تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

Story 13

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۲ ب.ظ

خونشون بودیم... داشتم سفره رو تمیز میکردم:)... داداشش( ازدواج کرده و آدم شوخ طبعی هست:) گفت مثل آدمای عاشق سفره تمیز می‌کنی..‌. خودش تو اتاق کناری بود، لامپ اتاق هم روشن نکرده بود، شام هم نیومده بود بخوره! 

میدونستم می‌شنوه... با خنده گفتم از ما گذشته دیگه:))... منظورم متوجه نشد:) ... 

وقتی واسطه برام تعریف کرد قضیه چی بوده از اول و پیامش رو بهم رسوند و پرسید تصمیمت چیه... وقتی فهمید جوابم چیه گفت شاید بعداً حسرت بخوری... گفتم میدونم ولی تصمیمم همینه... هزار بار هم برگردم به گذشته جوابم یه کلمه است: نه... گاهی اوقات باید منطقی بود که به بقیه آسیب نرسه:)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۲۳
سین ^_^

خاطرات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">