تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

Story 14

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۵۱ ب.ظ

عید بود و رفته بودیم طبیعت گردی... طبق معمول اینجا نبود و با فاصله ۱۰۰۰ کیلومتری:/... میخواست باهام حرف بزنه... قبول نکردم... نمی‌دونم چی میخواست بگه!؟:) اصلا بهش نمیومد که بخواد ابراز علاقه کنه... با شناختی که ازش دارم میخواست بفهمه این همه سال درست فکر می‌کرده یا نه و اگه تأیید میکردم شاید اون موقع می‌گفت منم همین حس دارم:))))... 

وقتی یه نفر انتخاب کرد... براش نگران شدم و بیش تر برا طرف مقابلش... که انتخابش و تصمیمش از سر لجبازی باشه... نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم چی شد که اینطوری شد:/... هر چی بود خوب تموم نشد برا هیچ کدوم... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۲۳
سین ^_^

خاطرات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">