تشنگی آور به دست...

۱۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

غیبت بیانی ها

کلا کم حرفم:) گاهی هم پرحرف مثل پست گذاشتن ها که یه مدت نمی نویسم و وقتی هم می‌نویسم پشت سر هم رگباری:)))

شما هم اینطوری هستید که صاحب بعضی وبلاگ ها براتون آشنا هستن؟، مثل اینکه از اقوام باشن:)) به خاطر برخی شواهد😁 ولی وقتی بیشتر دقت میکنید می‌بینید اونا نیستن:)) 

( غیبت بیانی ها:)))))

 به نظرم پت (جوکستان) شبیه پسر عمه ام هست که یه دانشجوی رشته مهندسی خوش ذوق، علاقمند به طنز و شعر و شاعری، فعال در رسانه است.

 زری شبیه دختر عمه ام هست، دانش آموز زرنگ و فعال در رسانه:))

فیشنگار شبیه حاج آقای پر طرفدار دانشگاهمون:)

استاد احسان (نوشته های خودمونی احسان) شبیه دایی مامانم هست که ساکن تهران و رشته برق و درگیر درس و کار و پر مشغله و سرشار از استعداده:) ان شاء الله که ماندگار باشن هر دو و تصمیم به رفتن نگیرن:)( البته از نظر سن و سال احتمالا اختلاف داشته باشن شاید زیاد! اینو گفتم شاکی نشید استاد😅)

 

۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

هیچ اتفاقی بی حکمت نیست...

اکثر اوقات وقتی بیدار میشم از خواب چند دقیقه گوشی میگیرم دستم که مغزم بیدار بشه!:)). پیامایی که به دستم رسیده میخونم و اینجا رو هم چک میکنم معمولا.

نمی‌دونم تا چه اندازه صحت داره ولی اولین پیامی که دیدم و همکارم برام فرستاده بود در مورد شرایط انتقالی بود، طوری تغییرش دادن که به خاطر چند ماه نمیتونم انتقالی پر کنم...!؟:/  میدونم هیچ اتفاقی بی حکمت نیست برا همین سعی میکنم کمتر ناراحت باشم😅 ولی وقتی به بعضی شرایط غیر قابل تحمل محل کار فکر میکنم یه کوچولو غمگین میشوم😁 بعضی دانش آموزا کلی خوشحال میشن وقتی بفهمن:))

 

انسان شکیبا، پیروزی را از دست نمی دهد، هر چند زمان آن طولانی شود.(حکمت ۱۵۳ نهج‌البلاغه)

 

مردم دشمن چیز هایی هستند که نمی دانند.(حکمت ۱۷۲  نهج‌البلاغه)

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

فریاد بی صدا

اشک از لبخند با ارزش تر است، زیرا لبخند را می شود به هر کس هدیه داد، اما اشک را فقط برای کسی میریزی که نمیخواهی از دستش بدهی.(فریاد بی صدا)

 

ما گاهی دلمان میسوزد برای کسانی که نه به خودشان احساسی دارند نه به دیگران...(بلندی های بادگیر)

 

من کمتر از آنم که بر زبان آوردی، و برتر از آنم که در دل داری.(حکمت ۸۳ نهج‌البلاغه)

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

به همسرم

چند تا جمله از کتاب که خیلی دوست داشتم یادداشت کردم:)

جمله سوم که کنارش تیک زدم در خودش کلی حرف داره شایدم برداشت های خودم زیاده ازش:) به نظرتون خلاصه اش میشه چی؟ به نظرم میشه دوستت دارم:) اما خیلی قشنگ اومده با عمل ثابت کرده و حتی غیرمستقیم بیانش کرده. این روزا بعضی کلمات اینقدر به کار بستنشون عادی شده که ارزش خودشون دارن کم کم از دست میدن... کلمه ای که خیلی شنیدین شاید حتی از بقال سر کوچه😂: «عزیزم» 

