سال آخر دانشگاه بودم... خواهرم میخواست برا دفاع بره دانشگاهشون... تعطیلات بین ترم بود و با هم راهی پایتخت شدیم... رفتیم خوابگاه و اتاق و پتو گرفتیم... اولین شبی که اونجا بودیم برف اومد... تو اتاق فقط شوفاژ بود... هوا به شدت سرد بود... هیچکدوم خوابمون نمی‌برد...پالتو پوشیدیم 😅... کنار هم خوابیدیم و دو تا پتو رو انداختیم رو هردومون... فایده نداشت... چند دقیقه از خستگی خوابمون میبرد و هی از سرما بیدار می‌شدیم:/... بلند شدم رفتم رو تخت، کنار شوفاژ نشستم و دستم گذاشتم رو شوفاژ و با تکیه به شوفاژ خوابیدم... چند لایه لباس پوشیده بودم برا همین نمیسوختم... اما دستم هی میخورد به شوفاژ و می‌سوخت و بیدار میشدم... فک کنم دوباره برگشتم سر جام:(... خیلیییی دیر گذشت خیلیییی... اما بالاخره صبح شد:)

بعدش خاطره بغل کردن شوفاژ به یادگار موند و هنوزم یاد آوریش خنده میاره رو لبامون:)

سال اول تدریسم با دانش آموزا رفتیم اردو راهیان نور، من و خواهرم:)... دقیق یادم نمیاد چه موقع بود ولی هر موقعی که بود انتظار نمی‌رفت اونجا هوا سرد باشه:/... شب بود که اعلام کردن بریم برا دیدن نمایش... پیاده راه افتادیم... رفتیم بالای تپه... یه جایی مثل ورزشگاه بود... یه طرفش سکو بود برا نشستن، مثل پله های بزرگ:)...(شاید هم دور تا دورش سکو بود! یادم نمیاد:/ ) نمی‌دونم چی بهش میگن... نمایش میدانی!!؟ هر چی بود فوق‌العاده بود... اما... باد سرد میومد... از اونجایی که گرمسیر بود و فکر نمی‌کردیم هوا اینطوری باشه، لباس گرم نپوشیدیم... یه مدت که گذشت دیدم قضیه جدیه... بین خواهرم و دانش آموزم:) نشسته بودم... اومدن نزدیکم و لباس یا پتو مسافرتی انداختن دورم ...سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود... فکر میکردم دارم میمیرم... باد سرد هم دست بردار نبود... یادم نیست چطور برگشتم اما زنده موندم😅