تشنگی آور به دست...

۲۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

ده غلط مشهور درباره اسرائیل

ده غلط مشهور درباره اسرائیل

در مقدمه نویسنده نوشته شده: «این کتاب شاید برای دانشجوها و پژوهشگران مفید باشد، به شرطی که بتوانند خود را از دست بزرگ‌ترین بیماری جهان آکادمیک در دوران ما خلاص کنند: این نظریه که تعهد داشتن پژوهشگر، از ارزش پژوهش علمی او می‌کاهد.»

 

قبل از خوندن کتاب فکر می‌کردم با یه کتابی که سخت خونده میشه و خوندنش حوصله زیاد میطلبه مواجهم... اما اینطور نبود!

عناوین ده فصل یعنی ده غلط مشهور درباره ی اسرائیل به شرح زیر است:

۱. فلسطین یک سرزمین خالی بود!

۲. یهودی‌ها مردمی بدون سرزمین بودند.

۳. صهیونیسم همان یهودیت است.

۴. صهیونیسم استعمارگری نیست.

۵. فلسطینی‌ها در سال ۱۹۴۸ داوطلبانه وطنشان را ترک کردند.

۶. جنگ ژوئن ۱۹۶۷ «تنها» گزینه و یک «انتخاب اجباری» بود.

۷. اسرائیل تنها دموکراسی خاورمیانه است.

۸. افسانه‌هایی درباره توافقنامه اسلو.

۹. افسانه‌هایی درباره غزه.

۱۰. راه حل تشکیل دو کشور تنها راه پیش رو است. 

 

اشتباه بودن چند تا از مواردی که تو کتاب بهش پرداخته بود بدیهی بود برام! شاید به یُمن حضور در کشور عزیزمون:)... بیشتر مطالب کتاب هم جدید بود به خاطر اطلاعات اندکی که داشتم.

«پنجمین کتاب پویش کتابخوانی از وبلاگ خانم دزیره»

۲۰ آذر ۰۲ ، ۲۰:۱۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

به یاد آور...

حکمت ۴۰۳ نهج‌البلاغه: کسی که به کارهای گوناگون بپردازد، خوار شده، پیروز نمی‌گردد!

این حکمت با منه:/... یکی از کارا رو به سرانجام برسون نه اینکه هر دفعه سر از یه کاری دربیار و نصفه و نیمه رهاش کن و دوباره بعدی...بین همه مورد علاقه هام، کتاب رو هیچ وقت رها نکردم! شاید زمان هایی بوده که مطالعه کم شده ولی رها! نه!:)

 

 

حکمت ۴۳۳ نهج‌البلاغه: پایان لذت‌ها، و بر جای ماندن تلخی‌ها را به یاد آورید.

امروز سر کلاس آمادگی دفاعی برای بچه های کلاس دهم از کتاب «دیدم که جانم میرود» خوندم. خیلی استقبال کردن!... 

و ربط کتاب به این حکمت!؟... یکی از مواردی که از کتاب یادمه اینه که وقتی دختری از شهید کاظم زاده یه درخواستی می‌کنه... شهید توضیحاتی میده و دلایلی میاره که بهش بفهمونه درخواستش اشتباهه و مضمون حرف های شهید همین حکمت ۴۳۳ بود...

۱۲ آذر ۰۲ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

تو از آزردن من بی نیازى و من...

خدایا من نمی‌دانم روزی‌ام در کجاست، و آن را تنها بر پایه گمانهایى که بر خاطرم مى ‏گذرد می‌جویم، و ازاین‏ رو در جستجوى آن شهرها را زیر پا می‌گذارم، پس در آنچه که خواهان آنم همچون حیرت‏ زدگانم، نمی‌دانم آیا در دشت است‏ یا در کوه؟ در زمین است یا در آسمان؟ در خشکى است یا در دریا؟ نمی‌دانم به دست کیست؟ و از جانب چه‏ کسى است؟ ولى به یقین می‌دانم که دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تویى که آن را با لطف خویش تقسیم می‌کنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می‌سازى، خدایا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برایم آسان نما و جاى دریافتش را نزدیک قرار ده و با طلب آنچه برایم در آن روزى مقدر نکرده‏ اى به زحمتم میفکن، چه‏ تو از آزردن من بی نیازى و من به رحمتت نیازمندم، پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خویش بر بنده‏ ات‏ کرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.(از تعقیبات نماز عشا)

 

امیر المؤمنین (علیه السّلام) میفرمود: اى مردم بدانید کمال دین طلب علم و عمل بدانست، بدانید که طلب علم بر شما از طلب مال لازم‌تر است زیرا مال براى شما قسمت و تضمین شده. عادلى (که خداست) آن را بین شما قسمت کرده و تضمین نموده و بشما میرساند ولى علم نزد أهلش نگهداشته شده و شما مأمورید که آن را از اهلش طلب کنید، پس آن را بخواهید.

