تشنگی آور به دست...

۱۸ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

question 9

 

کتاب

 

کتاب تکه هایی از یک کل منسجم رو کتابدار عزیز بهم قرض داد... قبل از اینکه تا آخر بخونم سه تا ازش سفارش دادم... یکی می‌خوام بدم کتابخونه یکی هم بردم مدرسه سر بعضی کلاس ها بخونیم... یکی دیگه هم فعلا هست ببینم قسمت کی میشه:))

خوندنش بهمون کمک می‌کنه به درون خودمون یه سر بزنیم و شاید تصمیم گرفتیم به خونه تکونی!:) ... رمان نیست و در حیطه روانشناسی می‌باشد:))

و اما سوال:)... چالشی:)))... اگر بهتون حق انتخاب بدن کدوم گزینه رو انتخاب میکنید؟

۱. عاشق بشید اما به وصال ختم نشه:/

۲. عاشق نشید.

 

  • یکی از دروس غیر تخصصی که بهم دادن برا تدریس، نگارش هست😑 تکلیف دادم بهشون... یکی از بچه ها گفت خانم میشه در مورد شما بنویسیم؟😅 گفتم خیلی هم عالیه و... اگه نوشتن و قابل انتشار بود😄 میذارم اینجا.

 

 

۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۹ ۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

question 8

سه تا از غذا های مور علاقه تون؟ و سوال اصلی:))) از این غذا ها کدوم میتونید درست کنید؟😁

خودم: چلو گوشت... پیتزا... کله پاچه...اولی و دومی میتونم ولی کله پاچه رو نه... تازه از بوش هم بدم میاد!!:/ 

مرد هایی که آشپزی بلدن شیش هیچ از بقیه جلوتر هستن:)) و مرد هایی که بد غذا نیستن یعنی هر چی بذاری جلوشون هیچ چی نمیگن، سه هیچ:)

یاد یه بنده خدایی افتادم که آشپزی بلد نبود، با وجود اینکه همه اعضای خانواده اش بلد بودن حتی پدر خانواده:)) ولی می‌گفت پیازم بذاری جلوم برا غذا، مشکلی ندارم:))

با دیدن این عکس به سرم زد نقاشی کنم بعد چند ماه:/... از وقتی بیدار شدم درگیرشم... تموم نمیشه😶... از کار و زندگی افتادم😅... تا تمومش نکنم نمیتونم برم سراغ بقیه کار هام😢

۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۳ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سین ^_^

خنده:))

خواهر گفت بیا تو حیاط شام بخوریم... گفتم سوسک میاد... گفت نه دیشب هم با مامان رفتیم خبری نبود!

شام خوردیم با ویو ماه و درخت:) ... داشتیم از هوای خوب و منظره لذت میبردیم... حیف با دوربین گوشی نمیشه اون چیزی که چشم میبینه ثبت کرد... مامان اومد گفت اومدین بیرون منو خبر نکردین:))) فک میکردیم می‌دونه ... داشت نگاه تلویزیون میکرد:)... داشتیم حرف می‌زدیم یهو یه صدایی اومد.... پرواز کرد... سوسک بود... بالای سرمون:/... گفتم سوسک و اسم خواهرم صدا زدم که فرار کن و در خونه رو باز کردم اومدم داخل .... سوسک دنبالم اومده بود:((( جیغ جیغ جیغ و در رفتم .... مامان اومد دنبالم گفت کجا رفت؟ منم لباسام تکون میدادم... رو مبل نشسته بود... دوباره پرواز کرد و رفت تو اتاق... چند دقیقه طول کشید تا مامان پیداش کرد رفت بکشش... گفت پرواز می‌کنه نمیشه‌‌... برو بابات صدا بزن بیاد:))))... رفتم به بابا توضیح دادم و گفتم بیا... خندید:))) بابا رفت تو اتاق... به مامان گفتم درُ رو بابا ببند:))))) به خاطر اینکه سوسک نیاد بیرون... خندم گرفت شدید وقتی به مامان میگفتم درُ ببند... دوباره پرواز کرد و مامان هم در رفت:))) با دیدن فرار مامان... صحنه رو ترک کردم و افتادم به خنده:))) از اونایی که مثل گریه است... بالاخره کشته شد.

۱۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دروغ؟؟!!

