تشنگی آور به دست...

۱۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هیجان، ترس، وحشت...

 بعد از شام بود و ساعت نزدیک ۱۰ به پیشنهاد داداش رفتیم پیاده روی. شهر بیدار و در حال فعالیت:) رسیدیم به شهربازی و کشتی (اژدها) رو دیدیم. من و خواهرم یه نگاه انداختیم به هم و گفتیم بریم. وقتی رفتیم داخل، ماشین برقی! هارو هم دیدیم از دور ، گفتن بریم ماشین سواری ولی من گفتم اول کشتی بعد شما برید اونجا. خلوت بود و مسئول کشتی :)) هم داشت می‌رفت که ما رو دید و به خاطر ما برگشت و بالاخره سوار شدیم چهارتایی، هر چی به دختر خواهرم اصرار کردیم نیومد. شهربازی کوچیک بود و فقط چند تا وسیله برا بچه ها داشت و ظاهر کشتی هم کوچیک بود برا همین رفتیم کنار کله اژدها بشینیم ولی محافظش نبود، من و خواهر یه پله پایین تر نشستیم و خواهر بزرگ و داداش هم دقیقا روبرومون و نزدیک اون یکی کله اژدها نشستن، تازه حرکت کرده بود که یه پسر کوچیک تقریبا ۸ ساله اومد بالای سر ما سوار شد! 😶😄

میله محافظ ندیده بودیم!! 

داداش گوشیش درآورد و گرفت به سمت ما و عکس می‌گرفت گرچه فکر میکردیم داره فیلم میگیره، اولش خواهرم از ذوق جیغ میزد و منم یه کم که می‌رفتیم بالا چشمام میبستم ( از ارتفاع میترسم:/ ) ولی خوش می‌گذشت. بعد از دو سه دور رفت و برگشت جیغ از سر هیجان خواهرم تبدیل به جیغ ترس شد و گفت دارم میفتم و منم که چیزی حس نکرده بودم گفتم چشمات ببند، هر چی می‌گذشت بیشتر سرعت می‌گرفت و بیشتر می‌رفتیم بالا، دیگه غیرارادی جیغم درمیومد:( خواهرم به شددددت ترسیده بود و جیغاش بدتر شد و یهو سرش افتاد رو شونم!😰

فکر کردم بیهوش شده یا دور از جونش سکته کرده، کلی جیغ زدم و کتفم تکون دادم که بلند بشه. فقط چند ثانیه حرکت نکرد همون چند ثانیه یکی از بدترین لحظات عمرم بود و بدترین فکرا اومد سراغم، داد میزدم نگه داره و به داداشم میگفتم بهش بگو نگه داره و طوری شده بود که داداش هم ترسیده بود و اون یکی خواهرم هم صلوات می‌فرستاد 😁 

بعد از چند ثانیه صدای خواهرم شنیدم و دستم گذاشتم رو دستش و محکم گرفتم و سرم گذاشتم رو سرش... می‌لرزید.... و از ترس جیغ می‌کشیدم. داداش هم دادش در اومده بود و می‌گفت بابا نگهش دار ولی چه فایده تا جاییکه میتونست و جا داشت شتاب داد به دستگاه و بعدش هم که طول کشید تا از سرعتش کم بشه و نگه داره...

وقتی پیاده شدم پاهام می‌لرزید ولی چند دقیقه بعد حالم خوب خوب شد:))  

نکته جالب این بود اصلا صدای پسر کوچولو نشنیدیم که ترسیده باشه😳😄

و بد ماجرا این بود که مامان از پایین شاهد ترس و جیغامون بود:(

و خدارو صد هزار مرتبه شکر که دختر خواهرم سوار نشد...

