چند صفحه اول کتاب که خوندم خیلی ازش خوشم اومد و میخواستم فورا به لیست معرفی کتاب اضافه اش کنم ولی گفتم زوده و صبر کردم تا آخر بخونمش، همونطوری که انتظار داشتم تا آخر عالی بود...
به نظرم میزان علاقه مون به یه کتاب خیلی به شرایطمون حین خوندن کتاب بستگی داره. ممکنه در یه بازه زمانی خاص عاشق یه کتاب بشیم در صورتیکه اگر همون کتاب تو یه شرایط دیگه میخوندیم اینقدر برامون خاص نمیشد.
یکی از دلایل خوب بودن یه کتاب برام(ون!) حس مشترکی هست که با شخصیت اول یا یکی از شخصیت های داستان داریم...
وقتی کتاب شروع کردم وارد دنیای افکار خودم و حسرت های خودم شدم... چقدر طولانیه واقعا یه کتاب میشه😁
بعد از همه اینا یه چیز بود که فکرم درگیر کرده بود و شاید حسرتش مونده بود، بهترین چیزی که میتونستم داشته باشم و الان ندارم و ممکنه هیچ وقت نتونم داشته باشمش!؟... ولی بعد خوندن این کتاب حسم نسبت به این مسئله هم تعدیل شده و اینه معجزه کتاب... بی دلیل نیست عاشق کتابم:))
یکی از ویژگی های کتاب که برام خاصش کرده اینه که وقتی میخوندمش مثل این بود که دارم فیلم نگاه میکنم، خیلی قشنگ توصیف کرده، بدون اینکه خسته کننده باشه.
عبارت هایی از کتاب:
مشکلات هر کسی از نظر خودش بزرگ ترینه.
هوای بیرون خیلی بده مگه نه؟
آره
ولی زنبق ها شکوفه کرده ن.
آدم ها هم مثل شهرند. نمی شود به خاطر چند بخش کمتر جذابشان، به کل آن ها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمی آید، مثلا حومه شهر و کوچه های فرعی تاریک و خطرناک، اما بخش های خوبی هم دارند که حضور در آن ها را ارزشمند میکند.
گاهی حسرت هامون هیچ ریشه ای در واقعیت ندارن و یه مشت حرف مفتن.
گاهی تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.
هدف شاد بودنه؟
نمیدونم. فکر کنم دوست دارم زندگیم معنایی داشته باشه. میخوام یه کار خوب بکنم.
هرگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود.