هنوز یه ربع وقت داشتم زود آماده شده بودم، یه حسی بهم گفت هوا خوبه زمانم هست، یه بخشی از مسیر پیاده برو، ولی گوش ندادم به حرفش:/ و تاوانش هم دادم:(

هر چی زنگ زدم آژانس، هر شماره ای بلد بودم گرفتم، جواب ندادن، زمان هم داشت میگذشت، هفت و ده دقیقه باید میرفتم جاییکه قرار بود سوار ماشین بشیم و بریم مدرسه، ساعت هفت شد، دیدم فایده نداره زنگ بزنم، پیاده راه افتادم و حدود یه ربع پیاده رفتم تا مرکز شهر و بالاخره یه تاکسی پیدا شد... مچ پام نابود شد از بس تند راه رفتم با کفش نامناسب:(... خداروشکر به موقع رسیدیم... تقریبا چهل دقیقه طول می‌کشه از مرکز شهرمون تا مدرسه. 

  • وقتی داشتم تند تند راه میرفتم به این فکر میکردم اگه قبلا مثلا ده سال پیش بود خیلی استرس می‌گرفتم که حالا چیکار کنم و نمی‌رسم و ...و به جای پیدا کردن راه حل حرص می‌خوردم ولی امروز یه تصمیم منطقی گرفتم و با اینکه هفت یا هشت دقیقه هم با تاخیر رسیدم سر قرار با همکارم ولی بالاخره رسیدم و اتفاقی هم نیفتاد و به موقع هم رسیدیم مدرسه:) 
  • باید از این به بعد حواسم باشه به حس ششمم بیشتر بها بدم:)

رئیس اداره هم اومد بازدید و یه چند کلامی صحبت کرد... در مورد یکی از معلماش گفت و طرز فکرش که آدم خاصی بوده و از اون آدم های ماندگار... میگفت بعد از ۳۵ سال کار  تو شهر خودش نمیمونده برا تدریس میرفته شهرهای اطراف محل زندگیش، از سحر خیزی و دیدن طبیعت و آدما تو مسیر لذت می‌برده:) پولدار بوده و ماشین شخصی هم داشته ولی با مینی بوس میرفته مدرسه( قبل سال ۷۰) و اشاره کرد به اینکه اگه امروز تعطیل میکردن خوب بود به خاطر درک شرایط و ... ولی بعدش با خنده گفت اگه ۱۴ ام تعطیل میشد مردم منتظر بودن ۱۵ ام هم تعطیل بشه😁 می‌گفت بالاخره باید شروع بشه از یه روزی... به نظرم راست میگه:)

بر خلاف بقیه خوشحال بودم از حضوری شدن مدرسه دلیل اصلیش اینه که بچه ها حضوری خیلی بهتر متوجه میشن و مجازی به شدت برام غیرقابل تحمل شده  و دلم برا بچه ها تنگ شده بود:) 

تو مسیر برگشت به خونه سوار تاکسی شدم، در مورد کرایه ها ازش پرسیدم و... ازم شغلم پرسید... بعدش گفت خانم معلم چند سالته اصلا بهت نمیاد😅 وقتی سنم گفتم بهش دوباره گفت بهت نمیاد:) منم گفتم لطف داری😂 تعریف حسابش کردم در حالیکه زیر ماسک می‌خندیدم😁... و برام جالب بود که گفت ریاضی درس شیرینییه:)