 

با دانش آموزای کلاس دهم، آمادگی دفاعی دارم... فرصت داریم برای گفت و گو در مورد مسائل مهم، مسائل روز و... بهشون گفتم دنبال اطلاعات و آگاهی و بینش باشید! ...اینکه من بیام یه مطلبی رو به شما بگم و شما هم به به و چه چه! ممکنه همین امروز یا فردا یه نفر دیگه خلافش رو بگه و دوباره شما به به و چه چه! چرا؟ چون خودتون آگاهی ندارید، بینش ندارید! . سعی میکنم کتاب معرفی کنم و سخنرانی و سخنران ... بهشون گفتم( در واقع به خودم!) بالاخره خواه ناخواه تو یکی از جبهه های حق یا باطل باید قرار بگیریم... راه گریزی نیست... پس باید براش آماده بشیم... 

۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

منِ او

من ِِاو

دو سه سال پیش، کتابدار کتابخونه عمومی شهر پیشنهاد مطالعه گروهی رو داد. گروه واتساپی:) تشکیل شد و چند تا کتاب پیشنهاد شد و به رأی گذاشته شد و هر روز تعداد صفحاتی خونده میشد و بررسی... کتاب امیر کبیر از اقبال آشتیانی و نامیرا از صادق کرمیار و سمفونی مردگان اثر صادق هدایت؛ از کتاب هایی بود که با هم خوندیم... کتاب «منِ او» از جمله کتاب های پیشنهادی بود که برای مطالعه رأی نیاورد ولی اسم کتاب و طرح جلد انارش تو خاطرم موند!:)

چند روز پیش پی دی اف اش رو خریدم و شروع کردم به مطالعه... کتابی بود که اون لحظه به ذهنم رسید!... تا یک سوم کتاب که پیش رفتم بیشتر خسته شدم و ناامید از خوندنش به جای جذب شدن... ولی خوندنش رو رها نکردم و امروز تمومش کردم... به نظرم کتاب پر بود از کنایه ها و آشفته نویسی و پیچیدگی:/... طنز داشت، خنده هم بود... و عشق متفاوتی! که روایت کرد، دلیلی که منو پای کتاب نگه داشت... تفاوت سبک نویسنده و خلاقیتش در ربط قضایا و اشخاص و مکان ها و ... به هم یه کتاب متفاوت ساخته! 

 

جملاتی از کتاب «منِ او» اثر رضا امیرخانی

«اگر یک آدم خوب، خیلی خوب،میان یک جمع نباشد، آن جمع، بشمار سه از بین می‌رود.»

«حکما کور بهتر می بیند. چرا؟ چون چشمش به کار دیگران نیست. چشمش به کار خودش است، چشمش به معرفت خودش است.»

«قصدش این نبود که برود و چیزی یاد بگیرد. قصدش این بود که برود و چیزی را از یاد ببرد.»

«نمی گویم دوستش نداشته باش! می گویم بفهم که چه جور دوستش داری! به خیالت محبت او، تکه ای از محبت الهی است، نه؟!»

۳۰ آبان ۰۲ ، ۱۸:۱۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

غریب!

فک نکنم کسی باشه که در طول زندگیش احساس تنهایی رو تجربه نکرده باشه!

بریده ای از کتاب «عرفان حافظ» شهید مطهری:

انسان در این جهان یک نوع احساس بیگانگی با همه این عالم می‌کند و یک نوع احساس غربت در همه عالم می کند؛ چرا ؟ می گویند برای این است که ما، آن که «ما»ی واقعی ماست که همان روح الهی(وَ نَفخْتُ فیهِ مِنْ روحی) است، از جای دیگر به اینجا افاضه شده و باید برگردد، وطن اصلی اش اینجا نیست، جای دیگر است. از جای دیگر آمده و باید به آنجا برگردد، پس وطنش اینجا نیست، اینجا وطن سنگ است، وطن خاک است، وطن کلوخ است، وطن گیاه است، وطن سگ است، وطن حیوان است، یعنی موجودات صد درصد طبیعی. ولی ما یک موجود صد درصد طبیعی نیستیم، آن واقعیت ما واقعیت ماوراءالطبیعی است، وطن اصلی ما آنجاست، ما را از آنجا جدا کرده اند. این است که ما در اینجا غریب هستیم.

