبرن؟:))))

اینجا باید یه خاطره ای از گذشته ذکر نمایم:). قبلش لازمه بگم که قد خواهرم به خانواده پدری رفته. وقتی خواهرم دانشجو بود یه هم اتاقی کُرد داشت. هم قد خواهرم بود. میگفته قد کوتاه خانواده مونم:/:)))) و خواهرم تو خانواده خودمون بین خانوما قد بلند ترینه:)...به خواهرم گفته بوده چقدر پاهات کوچیکه!:)))، خواهرم بهش گفته بوده من پا بزرگ خانواده ام:))))).

۲. طبق معمول! خبر جنگ رو خواهرم بهم داد وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم. با وجود نگرانی ها و غم و غصه از دست دادن ها، از یه چیزی خوشحال بودم از اینکه فرصتی پیش اومد برا زدن اسرائیل!... چند باری پیش اومد که از ذهنم گذشت و به زبون هم آوردم که چرا فیزیک هسته ای نخوندم؟ کاش فیزیک هسته ای خونده بودم. اگه ... قسمت نبوده شاید... ولی غبطه داره حال افرادی که نقش دارن در نابودی ظلم و ظالم و‌ به دست بدترین افراد شهید میشن... از جنگ برام تب خالش مونده:/... البته نمی‌دونم از اثرات جنگ بود یا نه. هفته پیش از ذهنم گذشت تب خال و روز بعدش یا دو روز بعدش تب خال زدم:/... معمولا تب خال رو صورتم درمیاد نه رو لبم!! بالا یا پایین لب. البته از این لحاظ که میشه غذا خورد بهتره ولی طول می‌کشه خوب بشه. نمی‌دونم بقیه هم همینطورن یا نه. معمولا اطرافیان رو لبشون تب خال میزنن. لازمه چند نکته آموزشی بگم شاید به دردتون خورد:). از تجربیاتم این نکات آموختم:)))) نمی‌دونم چقدر برا بقیه مفید باشه. نکته خیلییی مهم اینه تا جاییکه میتونید مواد غذایی با طبع سرد بخورید مثل آبلیمو و دوغ و ماست. و غذاهای طبع گرم بذارید کنار تا وقتیکه تب خال خشک بشه. استفاده از کرم آسیکلوویر هم توصیه میشه. یه توصیه دیگه که این از طرف مادرمه:)) همون موقع که تشخیص دادی داری تب خال میزنی فورا یخ بذار، نمی‌ذاره بزرگ بشه. 

۳. تقریبا به مدت ۳۰ ساعت غذا نخوردم:/... قضیه چی بود؟ چند روز پیش بود دو سه ساعت بعد ناهار حس کردم یه چیزی از پایین اومد بالا تا نرسیده به معده!!:)) حالت تهوع شدید گرفتم و رفتم لیمو ترش خوردم و ... حالت تهوع بهتر شد ولی حس میکردم یه چیزی پایین معده امه. حس میکردم تازه غذا خوردم. پیاده روی کردیم و رفتیم خونه خاله و برگشتیم خونه. نتونستم شام بخورم. حس میکردم تازه غذا خوردم! تو این چند ساعت شربت و آب خوردم و یه دونه آلو زرد. فرداش که بیدار شدم بهتر بودم ولی گشنه نبودم و نمی‌تونستم غذا بخورم. ناهار هم نخوردم. چند باری نبات داغ با زنجبیل خوردم تا عصر که احساس گشنگی کردم و یه کم غذا خوردم و بعدش خداروشکر کم کم بهتر شدم. به احتمال زیاد به خاطر ناهاری بود که خوردم، برنج سفت بود و ته دیگ زیاد خوردم. روز قبلش هم ناهار هم شام ماکارونی خورده بودم:/... الحمدلله الحمدلله مثل اینکه به خیر گذشته. خاطره یکی دو سال پیش برام زنده کرد که راهی بیمارستان شدم:/ اون دفعه به خاطر خوردن بستنی وکلوچه با هم بود و با درد شدییید ولی این بار درد نبود خداروشکر. 

۴. حالا که حرف از معده و گوارش شد می‌خوام از تجربه ترک عادات غذایی مضر بگم! قبلش یه طومار بنویسم:) لازمه!:)))

از بچگی علاقه شدید به نوشابه داشتم و هنوزم خیلی دوست دارم، روزایی بوده که سه وعده! حتی با صبحونه هم نوشابه خوردم البته مشخصه که نه بعد پنیر!:))). با تخم مرغ یا غذای گرم...فک کنم اول دبیرستان بودم. خونه عمو دعوت بودیم. اون موقع مثل الان این همه تنوع نوشیدنی گازدار نبود! نوشابه بود!:)... عمو یه نوشیدنی جدید خریده بود! دلستر:) شیشه ای بود با طعم لیمو. گفتن سین دلستر امتحان کن ببین نوشابه خوشمزه تره یا دلستر. یادمه خیلی خوش طعم بود (مطمئنا خیلی بهتر از الان، میشه گفت اون موقع اصل و الان تقلبی:). انتخاب سختی بود. ولی به یار قدیمی (نوشابه) وفادار موندم و گفتم گرچه دلستر خیلی خوبه ولی بازم نوشابه:)))

 تا حالا دو بار آندوسکوپی انجام دادم. دفعه اول قبل ۲۰ سالگی بود فک کنم زمانیکه دانشجو بودم.‌ اون موقع بیهوش نمی‌کردن. و دفعه دوم هم پنج شش سال پیش بود اگه اشتباه نکنم. اولین بار بود بیهوش میشدم و ... حس میکنم لازمه دوباره که نه سه باره!:) انجامش بدم:/ به خاطر علائمی که از چند ماه پیش داشتم. 

