تشنگی آور به دست...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستی» ثبت شده است

❤️به❤️،🛣️ داره:))

به فکرش بودم... اما بهش پیام نمیدم معمولا خودش پیام میده... فکر کردم شاید درگیر زندگی متأهلیش باشه:) و سرش هم شلوغ برا همین پیام نداده... اواخر آذر ماه پیام داد و احوالپرسی و این... از خیلی وقت پیش یعنی چند ماهه:/ هی میخواستم روز دقیق تولدش ازش بپرسم چون سال گذشته خودش روز تولدش بهم پیام داد😶😅 و قرار شد امسال دیگه یادم نره:// اینقدر پشت گوش انداختم که نزدیک تولدش شد و دیگه نمیشد ازش بپرسم:(... ماه تولدش یادم بود ولی روزش، دقیق نه... حس بدی داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم... به این فکر میکردم که ناراحت میشه و فکر میکنه برام مهم نیست... و هی یاد حرف زری میفتادم که می‌گفت مواظبش باش مواظب احساساتش😢... دوم دی ماه بهش پیام دادم امروز تولدته؟:( ... گفت نزدیکه:)) سومه:) ... ناراحت نشد هیچ کلی هم خوشحال از اینکه یادم مونده😅 از بس خوب و مهربونه... فک کنم تولد ۱۸ سالگیش باشه! ... خلاصه به خیر گذشت😄

بعدش تو سالنامه ام نوشتم که اگه تولدش یادم رفت، داشته باشمش:))

اگه دوست دارید بدونید ایشون چه کسی می‌باشند اینجا و اینجا رو میتونید بخونید:)

 

چند روزی بود هی یاد یکی از دوستای دانشگاهم میفتادم مخصوصا دیروز... مدت زیادی میشد ازش بی خبر بودم... قبلا واتساپ پیامی به هم می‌دادیم و احوالی میپرسیدیم ولی فیلتر که شد دیگه واتساپ هم خلوت شد... هی با خودم میگفتم برم ببینم کجا(شاد یا روبیکا یا...) هستش که بهش پیام بدم ولی با خودم گفتم شاید مزدوج شده و ... لازم نیست بهش پیام بدم:/... دیشب خودش زنگ زد و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم:)))... جالب بود برام... بهش گفتم به فکرش بودم و فکر میکردم مزدوج شده و سرش شلوغه برا همین ازش خبری نیست ولی بهش نگفتم نمی‌خواستم بهت پیام بدم:/... ناراحت میشد... نباید اینقدر صادق بود!؟؟ 

 

  • نمی‌دونم کیه که داره بهم فکر می‌کنه😅... که هنوز بیدارم... خوابم نبرد اومدم اینجا و نوشتن...
  • هم اکنون ساعت ۱:۴۱ دقیقه داره بارون میاد:)... سکوتِ انسانی:))، همه لالا تشریف دارن:/.... همه جا تاریک... صدای بارون... و یه کم هم صدای بخاری😁 

 

۰۷ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

این روز ها

  • دیروز سر کلاس که شروع کردم به حرف زدن، بچه ها گفتن خاااانم صدات!!؟ چرا اینطوری شده؟ ... گفتم سرما خوردم، حالا که دارم خوب میشم صدام گرفته:/... تا شب قبلش صدام مشکلی نداشت... این چند روز هم متوجه نشده بودن که حالم زیاد روبراه نیست... یکی از بچه ها می‌گفت خانم صدات قشنگ شده😶😅... گفتم یعنی صدام قشنگ نبود؟:/... بقیه گفتن نه اتفاقا خانم صدای خودت بهتره الان انگار یه نفر دیگه شدین:))... 

 

  • هدیه دوستان که به دستشون رسید و ابراز خوشحالی کردن خیلی خیلی باعث خوشحالیم شد🥰

 

  • فکر میکردم شاید هیچ وقت نبینمش... یا تا سالهای سال نبینمش... از این جهت آسوده بودم... اما انگار روزگار با ما سر ناسازگاری داره... ممکنه دیدار اتفاق بیفته ممکنه هم نه... ولی میدونم تو این شهری که دارم نفس میکشم الان حضور داره به اجبار! خدا بخیر بگذرونه...

 

  • شنبه به دوازدهمی ها گفتم اگه ایران، آمریکا رو برد براتون شیرینی میخرم:) میگفتن خانم قول نمره رو بده از صبح تا شب براشون دعا میکنیم😄...  یکیش می‌گفت خانم اینقدر مهمه؟ گفتم بحث فوتبال به تنهایی نیست... بحث وطنه:)

 

  • یه مدته که وقتی دوستان پست میذارن دیر با خبر میشم با یک تا سه روز تأخیر یعنی 🌟 دیر روشن میشه! نمی‌دونم برا بقیه هم همینطوره یا نه... 
۰۹ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۸ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 5

مادرش می‌گفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!..‌ چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟

به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو می‌پسندید!:)

 

 

راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.

 

 

آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...

 

 

امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...

 

یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)

 

 

توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story  منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.

 

۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 2

کلاس سوم دبستان بودم... اولین بار بود میدیدمش! شاید هم اولین بار بود میومد خونمون!... به خاطر موضوعی جلوی اون خجالت زده و ناراحت شدم :)... شاید اون لحظه یکی از نقاط عطف زندگیم بوده و خودم خبر نداشتم...!

 

 سوم دبستان که بودم بعد از ظهر ها با دو تا از دوستام می‌رفتیم بالای درخت توت و توت های صورتی قرمز و ترش میچیدیم و نمک می‌زدیم و می‌خوردیم:) 

 

قدمت دو تا از دوستام بیشتر از بیست سال میشه:)))... یکیشون همونیه که باهم می‌رفتیم بالا درخت توت... نقاشیش عالی بود و عالیه:) ... سوم دبستان که بودیم برام یه نقاشی کشید و یه طرح با قیچی و رنگ درست کرده بود... هنوز نگهشون داشتم... چند سال پیش بود عکسشون گرفتم بهش نشون دادم خیلی ذوق زده شد و خوشحال از اینکه هنوز اونا رو دارم... شاید خودشم فراموش کرده بود!:)

اون یکی که با هم می‌رفتیم توت چینی:)) ازش خبر ندارم:/

 

قدیمی ترین دوستی تون چند ساله شده؟

۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

?!friend

چیزی که داره اذیتم میکنه؟ واژه اذیت شاید درست نباشه!🤔 دارم بهش فکر میکنم و می‌خوام بنویسمش شاید خلاص شدم ازش!؟ یه چیزی از جنس اون حسی که فهمیدم معلم مورد علاقه ام منو فراموش کرده... خیلی بهش فکر کردم... متوجه شدم علاقه دوطرفه نبوده وگرنه فراموشم نمی‌کرد... چرا فکر میکردم دوطرفه است اون موقع؟ یعنی تو توهم بودم یا نه واقعا همچین برداشتی داشتم از رفتارا و حرفاش... لبخندش و طرفداریش ازم هنوزم خوب یادمه:)

اسم سه نفر از هم کلاسیام میدونست... یکیش که دختر مدیر بود و دوستم بود و یکیش هم به گفته خودش یه حرفی سر کلاس زده بود که باعث شده توذهنش بمونه و نفر سوم که کنار من مینشست و دوستم بود، زرنگ بود و البته پر حرف و شوخ...یه سال باهامون بود...فک کنم همین دوستم جای منو تو ذهنش گرفت:))

یکی از دوستای تقریبا قدیمیم به خاطر مشغله و تشکیل خانواده ارتباطمون کم شد، خودمم همینطور راحت بودم... اما هنوزم مثل قبل دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم تا اینکه متوجه شدم یعنی اینطور فکر میکنم اون صادقانه منو دوست نداشته...تصمیم گرفتم ارتباطم کامل باهاش قطع کنم و حتی پیام سالی یکبار هم نفرستم براش:) 

و فک کنم خوشحال میشه از این تصمیم...:/

هنوزم براش احترام قائلم و اگه خواستم برا دوستان و آشناها دعا کنم اونم شامل میشه... این برام دلیل خوبیه که دلم باهاش صافه...

۲۷ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

بالاخره عکس گرفتیم:)

همیشه بهم پیام میده و جویای احوالم هست؛ خودش میگه که هر روز به یادمه 😅 و آخرین بازدید واتساپم همیشه چک می‌کنه...:)

تو دو شهر مختلف زندگی میکنیم و از هم فاصله داریم  یه فاصله تقریبا ۱۴۰ کیلومتری... 

قبل عید کلا دو هفته حضوری رفتیم مدرسه(به جز امتحانات)... یکی از روزها که مدرسه بودم و سر کلاس، نزدیک زنگ تفریح بود و درسمون تموم بود و بچه ها هم خسته بودن چند دقیقه باقیمونده داشتیم بازی میکردیم... در زدن و بفرما گفتیم وقتی در باز شد جلوی در بود با هم کلاسی های قدیمش، غیر منتظره بدون خبر قبلی:) رفتم جلو باهاش دست دادم و بغلش کردم، خودم پیش قدم شدم چون خجالتیه، دعوتشون کردیم و اومدن تو کلاس و بازی ادامه دادیم تا زنگ تفریح زدن... چند دقیقه فقط موند چون کار داشتن خداحافظی کرد و رفت...

بعدش بهم پیام داد...گفت یه چیزی بگم؟... منم تو ذهنم بود که بهش بگم کاش نمیومدی!! دلتنگی بیشتر شد:) ولی گفتم متوجه منظورم نمیشه و ناراحت میشه پس بی خیال شدم:)... گفت بعد از اینکه میبینمت دلم میگیره... منم متعجب... حرفی که میخواستم بزنم اون زد... براش توضیح دادم که منم میخواستم همینو بهت بگم و ... گفت بعد از اینکه خداحافظی کردیم اگر کسی پیشم نبود گریه میکردم:) می‌گفت نسبت به هیچکس تا حالا اینطوری نبوده حتی اعضای خانواده:)، ازم پرسید قبلا این حس داشتم یا نه... بهش گفتم نسبت به چند نفر معدود آره بوده و به نظرم نسبت به کسانی این حس داریم که خیلی دوستشون داریم و ازشون فاصله داریم و معلوم نیست که کی همدیگر میبینیم...بهش گفتم اولین باری که نسبت به اون این حس داشتم تقریبا دو سال پیش بود زمانیکه امتحانا داشت تموم میشد و میدونستم تا چند مااااه نمیبینمش... 

یه مدت پیش پیام داد خانم یه سوالی برام پیش اومده، منم گفتم سوال درسی، فلسفی، چیه؟ گفت همش:))) 

گفت در مورد عدد ۷۵ شنیدی؟ میگن یه عدد خاصی هست و... منم فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید و بهش گفتم سرچ کردی ببینی چیزی پیدا میشه یا نه و گفتم سخنرانی هایی که گوش دادم یادم نمیاد این عدد در موردش گفته باشن و بعدش به شوخی سال تولدم گفتم اگه این عدد بود یه چیزی😁... حدس زدین چی بوده؟:))) گفت ۷۵ روز دیگه روز تولد یکی از بهترین آدم هاست و... تولدت پیشاپیش مبارک:) واقعا به همچین چیزی فکر نمیکردم... بهش گفتم آخه چرا پسر نیستی😁، فکر کنید با این حجم از علاقه صادقانه و بدون منفعت اگه پسر بود چقدر خوش به حالم بود😅

جمعه ای که گذشت اومد خونمون یه ساعت فرصت داشت بمونه، خیلی زود گذشت:)

ولی حداقل عکس دو نفره رو گرفتیم😁

از جمعه تا حالا واتساپ آنلاین نشدم، نگرانم شده بود و دیشب بهم پیام داد، گفته بود همیشه چک می‌کنه و راست میگه، تنها کسی هست که حواسش به همه چی هست:) بعضی چیزا یادشه که خودم یادم نیست😅

