تشنگی آور به دست...

۱۱ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیوونه ی منطقی

 اولین بار که آهنگ هوای عاشقونه  رو شنیدم... خوابگاه بودیم... یکی از بچه ها برامون گذاشته بود... وقتی پخش شد اشک از چشمام سرازیر شد😶😐... 

چند شب پیش یادش افتادم ولی اسمش یادم نبود و نمی‌تونستم پیداش کنم تا اینکه دو شب پیش که بارون میومد بالاخره با یه چند تا جست و جو یافتمش:)

از یه آدم دیوونه و احساسی تبدیل شدم به یه آدم دیوونه و منطقی😁😅... دیوونه رو باهاش موافقم... نمی‌خوام تغییرش بدم:)... 

 به خواهرم گفتم میدونی بهترین کادو روز مادر چیه؟ مامان که نشسته بود فورا گفت ازدواج کنید😶😃

گفتم آره بهترین کادو برای مامان اینه داماد ها رو کادو پیچ تحویلش بدیم😄 

 

۲۱ دی ۰۱ ، ۲۲:۵۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

کاش...

کاش...

گاهی.... می‌شدیم.... مثل بازیگرا تو فیلما...

اون موقع خجالت نمی‌کشیدیم...

راحت می‌گفتیم: 

ببخشید

اشتباه کردم

دوستت دارم

خیلی دوستت دارم

برات نگرانم

میدونی که خیلی میخوامت

خیلی برام عزیزی

متاسفم که دلت شکستم

برای تمام دفعاتی که دلت شکستم معذرت می‌خوام

باعث افتخاری

شرمنده ام

مدیونتم

عاشقتم

اشکت منو می‌کُشه

گریه هات دلم می‌شکنه

غم نگاهتون... دلم به درد میاره

بخندین... خنده ی از ته دل...که وقتی شاهدش هستم ... وجودم غرق خوشی میشه...

 

.

.

.

و بعد...

.

.

.

خدایا شکرت ❤️

 

۲۱ دی ۰۱ ، ۰۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

سه در چهار

دو هفته پیش تصمیم گرفتیم بریم برا تعویض شناسنامه؛ هنوز از اون قدیمی هاست:/... سه تایی رفتیم... یکی از خواهرام عکس داشت... یکی دیگه هم تازه عکس گرفته بود میخواست از رو همون عکس براش چاپ کنه... و خودم😶😅... عکسی که تا الان استفاده میکردم مربوط به ۱۵ سالگیم میشه... همون که برا شناسنامه گرفتم:))... وقتی عکسم دیدم گفتم چقدر بزرگ افتادم تا ۲۵ سالگی میتونم ازش استفاده کنم!... اون موقع شاید به شوخی اینو گفتم ولی جدی جدی تا ۲۵ که هیچ بعدشم از همون استفاده کردم... تازه داستان رأی دادن نوشتم اگه مخاطبین بی شمارم یادشون باشه:)... خانومه می‌گفت عکسِ خودت نیست... این ازت بزرگ تره!!!!😐... 

گفتم حالا که قراره شناسنامه نو بشه، عکس نو بگیرم😅... اصلاااااا نمیتونم ژست بگیرم برا عکس:(... خوش عکس هم نیستم:(.... برا همین گرفتن مجدد عکس سه در چهار این همه به تعویق انداختم😁... بعد یک ساعت آماده شد... بازم انگار ده سال بزرگ تر بودم تو عکس🙁... اولش خیلی ناراضی بودم... شوهر خواهرم گفت برات کاغذ می‌خریم خودمون عکس میگیریم:)... منم میگفتم بازم همین میشه:/... خو خودم نمیتونم ژست درست بگیرم... عکس نشون مامان و دختر خواهرم دادم گفتن خوبه:)... خودمم که دوباره نگاهش کردم دیدم خیلی هم بد نیست😅... تا چهل سالگی میتونم ازش استفاده کنم😑😂 ( تا چهل اغراقه ولی دیگه تا ۳۵ قشنگ میشه استفاده اش کرد:///)