کلمه ای که حتی دشمنای درجه یک هم به هم میگن از سر عادت:/ یا مثلاً ادب در کلام یا آداب اجتماعی!!! حالا با این شرایط به یکی که واقعا برامون عزیزه بگیم عزیزم همون رنگ و بو رو داره؟؟؟ 

شاید دارم سخت میگیرم😅، خودم باید برم ابراز علاقه در کلام یاد بگیرم🤔... ولی در عمل بیشتر میپسندم هم برای خودم هم برای دیگران:)

یه نفر بیاد بگه مثلا از بوی کله پاچه خیلی بدم بیاد ولی چون میدونستم دوست داری رفتم برات گرفتم:)) خب این یعنی چه؟ یعنی خاطرت برام عزیزه، دوستت دارم، عاشقتم😁 بهتر از دوستت دارم خشک و خالی نیست؟

 

 

 

شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است.غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است.

 

چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صدبار بدتر است.

 

√میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیز هایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟

 

ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید...

 

زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد سخت جان می آید، نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...

 

کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد... 

۱۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

کتابخانه نیمه شب

چند صفحه اول کتاب که خوندم خیلی ازش خوشم اومد و میخواستم فورا به لیست معرفی کتاب اضافه اش کنم ولی گفتم زوده و صبر کردم تا آخر بخونمش، همونطوری که انتظار داشتم تا آخر عالی بود...

به نظرم میزان علاقه مون به یه کتاب خیلی به شرایطمون حین خوندن کتاب بستگی داره. ممکنه در یه بازه زمانی خاص عاشق یه کتاب بشیم در صورتیکه اگر همون کتاب تو یه شرایط دیگه میخوندیم اینقدر برامون خاص نمی‌شد. 

یکی از دلایل خوب بودن یه کتاب برام(ون!) حس مشترکی هست که با شخصیت اول یا یکی از شخصیت های داستان داریم... 

وقتی کتاب شروع کردم وارد دنیای افکار خودم ‌ و حسرت های خودم شدم... چقدر طولانیه واقعا یه کتاب میشه😁

بعد از همه اینا یه چیز بود که فکرم درگیر کرده بود و شاید حسرتش مونده بود، بهترین چیزی که میتونستم داشته باشم و الان ندارم و ممکنه هیچ وقت نتونم داشته باشمش!؟... ولی بعد خوندن این کتاب حسم نسبت به این مسئله هم تعدیل شده و اینه معجزه کتاب... بی دلیل نیست عاشق کتابم:))

یکی از ویژگی های کتاب که برام خاصش کرده اینه که وقتی میخوندمش مثل این بود که دارم فیلم نگاه میکنم، خیلی قشنگ توصیف کرده، بدون اینکه خسته کننده باشه.

 

عبارت هایی از کتاب:

 

مشکلات هر کسی از نظر خودش بزرگ ترینه.

 

هوای بیرون خیلی بده مگه نه؟ 

آره

ولی زنبق ها شکوفه کرده ن.

 

 

آدم ها هم مثل شهرند. نمی شود به خاطر چند بخش کمتر جذابشان، به کل آن ها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمی آید، مثلا حومه شهر و کوچه های فرعی تاریک و خطرناک، اما بخش های خوبی هم دارند که حضور در آن ها را ارزشمند می‌کند.

 

 

گاهی حسرت هامون هیچ ریشه ای در واقعیت ندارن و یه مشت حرف مفتن.

 

 

گاهی تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.

 

 

هدف شاد بودنه؟ 

نمی‌دونم. فکر کنم دوست دارم زندگیم معنایی داشته باشه. می‌خوام یه کار خوب بکنم.

 

 

هرگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود.

