کلمات را گم کرده ام...
جملاتی از «دفتر خاطرات» نوشته «نیکولاس اسپارکس»:
من شاهدم که تو شب و روز جان می کنی. انقدر که نمی توانی نفس تازه کنی. ادمها به سه دلیل اینطوری کار می کنند. یا دیوانه اند، یا احمقند، یا سعی می کنند چیزی را فراموش کنند. من می دانستم تو می خواهی چیزی را فراموش کنی، فقط نمی دانستم چه چیز را.
شعر برای این است که بی دلیل انسان را سر شوق اورد و حتی اگر درک نشود، تحت تاثیر قرار دهد.
شعرا معمولا عشق را احساسی می دانند که نمی شود مهارش کرد. احساسی که بر عقل و منطق غلبه می کند. در مورد من هم همینطور بود. نقشه نکشیده بودم که عاشق تو شوم. و تردید دارم که تو هم از قبل تصمیم گرفته باشی عاشق من شوی. اما بمحض اینکه با هم روبرو شدیم، کاملا معلوم بود که هیچ یک از ما نتوانست انچه را که در حال وقوع بود مهار کند و علی رغم تفاوت هایمان عاشق شدیم.
به نظر می رسد دورهای طولانی از زندگی ام محو شده است. و حتی حالا که خاطراتم را می خوانم، در حیرتم که وقتی اینها را می نوشتم چه جور ادمی بودم. چون اصلا وقایع زندگی ام را به یاد نمی اورم. مواقعی هست که می نشینم و حیرت زده در افکارم فرو می روم که تمام انها کجا رفته اند.
من اشک های تو را می بینم و بیش از انچه نگران خود باشم نگران تو هستم، زیرا از رنجی که گریبان گیر تو خواهد شد می ترسم. با هیچ کلامی نمی توان تاسف مرا بیان کرد. کلمات را گم کرده ام.
به نظرم توصیف عشق و اتفاقات قبل و بعدش و..، فقط میشه به دست شعر سپرد..
غیر مُشتی غنچهی پرپر چه باقی مانده است
از بهار، ای باغبان! دیگر چه باقی مانده است
عشق را در من دمیدی کاش میدیدی ز من
بعد از آن طوفان ویرانگر چه باقی مانده است!
تا «چهل» پیمانه نوشیدم ولی معلوم نیست
از شراب عمر در ساغر چه باقی مانده است
زندهایم اما از این رنجی که نامش زندگیست
غیر تکراری ملالآور چه باقی مانده است
عشق بعد از مرگ هم بیاعتنا از من گذشت
رد پایش بر مزارم گرچه باقی مانده است
"فاضل نظری"