هنوزم موفق به تعویض شناسنامه نشدیم:)... ولی خوش گذشت... وقتی منتظر بودیم عکس آماده بشه... خوراکی خریدیم و رفتیم تو پارک نشستیم.... هوا به شددددت سرد بود... درخت های پارک به شدت خوشرنگ بودن و ما هم فرصت غنیمت شمردیم و عکس گرفتیم... سه تایی و دو تایی و تکی😁... ببینید

وقتی خواهرم دوربین گرفته بود برا سلفی... دو یا سه تا پسر نوجوون رو موتور بودن و قبل از اینکه حرکت کنن... یکیشون گفت خواهر لطفاً از ما عکس نگیرید😐😄... دوربین رو به اونا بود:)...

۲۰ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

یخ زدم

سال آخر دانشگاه بودم... خواهرم میخواست برا دفاع بره دانشگاهشون... تعطیلات بین ترم بود و با هم راهی پایتخت شدیم... رفتیم خوابگاه و اتاق و پتو گرفتیم... اولین شبی که اونجا بودیم برف اومد... تو اتاق فقط شوفاژ بود... هوا به شدت سرد بود... هیچکدوم خوابمون نمی‌برد...پالتو پوشیدیم 😅... کنار هم خوابیدیم و دو تا پتو رو انداختیم رو هردومون... فایده نداشت... چند دقیقه از خستگی خوابمون میبرد و هی از سرما بیدار می‌شدیم:/... بلند شدم رفتم رو تخت، کنار شوفاژ نشستم و دستم گذاشتم رو شوفاژ و با تکیه به شوفاژ خوابیدم... چند لایه لباس پوشیده بودم برا همین نمیسوختم... اما دستم هی میخورد به شوفاژ و می‌سوخت و بیدار میشدم... فک کنم دوباره برگشتم سر جام:(... خیلیییی دیر گذشت خیلیییی... اما بالاخره صبح شد:)

بعدش خاطره بغل کردن شوفاژ به یادگار موند و هنوزم یاد آوریش خنده میاره رو لبامون:)

سال اول تدریسم با دانش آموزا رفتیم اردو راهیان نور، من و خواهرم:)... دقیق یادم نمیاد چه موقع بود ولی هر موقعی که بود انتظار نمی‌رفت اونجا هوا سرد باشه:/... شب بود که اعلام کردن بریم برا دیدن نمایش... پیاده راه افتادیم... رفتیم بالای تپه... یه جایی مثل ورزشگاه بود... یه طرفش سکو بود برا نشستن، مثل پله های بزرگ:)...(شاید هم دور تا دورش سکو بود! یادم نمیاد:/ ) نمی‌دونم چی بهش میگن... نمایش میدانی!!؟ هر چی بود فوق‌العاده بود... اما... باد سرد میومد... از اونجایی که گرمسیر بود و فکر نمی‌کردیم هوا اینطوری باشه، لباس گرم نپوشیدیم... یه مدت که گذشت دیدم قضیه جدیه... بین خواهرم و دانش آموزم:) نشسته بودم... اومدن نزدیکم و لباس یا پتو مسافرتی انداختن دورم ...سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود... فکر میکردم دارم میمیرم... باد سرد هم دست بردار نبود... یادم نیست چطور برگشتم اما زنده موندم😅

۱۸ دی ۰۱ ، ۲۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

کدومش قشنگ تره؟

داره بارون میاد... صداش میشنوم...چند ساعت پیش زیر بارون رفتیم پیاده روی... خیلی خوب بود خیلی:)... 

بارون نم نم میومد پایین... دستامو صاف گرفتم که بارون بخوره بهش:)... برخورد بارون با کف دستم مثل این بود که مورچه ها دارن بوسه میزنن بهش:)

برف خیلی خیلی دوست دارم ولی بارون هم دوست دارم... کدومش قشنگ تره؟... نمیتونم انتخاب کنم... هر دو تو شب یه جلوه دیگه ای دارن...شاید به خاطر اینکه برف، کمتر دیدم فکر میکردم برفُ بیشتر دوست دارم:)!!!!!...

این ترکیب اگه بود:))): موتور ... نم نم بارون... باد سرد... سرعت(البته سرعت مجاز:)))))... اشک... 