 

۱۶ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تکرار یک تکرار

 

            نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

           مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

            تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

           خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست

 

           به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

           اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

 

           جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

            اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد این جاست

 

            من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

            تحمل می‌کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

            در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی 

           اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

 

بعد از خوندن شعر یه بیتش نوشتم:)

عجب کتابی پیدا کردم، به شددددت برام دوست داشتنیه:)، شعرهاش که میخونم یه حال خیلی خوبی پیدا میکنم یه حالی که توصیفش تو همین شعر ها هست و خودم از بیانش عاجزم اینجاست که باید گفت خوشا به حال آنان که شاعری بلدند:))

 

۱۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

چند سالته؟

هنوز یه ربع وقت داشتم زود آماده شده بودم، یه حسی بهم گفت هوا خوبه زمانم هست، یه بخشی از مسیر پیاده برو، ولی گوش ندادم به حرفش:/ و تاوانش هم دادم:(

هر چی زنگ زدم آژانس، هر شماره ای بلد بودم گرفتم، جواب ندادن، زمان هم داشت میگذشت، هفت و ده دقیقه باید میرفتم جاییکه قرار بود سوار ماشین بشیم و بریم مدرسه، ساعت هفت شد، دیدم فایده نداره زنگ بزنم، پیاده راه افتادم و حدود یه ربع پیاده رفتم تا مرکز شهر و بالاخره یه تاکسی پیدا شد... مچ پام نابود شد از بس تند راه رفتم با کفش نامناسب:(... خداروشکر به موقع رسیدیم... تقریبا چهل دقیقه طول می‌کشه از مرکز شهرمون تا مدرسه. 

  • وقتی داشتم تند تند راه میرفتم به این فکر میکردم اگه قبلا مثلا ده سال پیش بود خیلی استرس می‌گرفتم که حالا چیکار کنم و نمی‌رسم و ...و به جای پیدا کردن راه حل حرص می‌خوردم ولی امروز یه تصمیم منطقی گرفتم و با اینکه هفت یا هشت دقیقه هم با تاخیر رسیدم سر قرار با همکارم ولی بالاخره رسیدم و اتفاقی هم نیفتاد و به موقع هم رسیدیم مدرسه:) 
  • باید از این به بعد حواسم باشه به حس ششمم بیشتر بها بدم:)

رئیس اداره هم اومد بازدید و یه چند کلامی صحبت کرد... در مورد یکی از معلماش گفت و طرز فکرش که آدم خاصی بوده و از اون آدم های ماندگار... میگفت بعد از ۳۵ سال کار  تو شهر خودش نمیمونده برا تدریس میرفته شهرهای اطراف محل زندگیش، از سحر خیزی و دیدن طبیعت و آدما تو مسیر لذت می‌برده:) پولدار بوده و ماشین شخصی هم داشته ولی با مینی بوس میرفته مدرسه( قبل سال ۷۰) و اشاره کرد به اینکه اگه امروز تعطیل میکردن خوب بود به خاطر درک شرایط و ... ولی بعدش با خنده گفت اگه ۱۴ ام تعطیل میشد مردم منتظر بودن ۱۵ ام هم تعطیل بشه😁 می‌گفت بالاخره باید شروع بشه از یه روزی... به نظرم راست میگه:)

بر خلاف بقیه خوشحال بودم از حضوری شدن مدرسه دلیل اصلیش اینه که بچه ها حضوری خیلی بهتر متوجه میشن و مجازی به شدت برام غیرقابل تحمل شده  و دلم برا بچه ها تنگ شده بود:) 

تو مسیر برگشت به خونه سوار تاکسی شدم، در مورد کرایه ها ازش پرسیدم و... ازم شغلم پرسید... بعدش گفت خانم معلم چند سالته اصلا بهت نمیاد😅 وقتی سنم گفتم بهش دوباره گفت بهت نمیاد:) منم گفتم لطف داری😂 تعریف حسابش کردم در حالیکه زیر ماسک می‌خندیدم😁... و برام جالب بود که گفت ریاضی درس شیرینییه:)

 

۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تو را دوست دارم...

   خدایا...

 

  • آنچه را در دل من می‏‌گذرد می‏‌دانی...

 

  • اگر در دوزخم افکنی، به دوزخیان اعلام خواهم کرد که تو را دوست دارم.

