امروز به خاطر قضیه ای یاد داستان داش آکل افتادم!... فک کنم تو کتاب ادبیات دبیرستان مون بود! ... هنوز یادم مونده بود! ...برا خواهرم تعریفش کردم... بعدش خلاصه داستان از اینترنت خوندم تا کلیات داستان خوب یادم مونده!... داش آکل از اون شخصیت های فراموش نشدنی شد برام! ... شاید پایان داستان در این ماندگاری بی تاثیر نبوده!
... این داستان هم تاریکی و تلخی و ناامیدی داشت مثل دو اثر دیگه ی صادق هدایت که خوندم! ... اما چیزی داشت که ته ذهنم بمونه و شاید میدونم چرا! میتونستم داش آکل درک کنم!
و جالب اینکه اتفاقی این کلیپ دیدم!:)
اگر بگویم بیا، آیا میایی؟
اگر بگویم برو، آیا می روی؟
حتی اگر تا ابد منتظرت بمانم
باز هم نمی توانیم با هم باشیم
شاید تقدیر ما از هم جداست
اگر نمی توانی بیایی پس مرا ببر
تیتراژ سریال یانگوم:)
بازخوانی شده بود و برا اولین بار معنیشو فهمیدم!
چندین بار دیدمش و هر بار نتونستم جلو اشک ها رو بگیرم!:)
+خدای من بهش فکر میکنم چطور تو اون سن اون بار سنگین تونستم تحمل کنم روی قلب و روحم... البته بودنت درمان همه دردهاست!...:)