تشنگی آور به دست...

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

Story 10

شنیدم که گفته از اونایی خوشش میاد که ناز(کیوت) باشن:)... تو راه برگشت از مدرسه بودیم که از دوستم پرسیدم من قشنگم یا جذاب یا ناز؟ بنده خدا موند چی بگه... شاید به نظرش هیچکدوم نبودم🙁😅... یه مدت پیش چون خونه تنها بود رفتم پیشش، یه شب تا صبح با هم حرف زدیم و بهش گفتم قضیه چی بوده و چرا همچین سؤالی ازش پرسیدم. این دوستم تنها نفری بود که از همون موقع یه چیزایی سر بسته بهش گفته بودم:)... کلاس زبان با هم آشنا شدیم و بعدش هم اومد مدرسمون و هم کلاسی شدیم. حدود ۱۵ ساله که دوستیم. اگه بخوام بهترین دوستم انتخاب کنم همین دوستمه. 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 9

خونشون بودیم... در حال خوردن ناهار... مامانش همیشه خیلی برنج درست می‌کنه... همه برنج کشیدن بعد نگاه می‌کنی میبینی اندازه سه یا چهار نفر دیگه هم هست:) ... دیرتر از همه اومد، به جای اینکه یه بشقاب برداره، دیس برداشت و به همه تعارف کرد که اگه برنج می‌خوان براشون بریزه... به من که رسید با اسم کوچیک صدام زد و ازم پرسید... منم که کم خوراک😅 گفتم نه و تشکر و اینا. دیس برنج گذاشت جلو خودش!! اینطوری😳 شدم... داداشش بهش گفت موندم این همه غذا رو کجا جا میدی؟ ببین سین چقدر تعجب کرده:))) تا حالا ندیده یه نفر اینقدر غذا بخوره، درست هم می‌گفت:) البته با خنده و شوخی می‌گفت... هر چی فک میکنم یادم نمیاد هیچ وقت به اسم کوچیک صداش زده باشم!:)... تا جاییکه یادم میاد اون اسمم گفته بارها و بارها:) شاید طبیعیه به خاطر فاصله سنی... چون وقتی تازه داشتم وارد دوره نوجوونی میشدم اون داشت ازش خارج میشد:)

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 8

از روستا تا کنار رودخونه رو پیاده رفتیم، از جاده خاکی و پر از سنگ و سراشیبی... تو مسیر یه کم سوار الاغ شدیم من و خواهرم😄 بد جایی سوار شده بودیم، تپه ی کوه مانند:)) خیلی ترسیدیم:)) اولین بار و آخرین بارمون شد.

وقت غذا خوردن هر چی زنبور بود ریخت دور غذا، میترسیدم، خیلی کم غذا خوردم و بلند شدم... اون که همیشه خیلی خوش اشتهاست گفت دیگه نمیخورید؟ گفتیم نه... همه غذای باقیمونده رو خورد😂... هیچ وقت هم چاق نبوده:)... رفتیم تو رودخونه و آب بازی...

داشت با صدای بلند می‌گفت کی میاد بریم چشمه؟ هیچ کس داوطلب نبود، گفتم میام😅(از خدا خواسته) خواهرمم بود، دو تایی نبودیم:) ... داشتم گوجه میشستم، فک کنم طولش دادم، یه چیزایی گفت که درست یادم نیست..‌. شاید گفت وسواس داری؟:))! یا اینکه می‌گفت بسه، تمیز شد ... من و خواهرم میشستیم می‌ذاشتیم تو ظرفی که دستش بود.

موقع برگشت دو تا راه بود یکیش همون راهِ ناهمواری که ازش اومده بودیم یکی دیگه هم جاده خاکی و صاف اما خیلی طولانی تر... هر کی باید یه راه انتخاب میکرد:)... من دنبال این بودم که بفهمم اون از کدوم راه میخواد برگرده:)... یادم نیست چی شد... فک کنم زود تر رفته بودن:)... تو مسیر برگشت برا اینکه بتونیم ادامه بدیم با نفر دوم و سوم(هم بازی) مسابقه دو گذاشتیم... نفر دوم خیلی فرز بود، زد جلو... نفر سوم که تپلی بود:) زود خسته شد و همینطور خودم. 

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 7

این روز بالاخره می‌رسید ... بعدش باید میرفتیم کلاس خط پس باید حواسمون می‌بود که لباس مناسب هر دو جا رو بپوشیم:)... جلو آرایشگاه منتظر عروسش بود... بهش تبریک گفتیم... همون عبارت معروف، تو سالن شنیده میشد؛ النکاح سنتی... براشون دست زدیم... شیرینی و شربت خوردیم... یه عده هم میرقصیدن:) ... رسما همه چی تموم شد...به بهونه کلاس خط، زدیم بیرون... سر کلاس حواسم زیاد جمع نبود ولی خیلی تلاش کردم که عادی جلوه کنم... گاهی همین تلاش، آدم تابلوتر می‌کنه... یکی از هم کلاسی ها گفت تو فکری، خوبی؟ گفتم نه:) خوبم.

۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 6

داشتیم کارت های عروسی رو درست میکردیم و پاپیون ها رو چسب می‌زدیم... در مورد رنگ پاپیون شروع کردن به نظر دادن... یکی می‌گفت اگه قرمز بود خوشگل تر بود... یه نفر دیگه گفت آبی خیلی بهتره... صورتی بهتر تره:))... منم گفتم همین سفید خیلی هم خوبه و بحث خاتمه دادم:))) 

شلوغ بودیم و همه با همدیگه حرف میزدن... داشت می‌گفت چایی نیست؟ یکی نیست به ما چایی بده؟ انگار هیشکی نمیشنید چون محلش نمی‌دادن... چند دقیقه بعد که مامان رفت آشپزخونه بهش گفتم. مامان گفت متوجه نشده بوده... براش چایی ریخت داد دستم که براش ببرم:)... تو اتاق نشسته بود، چایی رو گذاشتم کنارش، نگاهم کرد و لبخند زد:)

۲۲ آبان ۰۱ ، ۰۶:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

یه جرعه حال خوب

سرچ کردم نی نی:) کلیپ پایینی رو دیدم😁

 

 

بعدش یاد یه کلیپ قدیمی افتادم و سرچ کردم و پیداش کردم😋 ... عشق خواهرمه😄

 

 

اگه هنوز به حال خوب دست‌ نیافتید، اینو از دست ندید:) فک نکنم کسی بتونه جلو خنده اش رو بگیره... اینم قدیمیه و اتفاقی دیدمش:))

 

 

اینا قابلیت اینو دارن همزمان که هم آدم بخندونن و هم اشک آدم دربیارن!:))

از وقتی خودم نی نی بودم، نی نی ها رو دوست داشتم... ولی هیچ وقت نداشتم:)))) ... خودم بچه آخری بودم... همیشه میرفتم خونه فامیل به خاطر نی نی هاشون:)...

مامانم میگه ازت میپرسیدیم اگه نی نی بیاریم میتونی بشوریش؟ منم میگفتم خواهر بزرگه میشوره:)))) ... من باهاش بازی میکنم:)... الآنم که معلوم نیست ازدواج بنماییم یا نه😅... 

 

۲۱ آبان ۰۱ ، ۰۶:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

مَتی؟

هستی

مَتَى تَرَانَا وَ نَرَاکَ ...

 

حکمت ۲۱۳ نهج‌البلاغه: چشم از سختی خار و خاشاک و رنج ها فرو بند تا همواره خشنود باشی.