بهش گفتم این حجم از توجه اش هنوز برام قابل هضم نیست و خیلی باید شکرگزار باشم که دارمش و باهاش آشنا شدم😊

  • اگه این مسیری که توش قرار گرفتم خوبیش فقط آشنایی با همین یه نفر بوده برام کافیه...
  • مهر ۱۴۰۰ پستی با عنوان عکس نگرفتیم گذاشتم که این پست میشه ادامه اون در نظر گرفت:)

 

 

۱۱ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

غافلگیر شدم

زنگ تفریح بود و میرفتم برا استراحت که دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد منم وایسادم و برگشتم به سمتش، گفت خانم گوشت بیار یه چیزی بهت بگم:) نزدیک شدن بهش همانا بوس بر لپ همانا:)) و زودم جیم شد:))) منم خنده برلب رفتم برا تجدید قوا برا زنگ بعدی-_-

بازم در حال استراحت چند تا از دانش آموزا صدام زدن خانم بیا کارت داریم:) یکی از بچه ها یه نگاه به بقیه انداخت و گفت خانم ما جرأت یا حقیقت بازی میکردیم نوبت من که شد گفتم شما رو می‌بوسم! اجازه میدین؟ بعد از چند لحظه فکر و سنجیدن اوضاع گفتم آره ولی دفعه آخرتون باشه:) بعد از روبوسی هم خنده کنان راهی کلاس شدن:)

همه رفته بودن بیرون برا راهپیمایی البته به هدف تهیه عکس و مستندات:/ منم منتظر بودم سرویس بیاد و برم خونه، یکی از دانش آموزا رو فرستادن که یه چیزی براشون ببره!( یادم رفته چی:) )  یه چند کلامی بینمون رد و بدل شد در این مورد که مگه بهشون نمیپیوندم و تنهام اینجا و ... نمی‌دونم چی شد که دو سه بار لپم بوس کرد و صداش زدن رفت! شکه شدم و فرصت عکس العمل هم پیدا نکردم... به ابراز علاقه کلامی عادت داشتم گاهی از سر چاپلوسی گاهی هم واقعی، طبیعیه چند نفر باشن که بیشتر از بقیه دوست داشته باشن! این دانش آموزم هم از جمله کسانی بود که بهم پیام میداد و به خاطر مشکل خاصی که داشت باهاش حرف میزدم گاهی...

گرچه اینجایی که هستم یه توفیق اجباری بوده ولی با وجود درس نخوندناشون دوسشون دارم خیلی:)

این خاطرات مربوط به قبل کرونا می باشد^_^

۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۱ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

برف

یکی دیگه از محرومیت هام به خاطر کرونا ندیدن برفه...

 محل کارم برف میاد ولی محل زندگی نه:(

وقتی مدرسه حضوری بود اینقدر ابراز احساسات کردم نسبت به برف که دانش آموزام میدونن چقدر دوست دارم؛ امروز که برف اومده و من نبودم:( برام فیلم گرفتن فرستادن🥰

اولین برفی که دیدم سه سالگیم بود بعضی صحنه ها هنوز تو ذهنم هست...

آخرین برفی که تو شب دیدم زمان دانشجویی بود یکی از خاطرات خوش دانشگاه:)! و از لحظه های به یاد موندنی کل زندگیم. خیلی خیلی قشنگ بود، سفید و سبک و آروم تو سیاهی شب و زیر نور چراغ میومدن پایین... با دیدن همچین صحنه هایی آدم به خودش میگه این دنیا هم قشنگی هایی داره...:)

۰۸ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

خداحافظی غمناک

۱.فراموش کردن و فراموش شدن هر دو ترسناکه...

۲. خداحافظی ها همیشه ناتموم انجام میشن، هیچ خداحافظی کاملی وجود نداره، برا همینم ازش می‌ترسیم چون نمی‌تونیم یه خداحافظی غمناک تحمل کنیم، برا همین همیشه سراغ خداحافظی های ناتموم میریم.

 

 

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^