روزی پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. بنابراین بزرگان و خدمتکاران و غلامان وسایل شکار را جمع آوری کردند و به قصد شکار بیرون رفتند. 

وقتی به شکارگاه رسیدند، شاه و بزرگان مشغول شکارکردن شدند تا اینکه هنگام ظهر فرارسید و سفره ناهار را پهن کردند و مرغ بزرگ بریان شده ای را برای شاه آماده کردند. شاه تا خواست مرغ را بردارد، شاهینی پروازکنان از راه رسید و مرغ را به منقار گرفت و از آنجا دور شد. شاه به شدت عصبانی شد و به لشکریان دستور داد شاهین را دنبال کرده، هر طور که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روی زمین به حرکت درآمدند تا اینکه شاهین کوه را دور زد و در نقطه ای فرود آمد. شاه و لشکریان که در پی او بودند با کمال تعجب مشاهده کردند که در آن محل، فردی دست و پا بسته روی زمین افتاده است و شاهین با منقارش مرغ را تکه تکه می‌کند و در دهان مرد می‌گذارد! وقتی مرغ تمام شد، شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت! 

حاکم و لشکریانش که وضع را چنین دیدند، نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند و احوالش را پرسیدند. مرد گفت: من بازرگانی هستم که برای تجارت به شهری می رفتم. در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را دزدیدند و حتی می خواستند مرا به قتل برسانند؛ اما من آنقدر التماس کردم که مرا نکشند تا بالاخره دلشان به رحم آمد؛ ولی برای اینکه نتوانم از کسی کمک بگیرم و به تعقیب آنان بپردازم، دست و پایم را بسته، اینجا انداختند و رفتند. بعد از یک روز، این پرنده آمد و نانی برایم آورد و امروز نیز مرغ بریان شما را به من خوراند!

شاه از شنیدن حکایت بازرگان منقلب شد و گفت: ستایش خداوندی را که به قدری بخشاینده و مهربان است که بنده دست و پا بسته اش را هم در بیابان، تنها رها نمی کند. وای بر ما که از چنین خدای مهربانی غافل هستیم؛ و این چنین شد که آن حاکم، حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش گردید.

« سید عبدالحسین دستغیب، استعاذه، صفحه۲۲۳»