 

 

به تازگی شنیدم، کسی که ترکش کرده میگه دلم برا نماز خوندنش تنگ شده!:)... هم چنان این شنیده ها ادامه داره:/

 

نکته:))) : شخصی که ترکش کردن و نماز قشنگ میخونه، خودم نیستم:))). اولا هیشکی دلش نمیاد منو ترک کنه😅 دوما اگه قشنگ نماز میخوندم الان اینجا نبودم:)؛ منظورم از اینجا مکان نیست!:)

 

۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

زنبور

پنج یا شش ساله بودم... بعد از ظهر بود... با خواهرم تو حیاط توپ بازی میکردیم... توپ رفت زیر تخت ( از اون تخت فلزی های قدیمی) ... رفتم توپ بیارم که یه چیز خوشگل توجهم جلب کرد... افتاده بود رو زمین... جلوتر زیر پنجره زنبور ها رو می‌دیدم فک کنم نمی‌ترسیدم و حواسمم بهشون نبود... نمی‌دونم وقتی اونو خوشگل و عجیب می‌دیدم، چرا تو دستم گرفتم و خوردش کردم:/... به صورت شبکه ای و شش ضلعی که خشک شده بود..‌. خونه زنبور ها رو خراب کرده بودم... افتادن دنبالم:(... منم جیییییغ میزدم و الفرار... فک کنم حداقل سه تاش نیشم زدن... بازو و کتف:/... همه اهل خونه که خواب بودن، بیدار شدن و اومدن بیرون... منم کلی گریه کردم... برام سنگ داغ میذاشتن جای نیش که بهتر بشم:)... هر سال تو مدرسه زنبور میاد تو کلاس و دورم می‌چرخه:))))... اوایل میترسیدم ولی نه اینطور که سر و صدا راه بندازم... دانش آموزا مینداختنش بیرون... البته براشون قضیه رو تعریف میکردم:)... هنوزم میترسم ولی عادت کردم... هفته پیش یکیش هی میومد نزدیکم و منم جام تغییر میدادم، داشتم درس میدادم، هی دنبالم میومد... میگفتم اگه گذاشت درس بدم:))) و با بچه ها می خندیدیم:)... یه مدت پیش تو اتاق زنبور دیدم، نمی‌تونستم حواسم بهش نباشه و بی خیالش بشم... داداش صدا زدم... مگس کش براش آوردم:)... پنجره رو باز کرد که بره بیرون... هی با مگس کش هدایتش میکرد ولی راه پیدا نمی‌کرد... منم میگفتم انگار دلت میخواد بمیری... برو دیگه... از اون ور😁... خیلی طول کشید ولی بالاخره رفت بیرون:)... 

۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 5

مادرش می‌گفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!..‌ چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟

به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو می‌پسندید!:)

 

 

راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.

 

 

آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...

 

 

امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...

 

یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)

 

 

توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story  منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.

 

۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 4

خونشون بودیم... دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم... خواهرش کنارم نشسته بود... یه دفعه متوجه شلوارم شدم و سرم برگردوندم دیدم خواهرش داره پاچه شلوارم که تا خورده و رفته بالای قوزک پام، برمی گردونه:)... شاید نگاهش بود که خواهرش واداشت به درست کردن لباسم:))

همه می‌خواستیم بریم پارک... تا یه جایی از مسیر همراهیمون کرد و بعدشم رفت، شاید پیش دوستاش... همیشه همینطور بود، باهامون نمیومد!... تا وقتی رسیدیم پارک و نشستیم و بازی کردیم چند بار اتفاق افتاد..‌. میدیدمش که دنبالمون اومده یه بارم سوار چرخ و فلک دیدمش!!!!... هنوزم نمی‌دونم واقعی بود یا نه!... فک کنم اولین بارم بود توهم میزدم:)... همش به فکرش بودم و این فکر، مجسم میشد!؟!؟!

من دلتنگم... شاید دلتنگ تو؟ نه! ... دلتنگ حسی ام که داشتم...

اگه هست... اما هنوز دلتنگشی

اگه هست اما به فکر نبودنشی

بدون کارت تمومه

الفاتحه😁

 

۱۶ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^