 

+ بالاخره فیلم غریب نگاه کردم. در مورد شهید بروجردی هست... یه مدت پیش خواهرم بهم گفت نگاه کنم، بعد چند روز اسم فیلم کلا یادم رفته بود، یه بار دیگه ازش پرسیدم و یادداشت کردم که سر فرصت ببینمش.چند روز پیش که عمه ها اومده بودن عیادت خواهرم، حرف شهید بروجردی شد و کتاب و... فک کنم تا قبل از این فقط اسم شهید بروجردی رو تو کتاب های دفاع مقدس دیده بودم:)... فیلم و کتاب های دفاع مقدس مثل این میمونه: منی رو که زدم جاده خاکی برمیگردونه و میاره به مسیر اصلی و البته اثرش تا کی باشه معلوم نیست...

اگر نگاهمون رو به تنهایی تغییر بدیم به حرفی که شهید مطهری میزنه شاید کمتر به دنبال پر کردن این تنهایی باشیم چه از راه درست چه از راه نادرست!... با دوست یا همسر یا بچه یا... .

خلاصه اش اینه: زحمت نکشید تنهایی با این چیزا پر نمیشه:)))... 

 

۲۶ آبان ۰۲ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

از خواب گران خیز...

پدر کردستان

 

پرده اول: 

چند روز پیش با یکی از دوستان، بحث اثرگذاری شد اینکه تا الان چیکار کردیم؟! مفید بودیم؟! ... همیشه بهش فکر میکردم و فکر میکنم به اینکه جایی که الان هستم همون جایی هست که باید!؟ یا نه؟! ... فکر میکنم باید کاری انجام بدم... چرا و برای چه کاری اومدم!:)...و از این دست سوالا... 

 

پرده دوم:

مامان، کتاب هایی که امانت داده بودم به عمه، برام آورد، یه کتاب ناآشنا بین کتابا بود، گفتم اینکه مال من نیست! اشتباهی داده؟! ... بعدش یادم اومد حرفاش و فهمیدم برام فرستاده که بخونم!... همون شب شروع کردم به خوندنش!... چند تا روایت در مورد شهید بروجردی از زبان اطرافیانشون... کوتاه و آموزنده! و قابل تأمل... مثل همیشه دنیایی از حسرت...غبطه خوردن به حالشون ... رسیدم به یه صفحه که یکی از جملاتش رو هایلایت زده بودن!... «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه»!!!! ...تعداد صفحات کتاب زیاد نبود و برام جذاب بود و همون شب کتاب تموم کردم. 

اول کتاب نگاهم خورد به این نوشته:« وقف در گردش»!

و

پرده آخر:

پیام دریافت شد:)

 

یکی از صفحات کتاب.

ای غنچه خوابیده چو نرگس، نگران خیز

از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز

۲۵ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

دُن آرام

تابستون گذشته دفتر اول(جلد ۱و۲) دن آرام خوندم(حدود ۹۵۰ صفحه)... دفتر دوم(جلد ۳و۴) اوایل مهرماه شروع کردم به خوندن(۱۰۰۰صفحه). یک ماه و نیم خوندنش طول کشید. میخواستم بگم متن روونی داره دیدم نه! شاید خوندن آثار روسی قلق داره... اسامی اشخاص و مکان ها تو این کتاب خیلی زیاد و سخته... طوری که تا بخوای بیای بعضی هاش درست تلفظ کنی شاید چند دقیقه طول بکشه!:))... من که با چشم میخوندم هم اسامی اشخاص و هم مکان ها رو... قسمت هایی از کتاب که به توصیف های طبیعت می‌پرداخت و خیلی ادبیاتی میشد هم با چشم میخوندم و رد میشدم!... وگرنه حالا حالا ها تموم نمیشد. 

