تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

روزی استادی شاگردانش را به یک گردش تفریحی در کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند تا کمی استراحت کنند. استاد به هر یک از آنها پیاله ای آب داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آن،مشتی نمک درون پیاله بریزند . شاگردان هم این کار را کردند؛ ولی به دلیل شور شدن آب، هیچ کدام نتوانستند آن را بنوشند. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند. آنگاه پرسید: آیا آب چشمه هم شور بود؟ شاگردان جواب دادند: خیر! آب بسیار گوارایی بود. استاد گفت: مشکلات و رنج هایی که در این دنیا برای شما پیش می آید، مثل همین یک مشت نمک است! و تاثیر آن در زندگی شما به این بستگی دارد که پیاله باشید یا چشمه! اگر چشمه باشید بر تمام مشکلات و رنج ها پیروز می شوید.

«امیر رضا آرمیون،من، منم؟! ج۱، ص ۱۲۰و ۱۲۱»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۳
سین ^_^

سردرد دارم و خوابمم نمیبره...!:/

مامانم همیشه میگه خداروشکر پسر نشدی! البته به خاطر حرفاییه که میزنم در ادامه این جمله ی «اگه پسر بودم» و بیشترش هم شوخیه:)( چون بدآموزی داره نمیگم چی میگفتم) و اینکه به نظر خودم اگه شیطونی هم دارم به مامانم رفتم😁 یه چند مورد ذکر میکنم که متوجه بشید چرا:)

مثلاً وقتی حواسمون نیست کف پامون قلقلک میده:))

و من فقط! وقتی مامان یا بقیه ( البته که همه نه) دنبال چیزی میگردن میگم ایناهاش و وقتی نگاه میکنن با دست من روی نوک دماغم مواجه میشن!:) و اینکه این کلک هم قدیمی شده و مامان از ده بار یه بار گول میخوره:( 

وقتی داشتیم تو خونه پیاده روی میکردیم مثلا... به مامان پیشنهاد دادم برای اینکه اثر بیشتری داشته باشه و خوش بگذره، دنبالش میکنم و دور فرش ها بدوه تا من نتونم بگیرمش، بعد چند دور که دید دارم بهش میرسم تقلب کرد و از وسط فرش رد میشد، منم از تعجب و خنده اول اینطوری😳 و بعدش هم این شکلی 🤣 شدم.

گاهی که حوصله ام سر میره یا در مواقعی فکر می کنم به پسر بودن، مثلاً موتور سواری خیلیییی دوس دارم ولی دو چرخه هم بلد نیستم برونم چه برسه به موتور:/ یا وقتی داداش با دوستاش و پدر با همکارا و دوستاش میرن بیرون میگم اگه پسر بودم باهاشون میرفتم:) مامانم میگه شایدم نمی‌بردنت.😅 در نهایت بیشتر این حرفا جنبه سرگرمی و شوخی داره برام و به نظرم بهترین حسی که یه زن می‌تونه داشته باشه و بالاترین نعمت هست مادر شدنه... چون میتونی یه اپسیلن اپسیلن از عشق خدا به بنده هاش رو درک کنی:) 

بعضیا قدر مادر میدونن بعضیا نه و بعضیا هم از نعمت داشتنش محرومن. ولی بین همه مادرا یه چیز مشترکه وقتی بچشون خوشحال باشه خوشحالن چه قدرشون بدونیم چه نه چه زنده باشن چه نباشن. خدایا همه مادرا عاقبت بخیر بشن، الهی آمین.

نمیشه از مادر گفت و از پدر نه.

یه چیزی که ما بچه ها مخصوصا تا زمانیکه مستقل نشدیم یا پدر و مادر؛ بهش نمی‌رسیم یا توجه نمی‌کنیم، وقتی رفتم سرکار و مجبور بودم سروکله بزنم با آدما فهمیدم که یه پدر که یه مرده و غرورش براش مهمه باید در طول زندگی چه حرفا یا چه رفتارا و چه کارایی تحمل کنه تا بتونه از زن و بچه اش حمایت کنه. متاسفم که دیر فهمیدم و بیشتر، اختلاف نظر و عقیده هامون می‌دیدم ولی خوشحالم که بالاخره آگاه شدم و قدرش میدونم. 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم؛ تقدیم به روح پدرا و مادرا.

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
سین ^_^

روزی پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. بنابراین بزرگان و خدمتکاران و غلامان وسایل شکار را جمع آوری کردند و به قصد شکار بیرون رفتند. 

وقتی به شکارگاه رسیدند، شاه و بزرگان مشغول شکارکردن شدند تا اینکه هنگام ظهر فرارسید و سفره ناهار را پهن کردند و مرغ بزرگ بریان شده ای را برای شاه آماده کردند. شاه تا خواست مرغ را بردارد، شاهینی پروازکنان از راه رسید و مرغ را به منقار گرفت و از آنجا دور شد. شاه به شدت عصبانی شد و به لشکریان دستور داد شاهین را دنبال کرده، هر طور که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روی زمین به حرکت درآمدند تا اینکه شاهین کوه را دور زد و در نقطه ای فرود آمد. شاه و لشکریان که در پی او بودند با کمال تعجب مشاهده کردند که در آن محل، فردی دست و پا بسته روی زمین افتاده است و شاهین با منقارش مرغ را تکه تکه می‌کند و در دهان مرد می‌گذارد! وقتی مرغ تمام شد، شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت! 

حاکم و لشکریانش که وضع را چنین دیدند، نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند و احوالش را پرسیدند. مرد گفت: من بازرگانی هستم که برای تجارت به شهری می رفتم. در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را دزدیدند و حتی می خواستند مرا به قتل برسانند؛ اما من آنقدر التماس کردم که مرا نکشند تا بالاخره دلشان به رحم آمد؛ ولی برای اینکه نتوانم از کسی کمک بگیرم و به تعقیب آنان بپردازم، دست و پایم را بسته، اینجا انداختند و رفتند. بعد از یک روز، این پرنده آمد و نانی برایم آورد و امروز نیز مرغ بریان شما را به من خوراند!

شاه از شنیدن حکایت بازرگان منقلب شد و گفت: ستایش خداوندی را که به قدری بخشاینده و مهربان است که بنده دست و پا بسته اش را هم در بیابان، تنها رها نمی کند. وای بر ما که از چنین خدای مهربانی غافل هستیم؛ و این چنین شد که آن حاکم، حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش گردید.

« سید عبدالحسین دستغیب، استعاذه، صفحه۲۲۳»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۴
سین ^_^