تشنگی آور به دست...

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

طریق

طریق

فَکانُوا هُمُ السَّبیلَ إِلَیْکَ، وَالْمَسْلَکَ إِلى رِضْوانِکَ

  •  از وقتی بیدار شدم صدای بارون میاد:)... صدای بارون و اذان همراه با هم ترکیب قشنگ و روح نوازی شد:)
  • یکی از فانتزیام اینه:))) که بعداً با شاهزاده سوار بر موتور برای نماز صبح پیاده بریم مسجد و موقع برگشت هم آش بخریم برا صبحونه😁 با یه تیر چند تا نشون:)))
  • یادمه نماز صبح می‌رفت مسجد:) هم شنیده بودم هم وقتی خونشون بودیم دیدم:)

 

۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۶:۳۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

در حال مطالعه ی...

از وقتی مدرسه شروع شده میزان مطالعه ام به شدت اومده پایین... یه بخشی از زمان درگیر مدرسه ام و بقیه اش هم صرف رفع خستگی میشه😶😅

برا اینکه یه انگیزه ای بشه برام: یه صفحه گذاشتم برا کتاب های در حال مطالعه. عنوان کتاب و تصویر جلدش میذارم اگر سوالی در موردش داشتید میتونید بپرسید:).

 

یه اتفاقی باعث شد بفهمم هنوزم خیلی زود ناراحت میشم...دست خودم نیست:/ اما فرقی که با گذشته دارم اینه که الان آگاهی دارم به این مسئله و سعی میکنم ناراحتی رو از خودم دور کنم. اینکه ناراحت بشم یا نه دست خودم نیست ولی اینکه چقدر تو این ناراحتی بمونم دست خودمه:) 

 

۲۶ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

نیت پنهان:)

وقتی داشتم پست دیروز رو می‌نوشتم به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی:) به این فکر میکردم که چطور از مخاطبای خوبم میتونم تشکر کنم که متناسب با روز هم باشه. تصمیم گرفتم هر کی برای پست Book نظر بذاره بهش یه کتاب هدیه بدم:) به انتخاب خودش. از شانس خوبِ جیبِ ما فقط دو نفر نظر گذاشتن😅. از اونجایی که تو شهرمون کتابفروشی خوب نداریم و حوصله پست کردن هم ندارم😶... به نظرم بهترین راه اینه خرید کتاب بذارم به عهده هدیه گیرنده ها و فقط پرداخت هزینه با من باشه. تا فردا منتظر هدیه گیرنده ها:) میمونم که اینجا رو بخونن و نظر مثبتشون اعلام کنن😄. اگه نیومدن بهشون اطلاع میدم:)

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۲۶ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Book

 گشتم دنبال یه دلیل خاص که باعث علاقمندیم به کتاب شده باشه اما پیدا نشد... وقتی دبستان میرفتم مثل بقیه کتاب قصه میخوندم:))... اون موقع خیلی به کتاب دسترسی نداشتم... اواخر دوره راهنمایی از کتاب های پدرم میخوندم و یادمه بهم میگفتن از اینا نخون شاید فکر میکردن برا سنم مناسب نیست! اواخر دوره دبیرستان عضو کتابخونه شدم البته برا درس خوندن به همراه دوستم. چون نزدیک کنکور بود نمی‌تونستم کتاب غیر درسی بخونم نه اینکه خیلی برا کنکور بخونم، نه. تا وقتی کنکور بود انگار نمیشد بری سمت کتاب غیر درسی:/ البته برا مدرسه میخوندم همیشه و درس ها هم کم نبود. دقیقا از عصر یا شب روزی که کنکور تموم شد نشستم پای کتاب های غیر درسی:)... وقتی تو کتاب ادبیات در مورد نویسنده های بزرگ ایران و جهان و کتاب هاشون میخوندیم در موردشون کنجکاو بودم. و بعد کنکور هم رفتم سراغشون:)

انگار آدمای خیلی زیادی رو ملاقات کردم و تجربه های متنوع و زیادی داشتم و اینا رو با کتاب خوندن دارم و برام هیجان انگیز و لذت بخش و آموزنده است:)

اول کتاب هنر ظریف بی خیالی یه عبارت خیلی قشنگ نوشته:

چاک سوییندل: «خواندن تار عنکبوت های ذهن را پاک می کند. قدرت تفکر را تقویت می‌کند. ماهیچه های مغز را ورزیده می کند. خواندن، قدرت تحمل ما را برای حقایق تلخ و راه های جدید بالا می‌برد. خواندن، بزرگ شدن را جایگزین پیر شدن می کند.»

  • اهل کتاب خوندن هستید؟ دلیل خاصی برای شروعش دارید؟
  • آخرین کتابی که خوندین؟ یا در حال مطالعه اش هستید؟
  • کتابی هست که باعث تغییرتون شده باشه؟ اخلاقی، مالی، اعتقادی و...
  • کتابی هست که بخواید معرفیش کنید؟:)
۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۶:۵۰ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۵

با حسرت خوردن با خاطرات چی نصیبت میشه؟؟

دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی...

وقت هایی که بود بدتر بود! دلتنگی بیشتر بود...وقت هایی که بود هم به نبودنش فکر میکردم به اینکه چطور تحمل کنم...دوست نداشتم ببینمش چون ندیدنش برام سخت تر میشد... لحظات خداحافظی تمام تلاشم میکردم که برنگردم نگاهش کنم... 