موقع خوندن دفتر دوم حسی داشتم شبیه خوندن کتاب دا!... ده سالی فاصله است بین مطالعه این دو کتاب!... وجه مشترک هردو: جنگ بود... و آنچه که اشخاص درگیر جنگ از سر میگذرونن... با خوندن صفحاتی از کتاب به وحشت میفتی از روایت های بی پرده از کشت و کشتار و... به گریه میفتی از فقدان انسانیت!... از ظلم... از بی پناهی انسان ها ... ممکنه چند ساعتی یا چند روزی زندگی به کندی و سختی بگذره... 

این کتاب رو یه کتاب مردونه! میدونم... بیشتر از این که لطافت داشته باشه و روایت کننده عشق باشه... سخت و خشن و روایت کننده جنگه...

فک میکنم شخصیت اصلی این کتاب هیچ وقت فراموش نمیکنم!... به نظرم نویسنده با عمری که گذاشته برای خلق این شخصیت خوب تونسته از پس این کار بر بیاد... از عشق گفته از دوستی ها... خانواده... خیانت ها... جنگ... اولین کشتن!... ازدواج... فرزند..‌. انسانیت... از دست دادن ها... ناامیدی... شجاعت... میل به زندگی...

یه جایی از کتاب شخصیت اصلی بعد از گذروندن چند سال جنگ و کشتن آدمای زیاد وقتی میبینه اسبش به خاطر زخمی که برداشته داره جون میده... اشک از چشمش سرازیر میشه!!...کشته شدن بی پناه، بی دفاع... سخت و تحمل ناپذیره برای کسی که هنوز وجدانی داره و انسانیتش نمرده!

فکر میکنم خوندن این کتاب مثل تجربه خیلی کوچیکی از جنگه! بعد خوندنش همون آدم قبل نیستی دیگه... اینم یه وجه مشترک دیگه با کتاب دا!:)... به این دلیل از خوندنش راضی ام... 

 

عبارت هایی از کتاب دن آرام نوشته میخائیل شولوخوف:

«پیش از آن کشت و کشتار، زندگی اش را چنان هموار راه می‌برد که چابک سواری اسب تربیت شده ای را تو میدان مسابقه ای، و حالا زندگی او را چنان با خودش می برد که اسب گسیخته افسار کف به لب آورده یی سوار ناشی و نیازموده یی را.»

«تو دل اش دردی احساس می‌کرد که رنج اش لذت بخش بود.»

«چه لذت بخش بود تو خانه خود زندگی کردن و محبت چشیدن و محبت چشاندن! اما نه، می بایست به استقبال مرگ رفت... و آنها به استقبال مرگ می روند!»

«دل اش آرام شد، چشم ها را بست، و برای گریز از این جهان پر آشوب و پر غوغا بی هوشی را به مثابه مسکنی پذیرفت و در تاریکی های غلیظ فراموشی شناور شد.»

«تماشای امواج خشم آگینی که به ساحل میخورد و در هم می شکست سخت تماشایی بود. شنیدن هزار گونه آواز آب و به هیچ نیندیشیدن و سعی در نیندیشیدن به هیچ چیزی که دست مایه ی غم باشد سخت دلنشین بود!»

۲۱ آبان ۰۲ ، ۰۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

برای فهمیدن!

حکمت ۲۹۸ نهج‌البلاغه: کسی که در دشمنی زیاده‌روی کند گناهکار، و آن کس که در دشمنی کوتاهی کند ستمکار است و هر کس که بی دلیل دشمنی کند نمی‌تواند با تقوا باشد.

 

حکمت ۳۲۰ نهج‌البلاغه: برای فهمیدن بپرس، نه برای آزار دادن؛ که نادان آموزش گیرنده، همانند داناست، و همانا دانای بی‌انصاف چون نادان بهانه جوست!

می‌خوام حکمت ۳۲۰ برا دانش آموزا بخونم، حداقل!... اگه بتونم بنویسم بزنم تو همه کلاسا یا تو برد که عالیه:)... خداروشکر خودم خیلی کم با این مسئله مواجه شدم! 

 

 

۱۸ آبان ۰۲ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
سین ^_^

آشفتگی و عاشقی!

