با اشک می رسم به تو، یا راحِمَ البکاء
جز گریه در میان بساطم، سلاح نیست!
زهرا جودکی
+ تا حالا صدای چکیدن اشک رو بالش رو شنیدین؟!:)
با اشک می رسم به تو، یا راحِمَ البکاء
جز گریه در میان بساطم، سلاح نیست!
زهرا جودکی
+ تا حالا صدای چکیدن اشک رو بالش رو شنیدین؟!:)
خاطرات سفیر؛ بهترین اسمی که این کتاب میتونست داشته باشه.
خاطرات خانم نیلوفر شادمهری از زمان دانشجویی شون در فرانسه است.
چیزی که بیشتر از همه برام جذاب بود نگارش این کتابه، سرشار از شوخ طبعی و سرزندگی:).
با وجود اینکه مطلب اعتقادی جدیدی نداشت تقریبا و البته که بستگی به سطح اطلاعات خواننده داره ولی حاضر جوابی و جواب های به موقع و مناسب و اثر گذار ایشون خیلی جذاب بود.
دوستی نویسنده با امبروژا و همینطور قسمتی از کتاب در مورد ریاض، جذاب، جالب و دوست داشتنی بود.
با این کتاب خندیدم، چشمام اشکی شد، به فکر فرو رفتم و حس خوب گرفتم.
عبارتی از کتاب:
«چقدر اشتراک ایدئولوژی اشتراک میاره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان.»
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم
پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت....
«ماشاالله دهدشتی»
ناز بر ناس کن ای حمد که در بسم الله
اسم اعظم ز کرم نقطهی بای تو شده...(چه جالبه این:)
«میلاد حسنی»
داغ دلم را گریه ها خاموش می کرد
آتشفشان ها را اگر آتش نشان ها....
«شهرام میرزایی»
پرسید روزگار تو بی من چگونه است؟
تنها سکوت کردم و اشکم جواب داد....
«امیر اکبرزاده»
حتی کنار یار دلم تنگ می شود
«امیر تیموری»
عشق گاهی راه می سازد برای صاحبش
گاه می ریزد به هم اما تمام راه را....
«امیر تیموری»
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود، آه به اصرار خودت....
«علی صفری»
کلاس نهم: معمولا ابتدای زنگ به بچه ها چند دقیقه فرصت بازی و خنده میدم تا سر حال بشن برا شروع درس:)... خودشون خواستن بیان شعر بنویسن با دست غیر تخصصی... یکی از بچه ها وقتی تموم کرد و میخواست بشینه گفت خانم من بهتر میتونستم بنویسم ماژیک «ژ» بد مینویسه:)))... کاملا جدی میگفت برا همین سبب خنده مان شد:)...
بعد گذشت یه بخشی از زمان، دیدم «ژ» حالش روبراه نیست انگار. ازش پرسیدم مگه سرت درد میکنه؟ ریاضی سرت درد آورد؟:))) یا... گفت نه خانم حالت تهوع دارم... ازش پرس و جو کردم که صبحونه خورده یا نه و دیشب چی خورده؟ لیمو ترش داشتم رفتم از یخچال براش آوردم خورد و سر حال شد.
درس امروز اجتماع و اشتراک مجموعه ها بود... شعر فاضل نظری که در نظر داشتم براشون نوشتم با رسم شکل:) و کلی ذوق نمودند:)
بهشون اعلام کردم هشت دقیقه به کلاس مونده و... طبق معمول گفتن چقدرررر زود گذشت:))... مخصوصاً «ژ» اکثر اوقات میگه چقدر زود گذشت:) منم بهش میگم حسااابی بهت خوش گذشته:)
کلاس دهم: برا اول کلاس یکی از بچه ها شروع کرد به جک گفتن، از اون بی معنی ها:)))...
گفت به نظرتون چرا خیار؛ سبزه؟
ما هم سکوت و متفکر... گفت چون بهش میاد:/
گفت چرا موز زرده؟
چون سبز بهش نمیاد!:)))
به فیلی که لباس صورتی پوشیده چی میگن؟
میگن چقدر بهت میاد:)))
لباس آبی بپوشه بهش چی میگن؟
میگن صورتی بیشتر بهت میومد.
لباس بنفش بپوشه بهش چی میگن؟
میگن چقدر لباس داری!
بیشتر از همه شون خودم خندیدم!... گفتم چقدر بی معنی و بیشتر خنده ام گرفت:)))
هفته پیش برا درس آمادگی دفاعی بهشون تکلیف داده بودم در مورد طوفان الاقصی برن جست و جو و اخبار دنبال کنن... فکر میکردم با کلی سوال و شک و شبهه مواجه میشم ولی خبری نبود:/... دوباره چند تا کلید واژه! بهشون گفتم
برا جست و جو... ببینم فردا چطور پیش میره!؟
با مامان تلفنی صحبت کردم:/ دلتنگی بیشتر شد!... اگه صحبت نمیکردم بهتر بود انگار:(... این مدلی هم نیستم به خاطر دو سه روزی که خونه نیستم گریه و زاری راه بندازم. ولی یه کم سخته:)... شاید حس غربت! ... تنهایی! ... یا...
+ یه گریه با صدای بلند به خودم بدهکارم!... به خاطر دیدن تصاویر و خوندن خبرها از حوادث اخیر. خدا کنه سر کلاس آمادگی بتونم عواطف و احساساتُ کنترل کنم:)