تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه» ثبت شده است

خاطرات سفیر؛ بهترین اسمی که این کتاب می‌تونست داشته باشه. 

خاطرات خانم نیلوفر شادمهری از زمان دانشجویی شون در فرانسه است.

 چیزی که بیشتر از همه برام جذاب بود نگارش این کتابه، سرشار از شوخ طبعی و سرزندگی:).

 با وجود اینکه مطلب اعتقادی جدیدی نداشت تقریبا و البته که بستگی به سطح اطلاعات خواننده داره ولی حاضر جوابی و جواب های به موقع و مناسب و اثر گذار ایشون خیلی جذاب بود. 

دوستی نویسنده با امبروژا و همینطور قسمتی از کتاب در مورد ریاض، جذاب، جالب و دوست داشتنی بود.

با این کتاب خندیدم، چشمام اشکی شد، به فکر فرو رفتم و حس خوب گرفتم. 

عبارتی از کتاب:

«چقدر اشتراک ایدئولوژی اشتراک میاره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان.» 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم

پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت....

«ماشاالله دهدشتی»

 

ناز بر ناس کن ای حمد که در بسم الله

اسم‌ اعظم ز کرم نقطه‌ی بای تو شده...(چه جالبه این:)

 «میلاد حسنی»

 

 داغ دلم را گریه ها خاموش می کرد

آتشفشان ها را اگر آتش نشان ها....

«شهرام میرزایی»

 

پرسید روزگار تو بی من چگونه است؟

تنها سکوت کردم و اشکم جواب داد....

«امیر اکبرزاده»

 

حتی کنار یار دلم تنگ می شود

«امیر تیموری»

 

عشق گاهی راه می سازد برای صاحبش

گاه می ریزد به هم اما تمام راه را....

 «امیر تیموری»

 

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود، آه به اصرار خودت....

«علی صفری»

منبع اشعار

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۲
سین ^_^

کلاس نهم: معمولا ابتدای زنگ به بچه ها چند دقیقه فرصت بازی و خنده میدم تا سر حال بشن برا شروع درس:)... خودشون خواستن بیان شعر بنویسن با دست غیر تخصصی... یکی از بچه ها وقتی تموم کرد و میخواست بشینه گفت خانم من بهتر می‌تونستم بنویسم ماژیک «ژ» بد می‌نویسه:)))... کاملا جدی می‌گفت برا همین سبب خنده مان شد:)... 

بعد گذشت یه بخشی از زمان، دیدم «ژ» حالش روبراه نیست انگار. ازش پرسیدم مگه سرت درد میکنه؟ ریاضی سرت درد آورد؟:))) یا... گفت نه خانم حالت تهوع دارم... ازش پرس و جو کردم که صبحونه خورده یا نه و دیشب چی خورده؟ لیمو ترش داشتم رفتم از یخچال براش آوردم خورد و سر حال شد.

درس امروز اجتماع و اشتراک مجموعه ها بود... شعر فاضل نظری که در نظر داشتم براشون نوشتم با رسم شکل:) و کلی ذوق نمودند:)

فصل مشترک

بهشون اعلام کردم هشت دقیقه به کلاس مونده و... طبق معمول گفتن چقدرررر زود گذشت:))... مخصوصاً «ژ» اکثر اوقات میگه چقدر زود گذشت:) منم بهش میگم حسااابی بهت خوش گذشته:)

 

 

کلاس دهم: برا اول کلاس یکی از بچه ها شروع کرد به جک گفتن، از اون بی معنی ها:)))...

 گفت به نظرتون چرا خیار؛ سبزه؟

ما هم سکوت و متفکر... گفت چون بهش میاد:/

گفت چرا موز زرده؟ 

چون سبز بهش نمیاد!:)))

به فیلی که لباس صورتی پوشیده چی میگن؟

میگن چقدر بهت میاد:)))

 لباس آبی بپوشه بهش چی میگن؟

میگن صورتی بیشتر بهت میومد.

لباس بنفش بپوشه بهش چی میگن؟

میگن چقدر لباس داری!

بیشتر از همه شون خودم خندیدم!... گفتم چقدر بی معنی و بیشتر خنده ام گرفت:)))

هفته پیش برا درس آمادگی دفاعی بهشون تکلیف داده بودم در مورد طوفان الاقصی برن جست و جو و اخبار دنبال کنن... فکر میکردم با کلی سوال و شک و شبهه مواجه میشم ولی خبری نبود:/... دوباره چند تا کلید واژه! بهشون گفتم 

برا جست و جو... ببینم فردا چطور پیش می‌ره!؟

 

 

با مامان تلفنی صحبت کردم:/ دلتنگی بیشتر شد!... اگه صحبت نمی‌کردم بهتر بود انگار:(... این مدلی هم نیستم به خاطر دو سه روزی که خونه نیستم گریه و زاری راه بندازم. ولی یه کم سخته:)... شاید حس غربت! ... تنهایی! ... یا...

 

 

+ یه گریه با صدای بلند به خودم بدهکارم!... به خاطر دیدن تصاویر و خوندن خبرها از حوادث اخیر. خدا کنه سر کلاس آمادگی بتونم عواطف و احساساتُ کنترل کنم:)

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۲۴
سین ^_^

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰
سین ^_^