وقتی پیاده شدیم و به پیاده روی ادامه دادیم تا رسیدیم خونه همش در موردش حرف می‌زدیم.😅

هر کی حس خودش می‌گفت، خواهرم می‌گفت حس کردم دارم از کله میفتم پایین برا همین سرم گذاشتم رو شونت که هم خودم حفظ کنم هم تو رو:) 

از داداشم پرسیدم ترسیدی؟ گفت آره 😁

واکنش خواهر بزرگمم برام جالب بود که بلند صلوات می‌فرستاد که صداش می‌شنیدم:)، کار خوبی بود حس خوبی میداد ولی خودم اون لحظه هیج جا رو نمی‌دیدم و ذهنم کار نمیکرد انگار زمان و مکان برام معنی نداشت فقط ترس بود و ترس...

اولین بارمون نبود که سوار کشتی میشیم ولی هیچ وقت اینقدر ترسناک نبود.

البته شرایط فرق میکرد با دفعات قبل، اینکه فقط ۵ نفر بود و وزن کمتر شتاب بیشتر! و بعدا شنیدیم که کشتی این شهربازی غیراستاندارده و مثل اینکه اهرمش هرز شده و همچین چیزایی اما کار از کار گذشته بود.

دلیل اینکه خواهر و برادرم بیشتر سخت گذشته بود بهشون قد بلندترشون بود:) چون فقط یه میله جلومون بود که باید می‌گرفتیم و زیر پامون جای کمی داشت و پشت سرمون هم که کوتاه بود و جاشون نمیشد که خودشون نگه دارن وقتی می‌رفتیم بالا حس میکردن می‌خوان از کله بیفتن پایین، منم این حس داشتم ولی خیلی کمتر؛ بیشتر از ارتفاع میترسیدم. خواهر بزرگم هم وزنش به نسبت قدش خوب بود و زیاد تکون نمی‌خورده و از ارتفاع هم نمیترسید برای همین ترسش کمتر بود. یه کم عذاب وجدان داشتم چون میخواستن برن ماشین سواری ولی ازشون خواستم اول بریم کشتی. مسئول ماشین ها هم تا ما از کشتی پیاده شدیم رفته بود. هم ترسیدن هم ماشین سواری از دست دادن:/

یه ماهی گذشته از ماجرا ولی هی از همدیگه می‌پرسیم دیگه سوار کشتی میشی؟😁 من که میگم آره ولی وسط می‌شینم😄

خیلی وقت بود چهارتایی با هم نبودیم، مثل قدیما که دور هم می‌نشستیم و تعریف میکردیم یا خوراکی می‌خوردیم یا بازی میکردیم و... 

 این با هم بودن بیشتر تو ذهنم ثبت شده و ترس کمرنگ تر.

 

 

 

 

۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حذفش نکنید

چند روز پیش در حال پاکسازی گالری از فیلم و عکس های بدون استفاده بودم رسیدم به برگه ای که نمرات شهریور دانش آموزا رو روش نوشته بودم، یه حسی بهم گفت حذفش نکنم بعدش فکر کردم که الان دیگه نمره شهریور به چه درد میخوره و حذفش کردم...

امروز معاون بهم پیام داد نمره شهریور بچه های دهم و یازدهم دوباره برام بفرست:/

بهش گفتم که برا مدیر فرستاده بودم! و حذفش کردم، گفت مدیر هم حذفش کرده:|😄

خوشبختانه برگه رو هنوز نگه داشته بودم و ننداخته بودم دور و براش فرستادم.

از این اتفاقا زیاد برام افتاده ولی آخه آذر ماه و نمره شهریور؟!:/

متاسفانه امتحان شهریور مجازی بود( از هر طرف نگاش کنی متاسفانه است:))) ) و هیچ برگه ای هم در کار نبود که بهش رجوع کنیم...

جای شکر داره فرااااوان که اهل دور انداختن نیستم ....!

۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۸:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

عطر چادرت عطر یاسه

بذار مثل بچه سیدا

به تو تا ابد بگم مادر

.

.

.

۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

THE GLASSES

One day a man, hearing that glasses are useful for reading, went to

 a shop to buy glasses.

