لحظه دیدار نزدیک ست.
باز من دیوانه ام، مستم.
باز میلرزد، دلم، دستم.
بازگوئی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی بغفلت گونه ام را، تیغ!
های نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی دل!
_ای نخورده مست_
لحظه دیدار نزدیکست.
«مهدی اخوان ثالث»
**************************************
زندگی رویا نیست.
زندگی زیبایی ست.
میتوان،
بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی.
میتوان در دل این مزرعهٔ خشک و تهی بذری
ریخت.
می توان،
از میان فاصلهها را برداشت
دل من با تو،
هر دو بیزار از این فاصله هاست.
«حمید مصدق»
**************************************
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم،
تو را من چشم در راهم
«نیما یوشیج»
(این شعر یادآور دوران دبیرستان هست، نمی دونم الآنم تو کتاب ها هستش یا نه)
**************************************
گفتی که:
«چو خورشید، زنم سوی تو پر،
چون ماه، شبی میکشم از پنجره سر!»
اندوه، که خورشید شدی،
تنگ غروب!
افسوس،
که مهتاب شدی،
وقت سحر!
«فریدون مشیری»
**************************************
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من......
«حمید مصدق»
**************************************
+امسال اردیبهشت سه تا مناسبت داره برام برا کادو گرفتن، به مامانم میگفتم هیشکی برام کادو نگرفت:/... گفت چی میخوای برات بخرم؟:)... گفتم اینطوری نه، اینکه خبر نداشته باشم و برام بخره خوبه:)...
+ با مامان و مای سیستر نشسته بودیم گفتم میخوام طی یک حرکت انتحاری برم تهران نمایشگاه کتاب و بعدش مشهد و بعدشم برگردم خونه. مامان گفت تنهایی؟!! گفتم تنهایی چشه مگه؟:)))... بعدش گفتم خوش به حالم بود اگه اینقدر زرنگ بودم:)))... ولی همچنان بهش فکر میکنم:)