تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۹۱ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲
سین ^_^

وقتی نیچه گریست

 

یک سوم اول کتاب برام جذاب نبود، انگیزه ای برا خوندن کتاب نداشتم، ولی به خاطر نویسنده ادامه دادم و منتظر اوج داستان و تغییر روند بودم که این انتظار برآورده شد و تا انتهای کتاب پشت سر هم و تو دو سه روز خوندم. خلاقیت نویسنده در ارتباط دادن شخصیت ها و حوادث بسیار جالب و هیجان انگیزه... دو بار باعث حیرتم شد ولی نمیشه گفتش چون لو می‌ره و جذابیتش از دست میده:)... داستان، حول دو شخصیت اصلی «برویر و نیچه» میگذره و سری به فروید هم میزنه:)

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

عباراتی از کتاب:

ازآنجا که هیچ انسانی عاری از دلهره و اضطراب نیست، پس هیچ‌کس نمی‌تواند از رنجِ برهم خوردن دوستی‌ها یا درد حاصل از انزوا و تنهایی بگریزد. 

 

همچنان اصرار داشت اگر تنها بماند حالش بهتر می‌شود. با همان رفتار مؤدبانه‌اش به من فهماند باید سرم به کار خودم باشد. از آن آدم‌هایی است که در سکوت رنج می‌کشند، یا شاید چیزی را پنهان می‌کنند.

 

معمولاً خداحافظی با الفاظی همراه است که تداوم این رویداد را انکار می‌کند. مردم می‌گویند: «به امید دیدار!» فوراً برای دیدار مجدد برنامه‌ریزی می‌کنند و حتی سریع‌تر از آن، تصمیم‌شان را فراموش می‌کنند؛ اما من از آن آدم‌ها نیستم، بلکه حقیقت را ترجیح می‌دهم و حقیقت آن است که به احتمال زیاد ما دوباره یکدیگر را ملاقات نخواهیم کرد.

 

«به‌هیچ‌وجه! این اعتراف فقط به خاطر خود تو است نه او. به نظر من اگر واقعاً می‌خواهی به او کمک کنی، باید با این دروغ زندگی کنی.»

 

 با کنایه گفت بیش از آنچه باید، در زندگی با بحران مواجه بوده و در بیست‌سالگی، به‌اندازه انسانی چهل‌ساله تجربه داشته است! 

 

«...از تو خواستم از فاصله دور به تماشای خودت بپردازی. وقتی از دور به تماشای مشکلات بنشینی، از شدت آنها کاسته می‌شود. اگر به‌اندازه کافی اوج بگیریم، به ارتفاعی می‌رسیم که مصیبت‌ها دیگر غم‌انگیز و جانکاه به نظر نمی‌رسند.»

 

هرکس تو را بشناسد، می‌داند چه استعدادهای منحصربه‌فردی داری! کار تو سخت‌تر است؛ هرچه موهبت بیشتری داشته باشی، ناتوانی در شکوفا ساختن آنها نابخشودنی‌تر خواهد بود.

 

«بله، حواسم بود چطور به او خیره شده بودی! دیدن دستپاچگی ماتیلده خیلی جالب بود. نگاه‌تان مثل روزهای اول آشنایی بود. شاید بسیار ساده باشد؛ حالا قدر او را می‌دانی؛ چون فهمیدی از دست دادنش چقدر می‌تواند دردناک باشد.»

 

آیا باید زودتر به تو می‌گفتم؟ در این صورت، می‌رفتی و پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی!

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

+دوست داشتم علت یادداشت جمله های کتاب بنویسم ولی...

+ پست های بعضی دوستان که میخوندم میخواستم بنویسم و نظرم بگم ولی...

+ یادداشت گوشیم داره میگه چیزهایی هست که در موردشون بنویسی ولی...

+ از حس و حالم بنویسم ولی...

حوصله شرح قصه نیست:)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۰
سین ^_^

عاشقانه ها

 

دیگر تو را به خواب نمی‌بینم 

حتی خیال من،

 رخساره تو را،

 از یاد برده است......

«حمید مصدق»

******************************

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را 

 از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما 

چشمان ما را در خموشی گفت و گو هاست 

«حسین منزوی»

******************************

 من ای حس مبهم تو را دوست دارم...

«قیصر امین پور»

******************************

«دوستت دارم» را 

من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام!

 این گل سرخ من است!

 دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن!

که فشانی بر دوست! 

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست! 

در دل مردم عالم، به خدا،

 نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید.

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

 این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت

 نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس!

«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

«فریدون مشیری»

*******************************

+ امروز آخرین روز مدرسه بود چون تعداد کمی از دانش آموزا اومده بودن. ساغی هم اومده بود! فقط چهار نفر از کلاسشون اومده بودن و انتظار نداشتم ساغی هم بینشون باشه!:)... دلتنگی برای مدرسه و دانش آموزا و کلاس ها رو از همین الان حس میکنم... سخته ولی ناگزیریم به پذیرش که زندگی از این تموم شدن ها و خداحافظی ها زیاد داره...

 

+ رفتم کتابخونه و کتابداری که دوست بودیم با هم نبودش، از قبل میدونستم، بهم گفته بود اومده همکارمون شده، ازطریق آزمون استخدامی. جای خالیش حس میشد. قبلا که میرفتم چقدر حرف می‌زدیم با هم در مورد کتاب ها و مسائل دیگه. مکان آشنا با میزبان نا آشنا:)

 

+ چطور میتونم بدون حذف مطالبم، وبلاگم از دسترس خارج کنم؟ ... برا روز مبادا:/ دارم میپرسم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸
سین ^_^