تشنگی آور به دست...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

قدر خودتان را بدانید

 قدر خودتان را بدانید، اسلام قدر شما را میداند. (از کتاب قدرت و شکوه زن)

 

چند روز پیش تو ماشین در حال حرکت به سوی مدرسه یکی از همکارا که دخترش مشکلی براش پیش اومده بود و قصد داشت به پزشک های بیشتری برا درمانش مراجعه کنه با یه آه عمیق گفت آدم خودش مریض بشه ولی بچه اش نه... درک میکردم چی میگه با وجود اینکه بچه ندارم... 

سال گذشته که با مادر رفته بودیم دکتر، مامان که صحبتش تموم شد، نوبت من شد... منتظر بودم نسخه اش از آقای دکتر بگیره و بره بیرون تا شروع کنم به صحبت ... ولی مامان نمی‌رفت... وقتی دید هیچی نمیگم، قیافه اش نگران شد و کنجکاوتر... بالاخره فرستادمش بیرون... دونستنش فقط و فقط باعث ناراحتی و نگرانیش میشد... میدونستم ممکنه بیشتر از خودم غصه بخوره... برا همین بعدش که گفت حتما یه چیزیت هست که نذاشتی بمونم... منم با شوخی جوابش دادم... واقعا هم مسئله مرگ و زندگی نبود که... حالا یه مشکلی هم هست یا حل میشه یا نمیشه... چرا به نگرانی هاش اضافه کنم... همینطوری کلی داره غصه ما رو میخوره:))!... میدونم ازدواجمون خیلیییی خوشحالش می‌کنه... ولی فعلا نمیتونم خوشحالش کنم:)... همیشه وقتی خبر خواستگار جدید خواهرم بهش میدم... خنده و امید و خوشحالی و ذوق از چهره خوشگلش می‌باره... مثل چند روز پیش... اما این خوشحالی دووم نیاورد چون مورد، مناسب مای سیستر نبود:/

 

یه مدت پیش با خواهر و مادرم نشسته بودیم دور هم، هم تلویزیون می‌دیدیم هم حرف می‌زدیم ...

( گفتم تلویزیون یاد نامدار خان افتادم، دیشب چه مظلومانه کشته شد... به شددددت و عمیقاً ناراحت کننده بود...) ... پدر و مادرم سریال آتش و باد نگاه می‌کنن و بهش علاقه دارن برا همین منم گاهی میبینمش:).

یکی از دخترای اقواممون خیلی وقته ازدواج کرده اما بچه ندارن... در همچین مواردی که زندگی زوج پایدار مونده فکر آدم می‌ره به سمت اینکه مشکل از مرد بوده شاید!!!! مامان می‌گفت داداش کوچیکه دختره میگه وقتی ازدواج کنم اولین بچم میدم به خواهرم!!! همچین حرفی رو که نمیشه به شوخی و همینطوری گفت... قابل تأمل بود برام...چه برادر خوب و دلسوزی! ... حتما بعد دیدن ناراحتی عمیق خواهرش به این فکر افتاده... ولی مگه میشه؟ آدم بچه اش نمیتونه بده به یکی دیگه حتی خواهرش!... با خنده رو کردم به خواهرم که بچت میدی به من؟ گفت نه😄... برا خود بچه شاید مشکل پیش بیاد... خیلی پیچیده است...  پسره همونی بود که وقتی دبستان میرفتم اون هنوز مدرسه نمی‌رفت و تو عروسی داییم دنبالم افتاده بود... همه رو گاز می‌گرفت:))))... منم آدمی نبودم که بخوام بزنمش برا همین جیغ میزدم و فرار میکردم:)... 

هفته پیش از اداره برا تبریک روز معلم اومده بودن مدرسه مون... رئیس اداره می‌گفت در مورد جریان زن ... زندگی... ازم پرسیدن منم گفتم زن رو به عنوان مادر ببینید:)... 

