فک کنم این پست خیلی طولانی بشه و همینطور بی ربط به هم...
۱• یکی از دخترای فامیل، فامیل دور!:) در این حد که نمیدونم نسبتمون با هم چیه:))). چند سالی هست ازدواج کرده شاید ده سال؛ کمتر یا بیشتر. فکر میکردیم بچه داره ولی هیچ وقت از بچه یا بچه هاش نشنیدیم و شاید عجیب بود که بچه نداشته باشه! همین اواخر متوجه شدیم که بچه دار نمیشه اصلا، هیچ وقت! و شنیدیم که شوهرش به خانواده اش توصیه کرده حرفی نزنن که خانومش ناراحت بشه. خداحفظشون کنه برا همدیگه و خیر به زندگیشون سرازیر بشه.
یاد خواستگاری افتادم که قبل کرونا اومدن خونمون و چند سال ازم کوچیک تر بود، یادم نیست عنوان پست چی بوده و حال نداشتم بگردم:/... پدرش میگفت طوری بزرگ شده که پای انتخابش و پای همه چی میمونه! همچین مفهومی! با خودم فکر کردم اگه برا من همچین مشکلی پیش میومد و اون بود به احتمال زیاد میموند!:)
۲• دو نفر در نظر بگیرید! یه نفر غذا گرم میکنه و شروع میکنه به خوردن و همزمان فکر میکنه که باید به اون نفر دیگه هم میگفت اگه میخواد بیاد غذا بخوره و تا تصمیم میگیره یه بخشی از غذا رو خورده. با خودش میگه هنوزم دیر نیست و بهش میگه اگه میخوای بیا غذا بخور! قبل از اینکه جواب بده نفر سومی میاد و میگه خودت خوردی و حالا تعارف میکنی؟ یا اینکه باقیمونده غذات میخوای بهش بدی؟!
این یه مثال بود از شرایطی که نمیتونی ثابت کنی نیتت چی بوده، در این مواقع آدم دلش میشکنه و تحملش سخته...
۳• بارها پیش اومده فیلم یا سریالی دیدم و یه طرف به خاطر صلاح طرف مقابل یا فداکاری و اینا مخفی کاری میکنه و نمیذاره طرف مقابلش خودش تصمیم بگیره! و هر بار از دستشون حرص خوردم خب بابا بذار بنده خدا بدونه خودش میدونه چیکار کنه!:)))) ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم تو زندگی واقعی شاید بارها پیش اومده برای مسائل کوچیک یا بزرگ همین کار انجام دادیم! ...برای بعضی مسائل گاهی تصمیم خیلی سخت میشه...
۴• از مراقبت های جلسه امتحانم یه روز مونده، فقط یه روز دیگه میرم مدرسه و تمام! بعد گذشت این چند هفته و دوری از کلاس ها اوضاع روبراهه البته گاهی پیش میاد که یاد بچه ها میفتم و هیاهو و شوخی ها و اداها و... ولی حس میکنم دارم کم کم تو این آزمون زندگیم نزدیک میشم به نمره قبولی! کدوم؟ آزمون دلتنگی... همیشه امتحان سختی بوده برام!
آدما و لحظات و خاطره ها میان و میرن ولی زندگی در جریانه! میتونیم مسالمت آمیز بپذیریمش وگرنه زندگی یه طور دیگه حالیمون میکنه!:))))))
۵• اونی که دیگه بینمون نیست! ولی یادش هست وقتی که دور هم جمع میشیم یا حرف از گذشته میشه. کتاب های زیادی داشته! چهار تا از کتاب هاش برام آوردن. کتاب های نوجوان هست! نمیدونم خودش علاقه داشته یا برا نوه ها خریده بوده. دارم میخونمشون. دومیش شروع کردم.
چند شب پیش یه صحنه برام یادآوری شد! به خواهرم گفتم یادته اون روز رفته بودیم بیرون از خونه شاید طبیعت گردی و هیچ کس خونه نبود وقتی برگشتیم دیدیم میم و عین لبه اون جوب بزرگا نشستن و پاهاشون آویزونه و دارن تخمه میخورن و منتظرمون هستن؟!:) (این خاطره مربوط به بیشتر از ۱۵ سال پیشه)... مثل تو فیلما تصور کنید میم از این خاطره پر میکشه و میره چون دیگه نیست.
وقتی دانشجو بودم شوهر خواهرم یه پستی گذاشت اینستاگرام در مدح اردیبهشت و اسم برد از خیلیامون که اردیبهشتی هستیم... چند هفته پیش رفته بودیم تفریح موقع برگشت گفتن میخوان برن بهشت زهرا! یکی از ماشین ها خراب شد و مادر میم با ما اومد! به خاطرش ما هم رفتیم بهشت زهرا! تولد میم بود و نمیدونستیم! به خواهرم گفتم انگار قرار بود امروز اینجا باشیم...
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه درگذشتگان.