تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳۱ مطلب با موضوع «نهج‌البلاغه» ثبت شده است

دبیرستانی که بودم وقتی شیفت صبح بودم گاهی پیش میومد با پدر تا یه مسیری همراه بودیم... پیاده می‌رفتیم:)... همیشه یه تعدادی پیاده و سواره بهش سلام میدادن یا بوق میزدن:)... پدرم هم دستش بلند میکرد ... میگفتم بوق فایده نداره... ما رو هم با خودتون ببرید😅... میگفتم پدر باید دستشُ همون بالا نگه داره😁... البته یه بار یکیشون که با پسرش بود ما رو هم با خودش برد:))... هیچکدوم از نظر ارتباطات مثل پدر نیستیم به جز خواهر بزرگم که هر جا میریم دوست پیدا می‌کنه:)))... فکر میکنم از یه نظر شبیه به پدر هستیم... دنبال مقام و اینکه مثلا ارتقاء ش بدیم نیستیم... پدر میتونست تو حوزه ی کاریش به ریاست و ... برسه ولی می‌گفت علاقه ای ندارم... هیچکدوم از طرف والدین امر و نهی نمیشدیم... تا حد زیادی خوب بوده چون لجبازی که داریم اثر عکس میداد:)))... الآنم هر کی راه خودش رفته و می‌ره:)... یادمه دوست داشتم بیان مدرسه و درسم بپرسن ولی خیلی کم پیش میومد... نمیگفتن درس میخونی نمی‌خونی:)... البته کارنامه رو میدیدن، همینطور جایزه هایی که بهمون میدادن... هنوزم یه تعدادیش داریم:)... فقط موقع انتخاب رشته بود که میگفتن برو تجربی... حتی تا سال چهارم هم بهم میگفتن هنوز دیر نشده... زمان دانشگاه هم برام مثال میزدن از معلمایی که پزشک شدن... یکی دو ماه پیش پدرم می‌گفت کنکور دو مرحله ای شده و راحت تر... یه عده دارن دوباره کنکور میدن:)... سین! تو هم میتونی بخونی برا پزشکی😐😂... هنوزم همچنان ادامه داره... تنها درخواستشون ازم همین رشته تجربی بود که گوش ندادم...( البته خداروشکر 😅)... بعد کنکور گفتن برو دبیری بخون ... بازم گفتم نه!:)... دو سه ساعت مونده به انتخاب رشته قبول کردم دبیری انتخاب کنم:)...خداروشکر که این بار به حرفشون گوش دادم:)... زمان دانشجویی سخت گذشت... خیلیییی سخت:)... سقوط کردم شاید نه برای اولین بار! ولی بلند شدم:)... زمان دانشجویی هم ازم نمیپرسیدن چیکار می‌کنی درس میخونی نمیخونی؟ برا همین نمیدونن برا اولین بار دوره دانشجویی یکی از درس هام افتادم!... 

دو شب پیش مامان بهم گفت سین یه نمازی آخر کتاب دعام دیدم نمیخونیش؟ پرسیدم چطوریه؟ برا چیه؟:)... توضیحاتی داد و گفت بخون برا آرزوهات... گفتم مگه من آرزو دارم؟😅... یکی دارم ، مامانی ازش خوشت نمیادا:)... البته ترجیح میدم آرزویی نداشته باشم چون حال ندارم این همه طولانی بخونم😁... مامان می خواست بره اعتکاف:)... ( یک ساعت پیش رفت:)... گفت ببینم میتونم نماز جعفر طیار بخونم... گفتم مامان اگه خوندیش خدا میگه دو تا داماد ملوس بهت میدم:)))))... این واژه ملوس هم داستان داره که خودشون نکته اش گرفتن😁 و لباشون به خنده شکفت:)

 

 از کتاب تکه هایی از یک کل منسجم جملاتی خوندم که تو ذهنم مونده چون شاید این زاویه دید رو نداشتم... می‌گفت پدر و مادر قبل از اینکه نقش پدری و مادری رو داشته باشن یه انسان هستن... به عنوان یه انسان بهشون نگاه کنیم... اگر در حقمون کوتاهی شده از جانبشون اگر با این دید نگاه کنیم بهتر میتونیم درک کنیم:) و باهاش کنار بیایم.

امیدوارم ازم راضی باشن:)

قدرشون بدونیم...

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه پدرها و مادرها.

 

حکمت ۸۹ نهج‌البلاغه: کسی که میان خود و خدا را اصلاح کند، خداوند میان او و مردم را اصلاح خواهد کرد، و کسی که امور آخرت را اصلاح کند، خدا دنیای او را اصلاح خواهد کرد، و کسی که از درون جان واعظی دارد، خدا را بر او حافظی است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۲۳
سین ^_^

هستی

مَتَى تَرَانَا وَ نَرَاکَ ...

 

حکمت ۲۱۳ نهج‌البلاغه: چشم از سختی خار و خاشاک و رنج ها فرو بند تا همواره خشنود باشی.

 

 

به تازگی شنیدم، کسی که ترکش کرده میگه دلم برا نماز خوندنش تنگ شده!:)... هم چنان این شنیده ها ادامه داره:/

 

نکته:))) : شخصی که ترکش کردن و نماز قشنگ میخونه، خودم نیستم:))). اولا هیشکی دلش نمیاد منو ترک کنه😅 دوما اگه قشنگ نماز میخوندم الان اینجا نبودم:)؛ منظورم از اینجا مکان نیست!:)

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۰
سین ^_^

نه سالم بود برا اولین بار رفتیم پایتخت به خاطر رحلت امام... با همسفرهامون برنگشتیم!... رفتیم خونشون برا اولین بار:)... 

 رفته بودیم حرم، ۱۱ نفر بودیم، موقع برگشت می‌خواستیم با هم باشیم، چون دیر موقع بود خط واحد نبود. هممون سوار پیکان شدیم... همه ۱۱ نفر!:))))، البته با دو تا بچه کوچیک می‌شدیم ۱۱نفر:))... داستان داشتیم تا برگشتیم خونه:/... فک کنم قرار بود دزدیده بشیم ولی نجات یافتیم!:)... به هم بازی(نفر سوم:) گفتن چیزی نگو از ماجرا وقتی رسیدیم خونه... فورا گذاشت کف دستشون:))))... از ۱۲ شب، گذشته بود که رسیدیم خونه... شام درست کرده بودن دو نفری و انگشتاشون پر چسب بود... یادم نیست واقعی بود یا تمارض:)... لبخندشه که تو ذهنم نقش بسته...

 

حکمت ۵۷ نهج‌البلاغه: قناعت، ثروتی است پایان ناپذیر.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۵
سین ^_^