قصه این زخمِ...
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می کوبی سر.
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرومی کوبی باز به در.
زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت.
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می کشم پای بر این جاده ی پرت
می زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکلِ من از دنبال
می دود سایه ی من پیشاپیش.
می روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به هم.
با
کس ام کاری نیست
-----------------------------------------------
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید
که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
++++++++++++++++++++
دیدار واپسین
باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک
بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک
بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
******************
زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام
بنشسته ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
***************
شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال
*************
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را درکنارِ خود حس کنم.
************
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره ی تو سردتر می یابم.
از پیشانیِ خاطره ی تو
ای یار!
ای شاخه ی جدا مانده ی من!
+ کتاب برگزیده اشعار شاملو رو شروع کردم به خوندن ولی تا یک سومش خوندم فقط و گذاشتمش کنار!... مثل آثار چند تا نویسنده دیگه وقتی میخوندم نا امیدی رو حس میکردم پس به خوندنش ادامه ندادم!... بیش از پیش بهم ثابت شد که چرا آثار نادر ابراهیمی رو دوست دارم!:)... وقتی میخونی کتاب هاش رو سرشار میشی از حس های مثبت.
+ میدونستم دیر خوابم میبره! برا همین کتاب شب صورتی رو شروع کردم به خوندن... صد صفحه اش خوندم و همچنان خوابم نمیاد و فردا هم باید برم مدرسه:/... دوست دارم بیدار بمونم و همه ی کتاب بخونم! تا الان با جمله های به ظاهر ساده کتاب چند بار آب دیده روان شده!:)))... چون این جمله ها رو زندگی کردم!
+ دیشب و امشب که رفتم تو حیاط لباسام رو بردارم، تا جاییکه سرما اجازه میداد سرم به آسمون گرفتم و ماه و ستاره ها رو دیدم! بیشتر و قشنگ تر از آسمون خونه خودمون!... و تا دلت بخواد وقتی نفس میکشیدی بخار میومد بیرون:))... و امشب جای خالیش رو حس کردم...!یکی که تو سرما باهات ستاره ها رو تماشا کنه!...و دلتنگی که انگار قرار نیست تموم بشه...!
هم نادر ابراهیمی و هم شاملو سبک خاص خودشون رو دارن