شاید لازمه بگم از بچگی شکم درد و معده درد داشتم:/. بد غذا بودم. این فعل ِ«بودم» خیلی مهمه:)) الان خیلی بهتر شدم الحمدلله:)

 خب علائم چی بوده؟ چند ماهی بود که بعد از غذا سرفه میکردم. چند تا و تموم. البته یه مدتی بود نوشیدنی گازدار خیلی استفاده میکردیم، یکی یا دوتا نمیخریدیم، بسته شش تایی لیموناد که تشخیص داده بودیم سالم تر از نوشابه است:) 

این اواخر سرفه بیشتر شد و گاهی علاوه بر سرفه احساس نفس تنگی هم داشتم. طبق نتیجه آندوسکوپی قبلی هم ورم مری داشتم نمی‌دونم زخم هم بود یا نه اگه بود هم کم بوده. 

 حس میکردم به خاطر نوشیدنی گازدار هست سرفه بعد غذا! تصمیم گرفتم ترکش کنم!:)  

 چند سال قبل هم به مدت یکی دو سال اصلا نوشیدنی گاز دار نخوردم ولی دوباره برگشتم بهش!:) یادمه وقتی رفته بودیم عروسی با اون غذای چرب و سنگین! بازم نوشابه نخوردم! فک میکنم اشتباهم همینجا بوده «ترک صد درصدی!»

 به نظرم طبق تجربه، نباید بنا رو بذاریم بر ترک کامل. منظورم گناه و کارهای حرام نیست:). این بار که تصمیم به ترک گرفتم!:))( انگارمعتادم!:) ... برا خودم این فرصت قائل شدم که با بعضی غذاها یا طبق شرایطی نوشیدنی گازدار بخورم. تا الان دو ماه شده یا بیشتر که رو قولم موندم و تعداد دفعات کمی بوده که نوشیدنی گازدار خوردم. با این تصمیم من خیلی کم پیش اومده نوشابه و دلستر بخرن:) یعنی عامل اصلی و مصرف کننده اصلی خودم بودم:/:))) نکته ای که میخواستم بگم همین بود گاهی ترک صد درصدی باعث میشه کل زحمات به فنا بره. وقتی تصمیم میگیری به ترک صد درصدی، وقتی یه بار عهدت زیر پا گذاشتی اون حس بدی که میگیری میشه راه نفوذ و ناامیدی و اینکه من نتونستم و شاید لجبازی و کلا کنار گذاشتن عهد. ولی وقتی یه درصدی برا خودت فرصت قائل میشی احتمالا کمتر پیش میاد که برگردی به مصرف بی رویه گذشته.

دو سه هفته پیش به خاطر مامانم نوشابه خریدیم، چراش بخوام بگم خیلی طولانی میشه:))) نه اینکه تا الان کم نوشتم:)... وقتی یخچال باز میکردم میگفتم جان آدمیزاد اینجاست یا یه چیزی داره اینجا چشمک میزنه! و ابراز احساسات دیگه:)))) سخت بود ولی نمی‌خوردم:)...

الان تا حد زیادی سرفه ام خوب شده و خیلی کم پیش اومده بعد غذا سرفه کنم. که این نشون میده به احتمال زیاد حدسم درست بوده. 

نمی‌دونم تا کی میتونم از آندوسکوپی فرار کنم:/

 خواهر بزرگم نفس تنگی و سرفه به همراه درد قفسه سینه داشت همین اواخر رفت آندوسکوپی، زخم مری داشت:/. 

۵. کتاب فتح خون شهید آوینی دیشب تموم کردم. فوق العاده بود. جملاتی رو که یادداشت کردم پست می‌ذارم ان شاءالله، که شما هم فیض:) ببرید. یه نمونه:) «خون حسین و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند.»

۶. امشب که بی خوابی زده به سرم فکر کردم شاید اون داستان قدیمی که تا یه جایی نوشته بودمش تایپ کنم. وقتی خوندمش کاملا مشخصه از حالت نوشتاریش که کم سن بودم( نوجوان و اوایل جوانی:)). میدونم باعث خجالته ولی خود داستان و بعضی شخصیت ها و اتفاقات که تلفیقی از واقعیت و خیال هست دوست دارم.

 

حسن ختام از کتاب «مجنون در تهران»:

 

«از لب مشک تو یک شعبه ز کوثر جاری است

لطف حق بوده به ما، اینکه تو سقا شده ای»

 

«دست و مشک و علم افتاد، ولیکن سقا

سربلند است در آن لحظه که زهرا آمد»

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۳
سین ^_^

 فک کنم این پست خیلی طولانی بشه و همینطور بی ربط به هم...

