تشنگی آور به دست...

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

کابوس

زمانی که فکرم درگیره یا استرس دارم سر یه موضوعی یا ... یکی از کابوس هام اینه که عصر جمعه هست و خودم وسط حیاط دانشگاه میبینم که کیف و وسایلم کنارم گذاشته است و اصلاً اصلا هم نمی‌دونم خوابه و با خودم میگم من که دانشگاهم تموم کرده بودم! چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟!!!! با یه حس وحشتناک که با تمام وجودم لمسش میکنم انگار نه انگار که خوابه... بعدش که بیدار میشم از عمق وجود یه نفس راحت میکشم:)

زمان دانشگاه معمولا سه شنبه ها میرفتم خونه تا جمعه که باید برمیگشتم:(

 

یه شب از خواب پریدم و مامان صدا زدم و بهش گفتم خواب بد دیدم و نتونستم جلو خودم بگیرم و گریه کردم بلند بلند... نمی‌تونستم تعریف کنم چی دیدم ... هر چی بگم نمیشه توصیف چیزی که دیدم... اهل فیلم ترسناک نبوده و نیستم ... ولی فیلم ترسناکی بود که از قاب اومده بود بیرون... جنگ بود با موجودات عجیب و .... حس وحشتی که همه وجودم گرفته بود... بدترین خواب ها خوابایی هست که توش گیر افتادی و نمیدونی خوابه و حسش واقعیه واقعیه... یادمه بعد اون خواب به زندگیم و کارایی که انجام داده بودم فکر کردم... دنبال یه اشتباه بزرگ می‌گشتم که شااااید نتیجه اش شده بود این خواب... نمی‌دونم تونستم پیداش کنم یا نه!:)... اگه اون چیزی باشه که فکر میکنم نمی‌دونم چطور جبرانش کنم...

۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

ق مثل...

وقتی بچه دبستانی بودم برا اولین بار و آخرین بار!؟ دیدمش... یه پسر بچه که تازه راه افتاده، تپل و بامزه و شیطون ... چند روز مهمون یه خونه بودیم... یعنی فامیل مشترک... بعد از اون اگه دیده باشمش هم نشناختم و یادم نیست... وقتی خبر رسید که یه نفر با چاقو کشته!!!!!! گفتم همونی که اون موقع دیدیمش؟؟ همون؟؟؟؟ بردنش همون جاهایی که مخصوص نوجوونا هست... شاید تا موقعیکه به سن قانونی برسه و ... همین اواخر دوباره خبر رسید که یکی از هم بند هاش رو تو خواب خفه کرده!!!!؟؟؟؟ سؤالایی که تو ذهنم رژه میرفت: از نظر روانی سالمه؟ عاقبتش چی میشه؟ اگه فقط بحث صد سال اینجا بود که ... بحث سر ابدیته... مامان باباش چی میکشن... 

۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

میگذره...

تو لحظه های سخت زندگی، اشک حکم باران روزهای خشک وسط بهار را دارد.

الان زمان مثل ارابه ای شده پر از سنگ که باید با تمام قوا به جلو حرکتش بدیم... سخت سخت داره میگذره...

۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Lovely love

فارغ از همه مصیبت هاش:/ یه فایده ای که داره اینه که وقتی می‌شینی و فیلم میبینی و طرف داره اشک میریزه یا با نگاهش میخواد بهت بفهمونه، درکش می‌کنی و شاید هم هم پاش اشک بریزی! مثل یه شاگرد خوب برا استاد... درسش رو خوب میفهمی:))

میگه عشق یه طرفه قوی تره حالا استدلالش؟ مثل عشق دو طرفه تقسیم نمیشه همش برای یه نفره:) کی میگه؟ شاهرخ خان😂، تو یکی از فیلما😁

 

سریال مورد علاقه ام براش فرستادم و یه مدت بعد ازش پرسیدم چطور بود؟ بهترین سریالی بود که دیدی مگه نه؟ گفت این چی بود!! همش گریه کردم و یه هفته نتونستم درست غذا بخورم:))) گفته بودم بهش که عالیه اینم شد نتیجه اش😁

 

یه سوال:)... از اون سختا:))