خدایا شکرت ❤️

۱۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۷ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

غرور و تعصب

دارم میخونمش... رمان غرور و تعصب... خیلی دوستش دارم:))... دلیلش!؟... اگه میشد تو یه جمله یا بند یا صفحه یا... نوشت، حتما می‌نوشتم... اما...

 

فرق زندگی با رمان و فیلم اینه لزوما تهش به مذاق خوش نمیاد... منظورم ته داستانه نه ته زندگی... برا ته زندگی هممون اینو آرزومندم👈«ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً»

۱۴ دی ۰۱ ، ۱۵:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

سه تار😁

چند روز پیش داشتم صورتم میشستم که تو آینه دیدم یه چیزی بین موهام برق میزنه!... رفتم به جست و جو😁... یه تار از موهام سفید شده بود:/... 

یه مدت پیش هم اتفاقی رو کله بین موهام یه تار سفید یافتم😅... 

اولین تار از موهام که سفید شد و دیدمش زمان دانشگاه بود... بعد یه مدت نبودش دیگه:))... فک کنم خودش فهمید زود اومده... رفتش:))

از رو کنجکاوی رفتم به جست و جو بین موهام ببینم هنوزم هستن یا ریختن:)... دیدم انگار خیلی خوش خیال بودم اون دو تای قبلی که سر جاش بود هیچ... یکی دیگه هم پیدا کردم:(... از موی سفید بدم نمیاد!... البته فکر میکنم🙄😅 ... یه کم خورد تو ذوقم از این نظر که فکر میکردم حالا که چالِ لپ رو به ارث نبردم حداقل موهام زود سفید نمیشه... مثل مادر، پدربزرگ و مادرِ پدربزرگ:)... بقیه از نوجوونی موهاشون سفید شده:/... موهای خواهرم از موهای مادرم بیشتر سفید داره!:)))...

 

۱۴ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

اگه واقعی بود...

هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشتن.( از کتاب گتسبی بزرگ)

 

انگشتر خیلی دوست دارم:)... و اکثر اوقات می‌پوشم...انگشتر نقره با نگین سفید مشکی رو پوشیدم فقط برا انگشت حلقه خوب بود:) البته دست راست پوشیدم:) ... شبیه حلقه است... تو ماشین نشسته بودم و داشتیم می‌رفتیم مدرسه... نگاهم افتاد به انگشترم... و از ذهنم گذشت که چه حس خوبی داره اگه واقعی بود.................

 

موقع برگشت از مدرسه رفتم کتابخونه... با یه صحنه بسیاااار زیبا مواجه شدم... کتاب امانت گرفتم ... با کتابدار حرف زدیم:)... موقع برگشتن هم دل کندن از این صحنه برام بسی سخت بود.

 

شاید چهار ساعت پشت سر هم کتاب(گتسبی بزرگ) خوندم... می‌تونستم تمومش کنم ولی گذاشتمش کنار...

۱۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

اشک...

خیلی وقته چشمم ترسیده از زیاد دوست داشتن آدما... سعی میکنم فاصله رو حفظ کنم... نباید غرق شد...

 

یه شیشه رو تصور کنید پر از گرد و خاک... اینقدر که معلوم نیست یه روزی شفاف شفاف بوده، خالصِ خالص...گاهی اوقات قطره های اشک نقش شیشه پاک کن ایفا میکنه برا روح و جان کدر شده...

۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

گل نرگس

گل نرگس

...وَ لَنْ یُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ...

  • قبل تر ها از گل نرگس خوشم نمیومد... اما الان  شکل و رنگش، بوش و اسمش دوست دارم... چند روز پیش همسایمون یه دسته گل نرگس برامون آورد. مامان گذاشته بودش رو اپن... وقتی وارد آشپزخونه میشی بوی خوبش به مشام میرسه:)... به مامان گفتم هر موقع رفتیم بازار و گل نرگس دیدیم بخریم بیاریم بذاریم تو خونه:)
  • احتمالا یه صفحه مستقل بذارم برا سخنرانی هایی که گوش میدم. خوشحال میشم سخنرانی بهم پیشنهاد بدین 🙏🌸
۰۹ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^