۱• یکی از دخترای فامیل، فامیل دور!:) در این حد که نمی‌دونم نسبتمون با هم چیه:))). چند سالی هست ازدواج کرده شاید ده سال؛ کمتر یا بیشتر. فکر میکردیم بچه داره ولی هیچ وقت از بچه یا بچه هاش نشنیدیم و شاید عجیب بود که بچه نداشته باشه! همین اواخر متوجه ‍شدیم که بچه دار نمیشه اصلا، هیچ وقت! و شنیدیم که شوهرش به خانواده اش توصیه کرده حرفی نزنن که خانومش ناراحت بشه. خداحفظشون کنه برا همدیگه و خیر به زندگیشون سرازیر بشه. 

یاد خواستگاری افتادم که قبل کرونا اومدن خونمون و چند سال ازم کوچیک تر بود، یادم نیست عنوان پست چی بوده و حال نداشتم بگردم:/... پدرش می‌گفت طوری بزرگ شده که پای انتخابش و پای همه چی میمونه! همچین مفهومی! با خودم فکر کردم اگه برا من همچین مشکلی پیش میومد و اون بود به احتمال زیاد میموند!:)

 

۲• دو نفر در نظر بگیرید! یه نفر غذا گرم می‌کنه و شروع می‌کنه به خوردن و همزمان فکر می‌کنه که باید به اون نفر دیگه هم می‌گفت اگه میخواد بیاد غذا بخوره و تا تصمیم میگیره یه بخشی از غذا رو خورده. با خودش میگه هنوزم دیر نیست و بهش میگه اگه میخوای بیا غذا بخور! قبل از اینکه جواب بده نفر سومی میاد و میگه خودت خوردی و حالا تعارف می‌کنی؟ یا اینکه باقیمونده غذات میخوای بهش بدی؟! 

این یه مثال بود از شرایطی که نمیتونی ثابت کنی نیتت چی بوده، در این مواقع آدم دلش می‌شکنه و تحملش سخته...

 

۳• بارها پیش اومده فیلم یا سریالی دیدم و یه طرف به خاطر صلاح طرف مقابل یا فداکاری و اینا مخفی کاری می‌کنه و نمی‌ذاره طرف مقابلش خودش تصمیم بگیره! و هر بار از دستشون حرص خوردم خب بابا بذار بنده خدا بدونه خودش می‌دونه چیکار کنه!:)))) ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم تو زندگی واقعی شاید بارها پیش اومده برای مسائل کوچیک یا بزرگ همین کار انجام دادیم! ...برای بعضی مسائل گاهی تصمیم خیلی سخت میشه...

۴• از مراقبت های جلسه امتحانم یه روز مونده، فقط یه روز دیگه میرم مدرسه و تمام! بعد گذشت این چند هفته و دوری از کلاس ها اوضاع روبراهه البته گاهی پیش میاد که یاد بچه ها میفتم و هیاهو و شوخی ها و اداها و... ولی حس میکنم دارم کم کم تو این آزمون زندگیم نزدیک میشم به نمره قبولی! کدوم؟ آزمون دلتنگی... همیشه امتحان سختی بوده برام!

 آدما و لحظات و خاطره ها میان و میرن ولی زندگی در جریانه! میتونیم مسالمت آمیز بپذیریمش وگرنه زندگی یه طور دیگه حالیمون می‌کنه!:))))))

۵• اونی که دیگه بینمون نیست! ولی یادش هست وقتی که دور هم جمع میشیم یا حرف از گذشته میشه. کتاب های زیادی داشته! چهار تا از کتاب هاش برام آوردن. کتاب های نوجوان هست! نمی‌دونم خودش علاقه داشته یا برا نوه ها خریده بوده. دارم میخونمشون. دومیش شروع کردم. 

 چند شب پیش یه صحنه برام یادآوری شد! به خواهرم گفتم یادته اون روز رفته بودیم بیرون از خونه شاید طبیعت گردی و هیچ کس خونه نبود وقتی برگشتیم دیدیم میم و عین لبه اون جوب بزرگا نشستن و پاهاشون آویزونه و دارن تخمه میخورن و منتظرمون هستن؟!:) (این خاطره مربوط به بیشتر از ۱۵ سال پیشه)... مثل تو فیلما تصور کنید میم از این خاطره پر می‌کشه و می‌ره چون دیگه نیست. 

 وقتی دانشجو بودم شوهر خواهرم یه پستی گذاشت اینستاگرام در مدح اردیبهشت و اسم برد از خیلیامون که اردیبهشتی هستیم... چند هفته پیش رفته بودیم تفریح موقع برگشت گفتن میخوان برن بهشت زهرا! یکی از ماشین ها خراب شد و مادر میم با ما اومد! به خاطرش ما هم رفتیم بهشت زهرا! تولد میم بود و نمیدونستیم! به خواهرم گفتم انگار قرار بود امروز اینجا باشیم...

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه درگذشتگان. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۰
سین ^_^