یه تعدادی از دانش آموزام به خاطر مشکلاتشون یا شاید احساس نزدیکی که باهام دارن بهم پیام میدادن... البته در واتساپ خدابیامرز:/... یکیشون زمان کرونا که مدرسه مجازی بود شروع کرد به پیام دادن و در مورد بیماریش گفت...باور نکردم چون ظاهراً هیچ چی مشخص نبود و هیچ کس هم خبر نداشت و می‌گفت به کسی هم نگو... ولی اسم پزشک هایی که رفته بود، درست می‌گفت... دلم نمیومد بگم باورت ندارم ولی شواهد بر علیه اون بود... از کسی هم نمیشد بپرسم... بالاخره از یه دانش آموز مورد اعتمادم پرس و جو کردم به طور غیر مستقیم و به بعضی رفتارا و حرفاش سر کلاس فکر کردم و یاد بعضی حرف های عجیب غریبش افتادم که بوی دروغ میداد...بالاخره به این نتیجه رسیدم که داره دروغ میگه... عجیب بود ... واقعا چرا باید همچین دروغ بزرگی رو بگه! همینطوریش هم دوستشون داشتم... به خاطر جلب توجه بود یا ...؟!! ... جواب پیاماش ندادم ... منتظر بودم بعد یه مدت بیاد بگه دروغ گفته، دلیلش بگه و معذرت خواهی ولی خبری نشد... امروز باهاش حرف زدم و متوجه شدم دروغ نمیگفته:(!!! برام توضیح داد... یا خودش اغراق کرده در مورد بیماریش یا دکترش اینطوری گفته بوده و ترسیده... بهش گفتم که در موردش چه فکری کردم و معذرت خواهی کردم... اصلا ناراحت نشد و کلی هم ازم تشکر کرد که به فکرش بودم و احوالش جویا شدم:(...اغلب بچه ها بی کینه و صاف و ساده هستن و دوست داشتنی:)

صبح زود باید بیدار بشم ولی خوابم نمیبره از خستگی زیاد و اینکه بعد ازظهر هم خوابیدم:/

۱۰ مهر ۰۱ ، ۰۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

غمِ نگاه

تا حالا به چشم های اطرافیانتون دقت کردین؟ یه عده غمِ نگاه دارن بعضیا زیادتر بعضیا کمتر... بعضی از دانش آموزام هم دارن... نمی‌دونم چیزیه که از بچگی با آدمه یا به مرور به وجود میاد؟!... به نظرم چشم آدما رو قشنگ تر می‌کنه:)

 

روز اول مدرسه...گفت دلم میخواد بغلش کنم ... گفتم بیا که تا آخر سال همچین فرصتی گیرت نمیاد:))... و بغلش کردم:)

 

۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۳:۵۶ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

پناهم دادی...

 دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس

زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش

می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

من به گوشِ خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی

لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق

به مَقامی رسیده‌ام که مپرس

 

اولین نفری بودی که سفره دلم برات باز کردم... همیشه حواست بهم بوده... وقتی دل شکسته و سرگردون بودم... دعوتم کردی... این توجهت شد مرهم دردم... مهربونیت  خودم دیدم و حس کردم...

 

 

۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۴

این بار با زیرنویس ببینید...

قفلی زدم رو این آهنگ... اینقدر گوش میدم تا از چشمم بیوفته یا خسته بشم ازش:/ 

اینکه یه آدمایی تو گذشته ات هستن که دوستت داشتن ولی الان شاید ...نفرت جای علاقه رو گرفته باشه... ناراحت کننده است... ناخواسته بوده همه چیز ولی عذاب وجدان میاد سراغ آدم... فک میکنم این دلتنگی های گاه و بیگاه، آه اون آدماست... قلبم داره تقاص پس میده...!؟

اینجا جای نوشتن حس های گذراست و تعابیر شاعرانه:) و شاید حقیقت هایی که گاهی خودشون نشون میدن...

امیدوارم حال دلشون خوب باشه...

یه چند ساعت یا چند روز طول می‌کشه و حالم خوب میشه مثل چند سال گذشته...

خدایا شکرت❤️

 

۰۳ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۹ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

فاصله ها

خستگی... دلتنگی... شادی... تو این روزام حضور دارن ولی نمیتونن پررنگ بشن...

به چی فکر میکنی؟ به اینکه بعد از این قضایا... بعد از گذشت مدتی... آرامش میاد ولی چی میمونه؟ فاصله های ایجاد شده... خودآگاه یا ناخودآگاه...

پدر و مادر نماد احترام و ارزشمندی و عشق و... برای هر شخص ... اگه مورد توهین قرار بگیره چه حسی بهمون دست میده؟ ... و اگه شخص توهین کننده برادر و خواهرمون باشه چی؟ ... میتونیم دور بندازیم؟... از هیچکدوم نمی‌تونیم دست بکشیم... 

اگه اطرافمون نگاه کنیم آدمایی رو تو زندگیمون داریم که شاید تا ۱۸۰ درجه با هم تفاوت فکر! اندیشه! عقیده! جهان بینی!؟ داریم ولی اونا اعضای خانواده... دوست و همکار ما هستن ... دوستشون داریم و سال هاست که در کنار همیم با جود تنش ها... گاهی میرنجیم از هم ولی چیزی که میمونه همون عشق به همدیگه هست...

تو این روزای پر از خشم و احساس ... اگه منطق رو بذاریم وارد بشه... اگه... شاید درک همدیگه بیشتر بشه...

۰۳ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^