 

  •  مرا قلبی بخش که شوق و عشق، به تو نزدیکش سازد، و زبانی عطا کن که صداقت و راستی‏‌اش به درگاهت‏ بالا رود و نگاهی بخش، که حقیقتش، زمینه‏‌ساز قرب به تو گردد!

 

«بخش هایی از مناجات شعبانیه»

۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

بالاخره عکس گرفتیم:)

همیشه بهم پیام میده و جویای احوالم هست؛ خودش میگه که هر روز به یادمه 😅 و آخرین بازدید واتساپم همیشه چک می‌کنه...:)

تو دو شهر مختلف زندگی میکنیم و از هم فاصله داریم  یه فاصله تقریبا ۱۴۰ کیلومتری... 

قبل عید کلا دو هفته حضوری رفتیم مدرسه(به جز امتحانات)... یکی از روزها که مدرسه بودم و سر کلاس، نزدیک زنگ تفریح بود و درسمون تموم بود و بچه ها هم خسته بودن چند دقیقه باقیمونده داشتیم بازی میکردیم... در زدن و بفرما گفتیم وقتی در باز شد جلوی در بود با هم کلاسی های قدیمش، غیر منتظره بدون خبر قبلی:) رفتم جلو باهاش دست دادم و بغلش کردم، خودم پیش قدم شدم چون خجالتیه، دعوتشون کردیم و اومدن تو کلاس و بازی ادامه دادیم تا زنگ تفریح زدن... چند دقیقه فقط موند چون کار داشتن خداحافظی کرد و رفت...

بعدش بهم پیام داد...گفت یه چیزی بگم؟... منم تو ذهنم بود که بهش بگم کاش نمیومدی!! دلتنگی بیشتر شد:) ولی گفتم متوجه منظورم نمیشه و ناراحت میشه پس بی خیال شدم:)... گفت بعد از اینکه میبینمت دلم میگیره... منم متعجب... حرفی که میخواستم بزنم اون زد... براش توضیح دادم که منم میخواستم همینو بهت بگم و ... گفت بعد از اینکه خداحافظی کردیم اگر کسی پیشم نبود گریه میکردم:) می‌گفت نسبت به هیچکس تا حالا اینطوری نبوده حتی اعضای خانواده:)، ازم پرسید قبلا این حس داشتم یا نه... بهش گفتم نسبت به چند نفر معدود آره بوده و به نظرم نسبت به کسانی این حس داریم که خیلی دوستشون داریم و ازشون فاصله داریم و معلوم نیست که کی همدیگر میبینیم...بهش گفتم اولین باری که نسبت به اون این حس داشتم تقریبا دو سال پیش بود زمانیکه امتحانا داشت تموم میشد و میدونستم تا چند مااااه نمیبینمش... 

یه مدت پیش پیام داد خانم یه سوالی برام پیش اومده، منم گفتم سوال درسی، فلسفی، چیه؟ گفت همش:))) 

گفت در مورد عدد ۷۵ شنیدی؟ میگن یه عدد خاصی هست و... منم فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید و بهش گفتم سرچ کردی ببینی چیزی پیدا میشه یا نه و گفتم سخنرانی هایی که گوش دادم یادم نمیاد این عدد در موردش گفته باشن و بعدش به شوخی سال تولدم گفتم اگه این عدد بود یه چیزی😁... حدس زدین چی بوده؟:))) گفت ۷۵ روز دیگه روز تولد یکی از بهترین آدم هاست و... تولدت پیشاپیش مبارک:) واقعا به همچین چیزی فکر نمیکردم... بهش گفتم آخه چرا پسر نیستی😁، فکر کنید با این حجم از علاقه صادقانه و بدون منفعت اگه پسر بود چقدر خوش به حالم بود😅

جمعه ای که گذشت اومد خونمون یه ساعت فرصت داشت بمونه، خیلی زود گذشت:)