 

۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تولد...گریه... خنده...زندگی

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

پفیلا

مامان با اشاره به ته ظرف: یه کم پفیلا مونده نمیخوری؟🙂

من با نگاه به ته ظرف: نه همینو خوردم پف کردم؛ با اشاره به سمت چپ صورتم😢

مامان: عیب نداره با طرف راستت اینو بخور که اونم پف کنه، چاق میشی بد نیست که!!!؟😁😄

من: 😐😅😂🤣

( خواهرم فلفل سیاه ریخته بود تو پفیلا سمت چپ صورتم خیلی کم پف کرد در حدی که خودم حسش میکنم؛ البته حدسم این بوده که به خاطر فلفله شایدم نباشه🤔😅) 

۲۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دو تا بگیر!

ساعت ۹ نشده بود به خاطر شربت دیفن هیدرامین خوابم برد نزدیک ظهر بود گوشیم زنگ خورد فکر کردم آلارم هست ولی پدر بود، ( آلارم و زنگ خور گوشیم یکیه!) گفت به مامان بگم مرغ خریده! منم دلخور و خواب آلود گفتم مگه خودش نمیدونه، خواب بودم، حتما باید بهش بگم؟ گفت بگو بهش. بلافاصله بعد از قطع گوشی پشیمون شدم از لحن حرف زدنم:( ولی چه فایده... 

مثل اینکه صبح که پدر می‌ره بازار مامان بهش میگه مرغ بخر برا ظهر و پدر میگه شاید نتونم و مامان هم یه غذای دیگه درست می‌کنه و پدر هم که فکر می‌کنه هنوز دیر نشده خواسته اطلاع بده:)... نمی دونم و نپرسیدم چرا به مامان زنگ نزده! شاید تو حیاط بوده گوشی جواب نداده!؟...

شب که پدر سر کار بود دوباره زنگ زد ولی به خواهرم دفعه دوم من جواب دادم، گفت میخواد بره ...( مرکز استان) و آدرس یه برگه ای داد تو اتاقش که بدم مامان بده به همکارش که میاد دم در خونه... با خنده گفت میرم .... زن میگیرم همونجا میمونم دیگه برنمی گردم( پدر گاهی شوخه:) ) منم بر خلاف همیشه که می‌خندیدم فقط و چیزی نمیگفتم بهش گفتم دو تا بگیر :))) خندید و خدافظی. 

اومدم به مامان گفتم بابا چی گفته و چی جواب دادم. گفت جدی؟ گفتی؟ بعدشم گفت خوب گفتی:))

خدا خیلی مهربونه که یه فرصت بهم داد تا اون مکالمه سر ظهر با این مکالمه آخر شب جبران کنم. البته همیشه مهربون بوده:)

 

۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

محبت خداوند

روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد. چون از راه دور به دیدار پیامبر(ص)  می رفت دوست داشت دست خالی نرود. در همین حال پرنده ای را دید که به سراغ بچه های خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه ی پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هدیه نزد پیامبر(ص) آورد و وقتی به حضور پیامبر رسید، جوجه ها را نزد پیامبر گذاشت.

در همین هنگام که جمعی از اصحاب هم حاضر بودند، ناگاه مادر جوجه ها بدون آنکه از مردم وحشت کند، آمد و خود را روی جوجه هایش انداخت. معلوم شد مادر جوجه ها به دنبال آن شخص و به خاطر جوجه هایش او را تعقیب کرده و تا آنجا آمده است.

بله! محبت و علاقه به فرزند به قدری است که یک پرنده که به طور طبیعی از انسان گریزان است، خود را در بین آن همه جمعیت روی جوجه هایش می اندازد.

پیامبر(ص) وقتی این صحنه را دید رو به حاضران کرد و فرمود:«این محبت مادر نسبت به جوجه هایش را درک کردید، ولی بدانید محبت خداوند به بندگانش هزار برابر این محبت است.

برگرفته از کتاب «بر سفره نماز» 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۱

خدایا مثل جوجه بارون خورده ای هستم که مادرش گم کرده و دنیا براش ناشناخته است منو در پناه خودت بگیر .

۲۹ تیر ۰۰ ، ۰۵:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^