The shopkeeper showed him a pair of glasses, but he asked for

 another pair. In this way, he continued trying on many pairs of

 glasses, but every time he said. " These are not good. Give me

 another pair, please."

At last the shopkeeper, who was getting angry, said," Sir, can you

 read at all?" The man answered:" If I could read, why would I want

 glasses?"

۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ارزش مرد

 ارزش مرد به اندازه همت اوست، و راستگویی او به میزان جوان مردی اش، و شجاعت او به قدر ننگی است که احساس می کند، و پاکدامنی او به اندازه غیرت اوست.

«حکمت ۴۷ نهج‌البلاغه»

این حکمت منو یاد نوجوونی میندازه که موقع جنگ از تلویزیون میبینه چه در انتظار زنان هم وطنه خونش به جوش میاد، موندن جایز نمی‌بینه و می‌ره و تا الان هم برنگشته.

( نوجوون همشهری که مفقودالاثره و داستانش با واسطه از زبون مادر و خواهرش شنیدم.) 

۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۶:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

خیلی چسبید:)

امروز یه اتفاقی باعث شد یاد این خاطره از آخرین سفرمون به مشهد بیفتم. جالب اینجاست وقتی برا خواهرم تعریف میکردم فورا ذهنش رفت مشهد و همون اتفاق:)

خیلی شلوغ بود و همه جای صحن پر بود از آدم های نشسته و ایستاده و در حال حرکت، ما هم یه گوشه نشسته بودیم و از قضا جلوی در استراحتگاه خادم ها بودیم، یکی از خادما که میخواست بره داخل یه نون بسته بندی داد به بچه کوچیک کنار ما منم رو کردم به خواهرم و  گفتم  به من نمی‌ده از اینا😞😅 و خندیدیم. چند ثانیه بعد یه خادم دیگه اومد و نون دستش داد بهم ! کلی آدم نشسته بود اونجا و منم که بچه نبودم! اولش هنگ بودم و متعجب بعدش کلی ذوق کردم و خیلی چسبید 😁

آخرین سفر، قبل کرونا بود ان شاء الله به زودی زود قسمت ما و هر کی دلتنگه بشه.

۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

شکیبایی

 شکیبایی دو گونه است؛ شکیبایی بر آنچه خوش نداری و شکیبایی در آنچه دوس داری.

«حکمت ۵۵ نهج‌البلاغه»

۲۳ آذر ۰۰ ، ۰۷:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

بیش تر از تیر خوردن درد داره

پسر: گاهی اوقات باید مخالف احساسی که داریم رفتار کنیم؛ حتی وقتی قلبمون میخواد چیزیو بگه ولی نمی‌تونیم انجامش بدیم چونکه کاملا میدونیم هرگز اتفاق نمی افته. عذاب آوره ها؟ بیشتر از تیر خوردن درد داره.

دختر: هرگز تیر نخوردم، ولی فکر کنم بتونم تصورش کنم چقدر درد داره. بی معنی نیست؟ چرا باید به افرادی که هرگز عاشقمون نمیشن حسی داشته باشیم؟ 

ممکنه زمانی برسه که تسلیم بشم!

        

۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

شرم یا بیم!؟

سخاوت آن است که تو آغاز کنی، زیرا آنچه با درخواست داده می شود یا از روی شرم و یا از بیم شنیدن سخن ناپسند است.

«حکمت ۵۳ نهج‌البلاغه»

۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دو فال دو شعر

دو تا از شعرهایی که جناب حافظ برام انتخاب کرد  همیشه به یاد دارم و برام معنی دار هستن و مرتبط با زندگیم میدونم، یکیش زمانیکه دبیرستانی بودم و یکی دیگه هم زمانیکه فکر میکردم به ته خط رسیدم و دلتنگ و ناامید و خسته بودم؛ زمان دانشجویی... باید بنویسم در مورد  ۱۸ تا ۲۲ سالگیم اگه عمری بود و حوصله ای...

 

فال۱) سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

 

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

 

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

فال۲) دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

 

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 

 

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^