ولی حداقل عکس دو نفره رو گرفتیم😁

از جمعه تا حالا واتساپ آنلاین نشدم، نگرانم شده بود و دیشب بهم پیام داد، گفته بود همیشه چک می‌کنه و راست میگه، تنها کسی هست که حواسش به همه چی هست:) بعضی چیزا یادشه که خودم یادم نیست😅

بهش گفتم این حجم از توجه اش هنوز برام قابل هضم نیست و خیلی باید شکرگزار باشم که دارمش و باهاش آشنا شدم😊

  • اگه این مسیری که توش قرار گرفتم خوبیش فقط آشنایی با همین یه نفر بوده برام کافیه...
  • مهر ۱۴۰۰ پستی با عنوان عکس نگرفتیم گذاشتم که این پست میشه ادامه اون در نظر گرفت:)

 

 

۱۱ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

شاهزاده سوار بر موتور

وقتی پدر و مادر پای برنامه تلویزیونی نشستن و یه مرد نشون میده که زیر سی سال سن داره و مادرم از پدرم می‌پرسه به نظرت بهش میاد سنش اینقدر باشه پدر هم میگه بهش میاد بعد مادرم میگه پس به نظرت سین(من^_^) بهش میاد چند ساله باشه؟ میگه ۱۵...!!😅

مامانم برامون تعریف کرد و کلی خندیدیم :))) و با خودم گفتم پس بگو چرا؟! و یاد موضوع دوست پدرم افتادم دقیقا قبل کرونا همدیگر دیده بودن و احوالپرسی و حرف از فرزندان و بالاخره مثل اینکه اونا یه پسر مجرد دارن که میخواد تشکیل خانواده بده و ما هم که بله:)

اومدن خونمون، برا اولین بار بود همدیگر می‌دیدیم، از اون خیلی قدیما همدیگر میشناختن، محل زندگیشون یه شهر دیگه بود اما نزدیکمون... قبل از اومدنشون بهم گفته بودن ازم کوچیک تره و عکسش هم دیده بودم، تو اولین نگاه... عاشقش نشدم😁، اینکه ازم کوچیک تره برام پررنگ بود و ... با هم حرف زدیم با شروع صحبت متوجه شدیم اختلاف سنی بیشتر از اونیه که فکرش میکردیم:/( ماه تولدمون هم یکی بود:) ... اون که می‌گفت از ظاهر مشخص نیست ولی برای من بود و خوشبختانه متوجه شده بود اولین حسی که باید ایجاد میشد نشده. مرد، حکم حامی و تکیه گاه داره و با این فاصله سنی برام قابل قبول نبود ... تا آدم خودش قبول نکنه و با چیزی کنار نیاد نمیتونه حرف مردم تحمل کنه و نادیده بگیره... خیلی حیف شد 😅از این لحاظ که از همه نظر با درصد بالایی هم کفو بودیم؛ شاید تا ۹۰ درصد! 

یکی از همکارام که همیشه پیگیر هست البته از سر دلسوزی:) پیام داد از شاهزاده سوار بر اسب سفید خبری نیست؟ و کلام همیشگیش گفت:  «سخت نگیر» و بازم کلی حرف زدیم در این مورد... فکر میکنه زیر بار میرم(زهی خیال باطل:) 

بهش گفتم منتظر شاهزاده سوار بر موتورم اونم کویر موتور😁، به نظر اون تا ۵۰ درصد شرایط جور باشه باید بله رو بدی!!!! تا ۵۰درصد فقط؟؟؟؟؟!:/ نمیدونه تو کارنامه ما ۹۰ درصدی هم هست که فکر نکنم تکرار بشه دیگه:/

 همیشه از این سلاح استفاده می‌کنه که تا سنت بالا نرفته یه همراه داشته باشی زندگی خیلی بهتره و ... منم هر بار بهش میگم ؛ میدونم، کیه که بدش بیاد ولی تنهایی ترجیح میدم به پشیمونی بعدش.

 تحمل تنهایی خیلی آسون تر از تحمل یه آدم با مسیر و نگاه متفاوته...

 

 

۱۰ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۳۹ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^