از برکت های زندگی
یادم نمیاد آخرین باری که از خودم شاکی بودم در این مورد یا اینکه اصلا تا حالا دوست داشتم یه طور دیگه باشم یا نه! ولی وقتی پیش پدربزرگ نشسته بودم و اون حرفی نمیزد خیلی دوست داشتم بتونم سر حرف باز کنم و کاری کنم اونم حرف بزنه، ولی نمیدونستم چی بگم و برای لحظاتی غبطه خوردم به حال اونایی که میتونن هر آدمی رو به حرف زدن وادار کنن... اینکه هیچ چی نمیگفت ناراحت کننده بود... وقتی بچه بودیم برامون حرف میزد و شوخی میکرد و قصه میگفت و چیستان و... حتی چند ماه پیش که یه مدت مهمونمون بود بازم برامون حرف میزد، حرفای باارزش و از سر تجربه که تو کتابا خونده بودیم!! حضورش باعث شده بود بیشتر دور هم باشیم، همینطور تعداد وعده های غذایی که با هم بودیم بیشتر بود:) اما الان فقط خونشون نشسته و خودش نمیتونه جایی بره چون نمیتونه راه برگشت پیدا کنه... یک ساعتی که خونشون بودیم چهار بار یا بیشتر یه سوال ازم پرسید و وقتی جواب میدادم دیگه حرفی نمیزد... بازم خداروشکر که الان حالش بهتره و هممون میشناسه:)
خدا بهشون سلامتی بده- واقعا بلای عجیبیه انشالله که سر هیچ کس نیاد