تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

جملاتی از کتاب «مصائب عشق» اثر «آلن دوباتن»:

«انتخاب فردی برای ازدواج یا با هم بودن صرفاً مشخص‌کننده‌ی نوع غم و رنجی است که قادر به تحمل آن هستیم، نه موقعیتی برای فرار معجزه‌آسا از غم و اندوه.»

«شاید اینطور به نظر برسد که نگه‌داشتن یک راز خیانت به رابطه است. اما از طرفی، صداقت کامل هم ممکن است در نهایت پیوند دو نفر را با خطر جدی مواجه کند.»

«بسیاری از حقایقی که دوست داریم دیگران بفهمند و بپذیرند ممکن است حتا کسی را که عاشق‌مان است بیازارد.»

«منظور از مخفی کردن و نگفتن کل واقعیت خودداری از ارائه‌ی اطلاعات مهم به قصد کینه‌ورزی و آزار رساندن نیست، بلکه مقصود جانفشانی برای آزار ندیدن طرف مقابل از وجوه آسیب‌رسان سرشت خودمان است.»

«مطمئناً هر چقدر متفکرتر و نکته‌بین‌تر باشیم این مشکل[تنهایی] حادتر می‌شود، چراکه افرادِ کمتری شبیه خودمان در اطراف‌مان می‌بینیم.»

«تنهایی شدید همواره یکی از تبعات باهوش و احساساتی بودن است.»

؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛

اگه اشتباه نکنم چهارمین کتابی هست که از آلن دوباتن میخونم. نوشته هاش میپسندم. البته نه به این معنا که هر چی نوشته رو قبول دارم. ولی شاید بخش زیادی از نوشته هاش مرتبط با فطرت آدمی هست که مشترکه بین انسان ها با فرهنگ و عقاید و رسومات مختلف. 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۴۳
سین ^_^

 با خوندن «مرگ ایوان ایلیچ» اثر «تولستوی»، طرح این پرسش رقم خورد البته قبلاً بهش فکر کرده بودم!

۱) آگاهی از نزدیک بودن مرگ اطرافیان به واسطه بیماری یا علت دیگر.

یا

۲) مرگ بدون اطلاع قبلی.

 

زمان دانشجوییم، دختر همکار پدرم که نوجوون بود فوت شد. از به ظاهر معده درد شروع شد و بعد از کلی دوندگی و دکتر رفتن علت بیماری شاید مشخص نشد! البته ما از دور خبرها رو می‌شنیدیم. رفت کما و تمام! ... خاطره ای که ازش دارم اینه که داریم از عروسی برمیگردیم و با هم حرف می‌زنیم. ازش میپرسم کلاس چندمی؟ میگه اول. میپرسم اولِ؟ میگه راهنمایی. بعدش میخندم به سوال بیخودم:/ ... خب اول دبستان که بهش نمیخورد، خودم دبیرستانی بودم و اونقدر بزرگ نبود که اول دبیرستان باشه:/... زمان و مکانی که خبر مرگش شنیدم هنوز یادمه. و تا الان فراموشش نکردم. خانواده شاد و با روحیه ای بودن ولی بعد از مرگ دخترشون نابود شدن و بعد از گذشت بیشتر از ده سال هنوز غم و درد چهره مادرش ترک نکرده. البته خیلی خیلی بهتر شدن و روحیه پدر هم تقریبا برگشت. مجبوریم به زیستن حتی بعد از فقدان عزیزان! 

همسایمون خونشون ساختن، با پیگیری پسر بزرگشون. یه مدت بعد به خاطر بیماری پسر کوچیک سفره پهن کردن و دعا برای شفای پسر کوچیک! ... یه روز صبح ساعت ۷ یا قبل از ۷ تو اتاق بودم و بیدار ولی بقیه خوابیده بودن! از کوچه صدای زجه؟! گریه؟ شنیدم! قلبم تند تند میزد و نگران شدم... پسر کوچیکتر همسایه بود وقتی پدرش در باز کرد خبر تصادف و مرگ پسر بزرگتر رو به پدر داد. همه رو شنیدم:/... بعدش نوبت رسید به خواهر و مادرش! خواهرش باور نمی‌کرد! دیشب پیش هم بودن! باور نمی‌کرد... هنوزم مادرش سعی می‌کنه تشییع جنازه شرکت نکنه چون حالش بد میشه! یاد پسرش میفته... البته به نظر بعد از نوه پسری که خدا بهشون بخشید حالشون بهتره:)

تو پست های قبلیم که شاید یکی دو نفر خونده باشن از پسری نوشتم که به جای کیسه برنج به پاهاش تکیه داده بودم:)) بیشتر از ۱۵ سال پیش! و اون که خجالتی بود هیچ چی نگفت! حالا اون حالش خوب نیست... باورم نمیشه و سخته آینده ای رو متصور بشم بدون اون! به خاطر جوونیش به خاطر عزیزانم و غم بزرگی که به جا می‌ذاره... 

براش دعا میکنم، براش دعا کنید.🙏

+ میگن مرگ فرزند برای مادر سخت ترینه. خدا به همه عزیز از دست داده ها مخصوصا مادرها صبر بده و بهشون کمک کنه از این آزمایش سخت سربلند بیرون بیان. 

+ یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ...

+ مرگ ایوان ایلیچ یکی از کتاب های خوبی بود که خوندم و علتش هم توصیف واقعی از حال بیمار نزدیک به مرگ و اطرافیانش هست، تلخ و قابل تأمل. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۳۲
سین ^_^

مثل اون شبان که موسی از دستش عصبانی شد... منم فکر میکنم یه زمانی میرسه که سرم میذارم رو پاش و اونم خیلی مهربون دستش میکشه رو سرم و میگه همه چی تموم شد... غصه ها تموم شد... گریه دیگه بسه... میدونم اگه بد نبودم می‌تونستم حس کنم که هر لحظه در آغوشتیم و عشقت جاریه... مشکل از منه که حسش نمیکنم...

+ حدود یک سال و نیم پیش نوشته بودمش! قسمت یادداشت گوشیم داشتم نگاه میکردم دیدمش!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۵
سین ^_^