سال ها از شدّت آشفتگی و عاشقی

هر درختی کاشتم مجنون درآمد از زمین.... محسن رضوی

 

مَوّاج و دلفریب و پریشان و بی کران

از موی تو نوشتم و دریا به خود گرفت.... صادق داوری

 

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است.... مهتاب یغما 

 

شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب

اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست....مهتاب یغما 

 

گوشیم زنگ خورد... اسم خواهرم رو صفحه گوشی بود:)... جواب دادم، حالم پرسید... گفتم اوضاع گلوم بدتر شد:/ ...حالش پرسیدم گفت بهتر شده فقط هنوز بینیش گرفته(برا اونایی که انحراف بینی دارن تحمل سرماخوردگی سخت تر میشه:/)... بعدش گفت پام پیچ خورد و الآنم تو گچه:/!!... گفتم چیییی؟؟؟؟! شوخی میکنی! الکی نگو! حالِ صداش خوب بود:)!... ماجرا رو شرح داد برام:)... زنگ ورزش در حین بازی با دانش آموزش پاش پیچ خورده بود!... حال مادر رو پرسیدم! گفتم ناراحته؟ گفت آره... دو یا سه هفته نمیتونه بره مدرسه... به فکر دانش آموزاش بود... اگه شرایط فراهم شد شاید چند روز به جاش رفتم مدرسه:)

 

 

۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۸

کلاس نهم: معمولا ابتدای زنگ به بچه ها چند دقیقه فرصت بازی و خنده میدم تا سر حال بشن برا شروع درس:)... خودشون خواستن بیان شعر بنویسن با دست غیر تخصصی... یکی از بچه ها وقتی تموم کرد و میخواست بشینه گفت خانم من بهتر می‌تونستم بنویسم ماژیک «ژ» بد می‌نویسه:)))... کاملا جدی می‌گفت برا همین سبب خنده مان شد:)... 

بعد گذشت یه بخشی از زمان، دیدم «ژ» حالش روبراه نیست انگار. ازش پرسیدم مگه سرت درد میکنه؟ ریاضی سرت درد آورد؟:))) یا... گفت نه خانم حالت تهوع دارم... ازش پرس و جو کردم که صبحونه خورده یا نه و دیشب چی خورده؟ لیمو ترش داشتم رفتم از یخچال براش آوردم خورد و سر حال شد.

درس امروز اجتماع و اشتراک مجموعه ها بود... شعر فاضل نظری که در نظر داشتم براشون نوشتم با رسم شکل:) و کلی ذوق نمودند:)

فصل مشترک

بهشون اعلام کردم هشت دقیقه به کلاس مونده و... طبق معمول گفتن چقدرررر زود گذشت:))... مخصوصاً «ژ» اکثر اوقات میگه چقدر زود گذشت:) منم بهش میگم حسااابی بهت خوش گذشته:)

 

 

کلاس دهم: برا اول کلاس یکی از بچه ها شروع کرد به جک گفتن، از اون بی معنی ها:)))...

 گفت به نظرتون چرا خیار؛ سبزه؟

ما هم سکوت و متفکر... گفت چون بهش میاد:/

گفت چرا موز زرده؟ 

چون سبز بهش نمیاد!:)))

به فیلی که لباس صورتی پوشیده چی میگن؟

میگن چقدر بهت میاد:)))

 لباس آبی بپوشه بهش چی میگن؟

میگن صورتی بیشتر بهت میومد.

لباس بنفش بپوشه بهش چی میگن؟

میگن چقدر لباس داری!

بیشتر از همه شون خودم خندیدم!... گفتم چقدر بی معنی و بیشتر خنده ام گرفت:)))

هفته پیش برا درس آمادگی دفاعی بهشون تکلیف داده بودم در مورد طوفان الاقصی برن جست و جو و اخبار دنبال کنن... فکر میکردم با کلی سوال و شک و شبهه مواجه میشم ولی خبری نبود:/... دوباره چند تا کلید واژه! بهشون گفتم 

برا جست و جو... ببینم فردا چطور پیش می‌ره!؟

 

 

با مامان تلفنی صحبت کردم:/ دلتنگی بیشتر شد!... اگه صحبت نمی‌کردم بهتر بود انگار:(... این مدلی هم نیستم به خاطر دو سه روزی که خونه نیستم گریه و زاری راه بندازم. ولی یه کم سخته:)... شاید حس غربت! ... تنهایی! ... یا...

 

 

+ یه گریه با صدای بلند به خودم بدهکارم!... به خاطر دیدن تصاویر و خوندن خبرها از حوادث اخیر. خدا کنه سر کلاس آمادگی بتونم عواطف و احساساتُ کنترل کنم:)

 

 

۲۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^