تشنگی آور به دست...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب» ثبت شده است

قصه این زخمِ...

دست بردار ازین هیکلِ غم

که ز ویرانیِ خویش است آباد.

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.

دست بردار، ز تو در عجبم

به دَرِ بسته چه می کوبی سر.

نیست، می دانی، در خانه کسی

سر فرومی کوبی باز به در.

زنده، این گونه به غم

خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت.

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.

به نظر هر شب و روزم سالی ست

گرچه خود عمر به چشمم باد است.

رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.

پای پُرآبله، لب پُرافسوس

می کشم پای بر این جاده ی پرت

می زنم گام بر این راهِ عبوس.

پای پُرآبله دل پُراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکلِ من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش.

می روم با رهِ خود

سر فرو، چهره به هم.

با

کس ام کاری نیست

-----------------------------------------------

من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند

قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟

لابد باید

که هیچ گویم، ورنه

هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!

++++++++++++++++++++

دیدار واپسین

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک

آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:

این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.

دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.

افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد

بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!

******************

زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو

در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو

دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام

بنشسته ام خموش.

وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام

پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

***************

شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال

*************

برایِ زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند

قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم

تا انسان را درکنارِ خود حس کنم.

************

هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام

چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره ی تو سردتر می یابم.

از پیشانیِ خاطره ی تو

ای یار!

ای شاخه ی جدا مانده ی من!

 

+ کتاب برگزیده اشعار شاملو رو شروع کردم به خوندن ولی تا یک سومش خوندم فقط و گذاشتمش کنار!... مثل آثار چند تا نویسنده دیگه وقتی میخوندم نا امیدی رو حس میکردم پس به خوندنش ادامه ندادم!... بیش از پیش بهم ثابت شد که چرا آثار نادر ابراهیمی رو دوست دارم!:)... وقتی میخونی کتاب هاش رو سرشار میشی از حس های مثبت.

+ میدونستم دیر خوابم می‌بره! برا همین کتاب شب صورتی رو شروع کردم به خوندن... صد صفحه اش خوندم و همچنان خوابم نمیاد و فردا هم باید برم مدرسه:/... دوست دارم بیدار بمونم و همه ی کتاب بخونم! تا الان با جمله های به ظاهر ساده کتاب چند بار آب دیده روان شده!:)))... چون این جمله ها رو زندگی کردم!

+ دیشب و امشب که رفتم تو حیاط لباسام رو بردارم، تا جاییکه سرما اجازه میداد سرم به آسمون گرفتم و ماه و ستاره ها رو دیدم! بیشتر و قشنگ تر از آسمون خونه خودمون!... و تا دلت بخواد وقتی نفس میکشیدی بخار میومد بیرون:))... و امشب جای خالیش رو حس کردم...!یکی که تو سرما باهات ستاره ها رو تماشا کنه!...و دلتنگی که انگار قرار نیست تموم بشه...! 

 

۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۰۴ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

دو فال دو شعر

دو تا از شعرهایی که جناب حافظ برام انتخاب کرد  همیشه به یاد دارم و برام معنی دار هستن و مرتبط با زندگیم میدونم، یکیش زمانیکه دبیرستانی بودم و یکی دیگه هم زمانیکه فکر میکردم به ته خط رسیدم و دلتنگ و ناامید و خسته بودم؛ زمان دانشجویی... باید بنویسم در مورد  ۱۸ تا ۲۲ سالگیم اگه عمری بود و حوصله ای...

 

فال۱) سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

 

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

 

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

فال۲) دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

 

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 

 

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فقط یه ساعت شد:)

لباس پوشیدم، پیاده رفتم  آش و کله پاچه و نون گرفتم و برگشتم خونه و لباس عوض کردم و صبحونه خوردم؛ همه اینا یه ساعت شد:)  و الآنم که در حال نوشتنم.

قبلا شب بیدار بودم یا به قولی 🦉، دلیلش هم علاوه بر خواب نامنظم و درگیری فکری

این بود که شب دوست داشتم با آرامش و سکوت و تنهاییش و دلیل اصلیش هم همین بود اگه خوابمم میومد دوست نداشتم بخوابم و بیدار میموندم. 

ولی الان هم لذت بیداری در شب دارم هم جغد نیستم...چطوری؟! 

موقع سحر بیدار میشم:) به همین راحتی به همین خوشمزگی:)

حس و حالش  هم خیلی بهتر از شب بیداریه، اصلا یکی دو ساعت قبل طلوع آفتاب حال خوب کنه...

 

 

۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

پاورچین پاورچین

هنوز همه خوابن...:)

وقتی مهمون داریم و جای جای خونه( یه کم اغراق😁) آدم خوابیده و صبح زود میخوای بیدار بشی باید قید روشن کردن یه لامپ از نوع کوچیکش زد... دور ترین سرویس بهداشتی موجود انتخاب کرد، یواش یواش راه رفت😅 نور که نیست از رو کتاب چیزی خوند، اینجاست که گوشی میاد و نجاتت میده و همه چی هم که در دسترسش هست:)

البته به لطف نی نی موجود در خانه:)))) یکی از لامپ ها خاموش نیست و یه ذره نور برای دیدن جلو پا هست که حداقل زمین نخوریم و با صداش ملت بیدار نشن :/

یاد خوابگاه افتادم که ۱۰ نفر توی اتاق بودیم و همین مشکلات بود، یکی می خواست زود بخوابه دو تا دیر!:) یکی زود بیدار می‌شد بقیه دیر! بعد از ظهرها هم که هماهنگ نبود خوابمون البته این وسط خودم قربانی بودم چون شبا به شدت دیر می‌خوابیدم( دوران جاهلیت بود🙄) و صبح زودم که کلاس داشتیم، عصر ها هم وقتی بقیه بیدار میشدن من خوابم میبرد ولی چه خوابی، در کمد باز میشد، در اتاق، در یخچال، و خش خش و پچ پچ و...😑

ولی با این وجود خیلی خوب تونستیم ۱۰ نفری!!! با هم کنار بیایم، خیلی کم پیش اومد که دعوا کنیم و دلخور بشیم از دست هم، یادش بخیر، دلم براشون تنگ شده ولی برای دانشگاه اصلااااا:|

تا الان یکی دو نفر دیگه هم بیدار شدن:) و خورشید خانم هم کم کم داره سر و کلش پیدا میشه:) 

دو تا نکته فراموش شد:) 

یکی اینکه از مهمونا شب بیدار بشه و یهو یه نفر جلوش در حال رژه یا ایستاده یا نشسته باشه ممکنه سکته رو بزنه:) 

و تو تاریکی حواست به مهمون کوچولوی البته نه خیلی کوچولو!:) باشه که از ضربات احتمالی پاش در امان بمونی!

 

 

 

۲۸ مهر ۰۰ ، ۰۵:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^