هنوزم دلتنگ میشم... سخت، نفس گیر... اما سال هاست مخاطبم از دست دادم... سال هاست بدون مخاطب دلتنگم... به خاطر تمام لحظات نفس گیر دلتنگی به خاطر تمام قطره های اشکی که از سر دلتنگی سرازیر میشن خداروشکر ❤️... 

میدونم دامن زدن به این دلتنگی کار اشتباهیه... اما دلتنگ اون دلتنگی ام... دلتنگ لحظاتی که دل شکسته با خالق عشق درد دل میکردم...

۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 15

از بچگی تا الان خیلی پیش اومده که بهم میگن شبیه یه نفر دیگه هستم!:)... منم کنجکاو و اونایی که امکان داره ببینم بررسی میکنم ببینم وجه تشابهمون چیه!؟:)

فک کنم دبستانی بودم که داییم بهم میگفت شبیه شراره رخام هستم... میشناختمش و ازش خوشم نمیومد برا همین وقتی بهم میگفت قیافم کج و کوله میکردم😁

راهنمایی که بودم معلم زبان مون بهم گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم نه! گفت خیلیییی شبیه معلم پسرم هستی:))... هیچ وقت نشد که ببینمش:)

دانشگاه که بودیم فیلم آوای باران نگاه میکردیم... یه دختره(نیلوفر پارسا) بود خودش جای باران جا زد... دوستم می‌گفت شبیهشی... اونم دوست نداشتم شاید به خاطر نقش منفیش:(

داییم و زنداییم میگن شبیه لیندا کیانی هستی:)))

وقتی بچه مهندس یک پخش میشد شنیدم که زن عموم میگه شبیه ساناز سعیدی هستیم من و مامان:)... برا همین رفتم نگاه سریال کردم ببینم شبیهیم یا نه:))))

نفر سوم (هم بازی) و اون که قیافه ناز میپسندید:) شنیدم که میگن شبیه الناز حبیبی هستم:)))( فهمیدم که به نظرش قیافم نازه😅)

شبیه این همه آدم هستم و نیستم:)... از دید اونا حتما یه وجه تشابهی هست. چشم یا ابرو یا حالت صورت یا لبخند یا حالت نگاه یا ...

  برام جالبه که آدما چقدر میتونن با دید متفاوت به هم نگاه کنن... زیبایی تا حد زیادی نسبی هست به نظرم.

تا حالا بهتون گفتن شبیه یه نفر دیگه هستین؟ به نظر خودتون شبیه بودین؟

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 14

عید بود و رفته بودیم طبیعت گردی... طبق معمول اینجا نبود و با فاصله ۱۰۰۰ کیلومتری:/... میخواست باهام حرف بزنه... قبول نکردم... نمی‌دونم چی میخواست بگه!؟:) اصلا بهش نمیومد که بخواد ابراز علاقه کنه... با شناختی که ازش دارم میخواست بفهمه این همه سال درست فکر می‌کرده یا نه و اگه تأیید میکردم شاید اون موقع می‌گفت منم همین حس دارم:))))... 

وقتی یه نفر انتخاب کرد... براش نگران شدم و بیش تر برا طرف مقابلش... که انتخابش و تصمیمش از سر لجبازی باشه... نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم چی شد که اینطوری شد:/... هر چی بود خوب تموم نشد برا هیچ کدوم... 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 13

خونشون بودیم... داشتم سفره رو تمیز میکردم:)... داداشش( ازدواج کرده و آدم شوخ طبعی هست:) گفت مثل آدمای عاشق سفره تمیز می‌کنی..‌. خودش تو اتاق کناری بود، لامپ اتاق هم روشن نکرده بود، شام هم نیومده بود بخوره! 

میدونستم می‌شنوه... با خنده گفتم از ما گذشته دیگه:))... منظورم متوجه نشد:) ... 

وقتی واسطه برام تعریف کرد قضیه چی بوده از اول و پیامش رو بهم رسوند و پرسید تصمیمت چیه... وقتی فهمید جوابم چیه گفت شاید بعداً حسرت بخوری... گفتم میدونم ولی تصمیمم همینه... هزار بار هم برگردم به گذشته جوابم یه کلمه است: نه... گاهی اوقات باید منطقی بود که به بقیه آسیب نرسه:)

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 12

 وقتی مامانش داشته میگفته نفر دوم(هم بازی) سین رو میخواد:) اونم عصبی شده و گفته اصلاااا به هم نمیان... سین رو نمی‌دن بهش:)) که مامانش بهش گفته به تو چه؟ که بهش میدنش یا نه؟:))) ... هیشکی به جز خودم نمیدونست چرا عصبی شده:) شاید اصلا حدس هم نمیزدن:/

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 11

یکی از هم کلاسی هام تو مدرسه خیلی شبیهش بود هم ظاهری هم بعضی رفتارهاش... دوست نبودیم فقط هم کلاسی بودیم... این شباهت اینقدر برام جالب بود که به گوش هر دو رسوندم:)... مطمئنا قصدم این نبود امر خیری این وسط اتفاق بیفته:)... مثل اینکه خوشش نیومده بود چون گفته بود همه میخوان برا من زن پیدا کنن:/... شاید اینقدر فکرم درگیرش بوده که هم کلاسیم تا این حد زیاد شبیهش می‌دیدم!:/ ... 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^