عاشق شدن یا نشدن؟ کدوم ترجیح میدین؟ 

( چه عاشق شده باشید چه نه میتونید به این سوال جواب بدین:)

۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۵:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

پفیلا

مامان با اشاره به ته ظرف: یه کم پفیلا مونده نمیخوری؟🙂

من با نگاه به ته ظرف: نه همینو خوردم پف کردم؛ با اشاره به سمت چپ صورتم😢

مامان: عیب نداره با طرف راستت اینو بخور که اونم پف کنه، چاق میشی بد نیست که!!!؟😁😄

من: 😐😅😂🤣

( خواهرم فلفل سیاه ریخته بود تو پفیلا سمت چپ صورتم خیلی کم پف کرد در حدی که خودم حسش میکنم؛ البته حدسم این بوده که به خاطر فلفله شایدم نباشه🤔😅) 

۲۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

قطار قطار هو هو

قرار بود یک شبانه روز طول بکشه فقط!! چهار ساعت بیشتر شد و ۲۸ ساعت تو راه بودیم... اولین بار بود سوار قطار میشدم:) و شاید آخرین بار هم باشه🙄😅 

شب، خوابم نبرد... به این فکر میکردم اونایی که اخیرا تو قطار بودن و دیگه برنگشتن! چه حسی داشتن لحظات حادثه... چقدر ترسناک بوده!؟... البته چند دقیقه هم ستاره های شب کویر تماشا کردم😋 

سومین روز یاد دوستان بیانی افتادم... ان شاء الله که مشکلات ترکتون کنن، نعمت ها بهتون هجوم بیارن:)) عاقبت بخیر بشید.

شب آخره و فردا راهی وطنیم:)) تنها، نشستم و منتظرم بقیه از بازار برگردن:) 

هر جا می‌شینم از ضربات پا و وسایل زائرین مستفیض میشم از ناحیه سر و پهلو و پا😂

ان شاء الله سفر بعدی کربلا باشه... 

خدایا شکرت ❤️

 

۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۵۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها اما با هم

«غم انگیز بود وقتی به این فکر میکرد که این بارقه های خاطرات تمام آن چیزی است که از آن دوران پر تلالو غنی باقی مانده است؛ از رخدادهایی تا بدان حد لبریز از زندگی، از معنا و از تلخی.»

 

 

«اسپینوزا از یه جمله لاتین خیلی خوشش میومده:«از منظر ابدیت». به نظر اون رویداد های روزمره کلافه کننده، کمتر باعث تشویش میشن اگر که از منظر ابدیت بهشون نگریسته بشه!»

  😊  وقتی این قسمت از کتاب درمان شوپنهاور خوندم باهاش ارتباط برقرار کردم و خوشم اومد چون قبل از این، منطق خودم برای صبر همین بوده! میگم نهایتا دیگه صد سال اینجا باشیم صد سال در مقابل ابدیت چیزی نیست.‌‌.. خیلی بهتر میشه تحمل کرد اون قسمت های سخت زندگی رو... 

 

 

«حداقل باعث آرامشم میشه که فکر کنم تو هم اونجایی! تصور اینکه تنها اما با هم هستیم کمتر شومه!»

 

 

«این ایزوله شدن یه جور قرنطینه دوجانبه است! در وهله اول، خود شخص بیمار خودشو ایزوله می‌کنه چرا که نمی‌خواد دیگران رو با خودش بکشونه به قعر نا امیدی و بدبختی... و دوم اینکه دیگران ازش دوری میکنن؛ حالا یا به خاطر اینکه نمیدونن باهاش چطوری رفتار کنن و حرف بزنن، یا اینکه به کل نمیخوان اصلا با مرگ سر و کاری داشته باشن!»

   😊این قسمت منو یاد عزیزی میندازه که بینمون نیست، به خاطر همین طرز فکر: ایزوله شدن... نتونستم برای آخرین بار ببینمش و حسرتش تا همیشه هست...............

 

 

 

«افراد مستعد می توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی زدنش را ندارند؛ در حالیکه افراد نابغه می‌توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی دیدن اش را ندارند.»

 

۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^