قرار بود یک شبانه روز طول بکشه فقط!! چهار ساعت بیشتر شد و ۲۸ ساعت تو راه بودیم... اولین بار بود سوار قطار میشدم:) و شاید آخرین بار هم باشه🙄😅
شب، خوابم نبرد... به این فکر میکردم اونایی که اخیرا تو قطار بودن و دیگه برنگشتن! چه حسی داشتن لحظات حادثه... چقدر ترسناک بوده!؟... البته چند دقیقه هم ستاره های شب کویر تماشا کردم😋
سومین روز یاد دوستان بیانی افتادم... ان شاء الله که مشکلات ترکتون کنن، نعمت ها بهتون هجوم بیارن:)) عاقبت بخیر بشید.
شب آخره و فردا راهی وطنیم:)) تنها، نشستم و منتظرم بقیه از بازار برگردن:)
هر جا میشینم از ضربات پا و وسایل زائرین مستفیض میشم از ناحیه سر و پهلو و پا😂
ان شاء الله سفر بعدی کربلا باشه...
خدایا شکرت ❤️
به به
زیارت قبول
چقدر شیرینن این ضربات😂