تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۵۱
سین ^_^

جملاتی از کتاب «و من دوستت دارم» نوشته ی «فردریک بکمن»:

«تو آدمی هستی که همیشه می‌تواند خوشحال باشد و خودت نمی‌دانی این چه نعمت بزرگی‌ست.»

«خیلی ناخوشایند است که پیش خودت اقرارکنی آن آدمی که فکر می‌کردی نیستی.»

:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:

 قبلا «مردی به نام اوه» رو از این نویسنده خونده بودم و دوستش داشتم! نه اینکه فوق العاده باشه اما دلنشین بود. اسم این کتاب:«و من دوستت دارم»! و نویسنده اش:«فردریک بکمن» و همینطور تعداد صفحات کتاب:«۸۰ صفحه»:))) ترغیبم کرد به خوندنش! خوب بود. علت دلنشین بودنش شاید این باشه که مثل نویسنده زمان هایی داشتیم که فکر کردیم به داشته ها، چیز هایی که ارزشمند هستن برامون و زمان! ولی فرق ما اینه که این احساسات و تفکرات رو شاید نتونیم به خوبی رو کاغذ بیاریم ولی نویسنده تونسته و همین هم علت دلنشین بودن این کتاب شده. 

آیا بقیه کتاب های نویسنده رو خواهم خوند؟ نه الان ولی بعداً احتمالش هست:)

+ بعد از مدت ها یه بارون خوب اومد خداروشکر. ساعت ۵ و خورده ای عصر برق ها رفت تا ساعت ۹ و خورده ای! فردا هم که مجازی شد مدرسه! (نیازمند یک جسم سخت که سرم بکوبم بهش از دست مسئولین گرام!)... تو این چند ساعت خاموشی با گوشی کتاب میخوندم. این کتاب هم تو همین مدت خاموشی خوندم و از سکوت استفاده کردم و چند تا یادداشت کوچیک در مورد کتاب هایی که این چند روز خوندم نوشتم البته برا بهخوان ولی به این فکر کردم میتونم اینجا هم بذارم و نتیجه اش شد این پست:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۳۶
سین ^_^

نیست آسان سخن سخت شنیدن گرچه

می‌پذیرم ز تو گر هرچه بگویی هرچه

 

دل به جز خواستۀ دوست چه می‌خواهد؟ هیچ

ما گذشتیم ز خیر تو! بگو دیگر چه؟

 

خاطر موج، پریشان و دل ساحل، سنگ

فرض کن باز هم اصرار کنم، آخر چه؟

 

می‌توان مثل دو رود از دو طرف رفت ولی

باز اگر باز رسیدیم به یکدیگر چه؟

 

گفتم ای دوست مرا بی‌خبر از خود مگذار

گفت و بد گفت که از بی‌خبری خوش‌تر چه

«فاضل نظری»

 

 هوا تاریکه و خیابونا خلوت! چراغ های رنگی رنگی بیشتر میتونن خودنمایی کنن! ماشین با سرعت متوسط در حال حرکته؛ سرم تکیه دادم به در ماشین و شیشه رو دادم پایین، بیرون نگاه میکنم، باد سرد زمستونی میخوره به صورتم! اشک تو چشمام جمع میشه! به خاطر باد یا دلتنگی؟! شاید هر دو... چشمام که بسته بودم باز میکنم! دوست داشتم الان تو این موقعیت بودم ولی همش خیال بود:)

+  این نوشته احتمالا از سر پریشانی شخصی هست که ساعت ۵ عصر خوابیده تا ۸ و فردا هم باید صبح زود بیدار شه بره مدرسه! و داره به این فکر می‌کنه آیا امشب خوابش می بره یا نه؟:/

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۱
سین ^_^