تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۱۰ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

نیم ساعت پیش خواهرم گفت یه کلیپ طنز بفرستم برات از همون دو تا مشهدی که گفتم تازه کانال ایتاشون پیدا کردم؟ گفتم آره بفرست ایتا نگاه میکنم!:)

دو سه تا فرستاد نگاه کردم یه کم خندیدم گفتم خوبه باحاله ولی خوشم نمیاد غیر مستقیم فحش دادن!:))...همزمان داشت نگاه میکرد و هی می‌گفت یکی دیگه برات فرستادم، بعد از نگاه کردن چند تاش بلند شدم نشستم تا بتونم راحت تر بخندم!:))) حالا موقعیت چطوریه؟ همه جا تاریک و سکوت و خواهرم اون سر اتاق خوابیده من این سر اتاق! ... چند بار دیگه هم هی خنده اش بلند میشد و می‌گفت یکی دیگه برات فرستادم:)... و همین الآنم که دارم می‌نویسم همین اتفاق افتاد!:))) .... خوابی که نمیومد هم پروند از بس خندیدیم...و هنوزم ادامه داره انگار!:)

اگه می‌خواین بخندین بفرمایید:) لینک

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۴۳
سین ^_^

این قضیه مربوط به بیشتر از ده سال پیشه، زمانی که خواهرم دانشجو بود. یه دوستی داشت که زمان دبیرستان تغییر می‌کنه و به سمت دین و مذهب گرایش پیدا می‌کنه. زمانی که دانشجو بودن با پسر داییش به همدیگه علاقمند میشن! پسر دایی قبلش با یه دختر خانومی قرار بوده ازدواج کنه که دختر رابطه رو به هم میزنه و باعث ضربه و آسیب به پسر میشه! دوست خواهرم و پسر داییش از نظر اعتقادی با هم تفاوت داشتن و خواهرم بهش می‌گفته که سرانجامی نداره این رابطه. دختر کوتاه نمیومده، قضیه بالا میگیره و خانواده ها مطلع میشن و حرف ها و بی احترامی هایی پیش میاد، دختر باز هم اصرار داره به موندن و کوتاه نیومدن! تا اینکه به خاطر بی احترامی به خانواده و پدر و مادرش تسلیم میشه! و پسر دایی رو رها می‌کنه. نمی‌دونم چند سال بعد ولی میدونم دختر ازدواج کرده با یه نفر دیگه. ولی از پسر دایی خبر ندارم:). (چون مربوط به خیلی سال پیش هست و فقط شنونده ماجرا بودم ممکنه در واقعیت تفاوت هایی بوده باشه.)

و حالا سوال!:)

 بین عشق(دوست داشتن) یه نفر و عزت نفستون کدوم انتخاب می کنید؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۵
سین ^_^

 فک کنم این پست خیلی طولانی بشه و همینطور بی ربط به هم...

۱• یکی از دخترای فامیل، فامیل دور!:) در این حد که نمی‌دونم نسبتمون با هم چیه:))). چند سالی هست ازدواج کرده شاید ده سال؛ کمتر یا بیشتر. فکر میکردیم بچه داره ولی هیچ وقت از بچه یا بچه هاش نشنیدیم و شاید عجیب بود که بچه نداشته باشه! همین اواخر متوجه ‍شدیم که بچه دار نمیشه اصلا، هیچ وقت! و شنیدیم که شوهرش به خانواده اش توصیه کرده حرفی نزنن که خانومش ناراحت بشه. خداحفظشون کنه برا همدیگه و خیر به زندگیشون سرازیر بشه. 

یاد خواستگاری افتادم که قبل کرونا اومدن خونمون و چند سال ازم کوچیک تر بود، یادم نیست عنوان پست چی بوده و حال نداشتم بگردم:/... پدرش می‌گفت طوری بزرگ شده که پای انتخابش و پای همه چی میمونه! همچین مفهومی! با خودم فکر کردم اگه برا من همچین مشکلی پیش میومد و اون بود به احتمال زیاد میموند!:)

 

۲• دو نفر در نظر بگیرید! یه نفر غذا گرم می‌کنه و شروع می‌کنه به خوردن و همزمان فکر می‌کنه که باید به اون نفر دیگه هم می‌گفت اگه میخواد بیاد غذا بخوره و تا تصمیم میگیره یه بخشی از غذا رو خورده. با خودش میگه هنوزم دیر نیست و بهش میگه اگه میخوای بیا غذا بخور! قبل از اینکه جواب بده نفر سومی میاد و میگه خودت خوردی و حالا تعارف می‌کنی؟ یا اینکه باقیمونده غذات میخوای بهش بدی؟! 

این یه مثال بود از شرایطی که نمیتونی ثابت کنی نیتت چی بوده، در این مواقع آدم دلش می‌شکنه و تحملش سخته...

 

۳• بارها پیش اومده فیلم یا سریالی دیدم و یه طرف به خاطر صلاح طرف مقابل یا فداکاری و اینا مخفی کاری می‌کنه و نمی‌ذاره طرف مقابلش خودش تصمیم بگیره! و هر بار از دستشون حرص خوردم خب بابا بذار بنده خدا بدونه خودش می‌دونه چیکار کنه!:)))) ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم تو زندگی واقعی شاید بارها پیش اومده برای مسائل کوچیک یا بزرگ همین کار انجام دادیم! ...برای بعضی مسائل گاهی تصمیم خیلی سخت میشه...

۴• از مراقبت های جلسه امتحانم یه روز مونده، فقط یه روز دیگه میرم مدرسه و تمام! بعد گذشت این چند هفته و دوری از کلاس ها اوضاع روبراهه البته گاهی پیش میاد که یاد بچه ها میفتم و هیاهو و شوخی ها و اداها و... ولی حس میکنم دارم کم کم تو این آزمون زندگیم نزدیک میشم به نمره قبولی! کدوم؟ آزمون دلتنگی... همیشه امتحان سختی بوده برام!

 آدما و لحظات و خاطره ها میان و میرن ولی زندگی در جریانه! میتونیم مسالمت آمیز بپذیریمش وگرنه زندگی یه طور دیگه حالیمون می‌کنه!:))))))

۵• اونی که دیگه بینمون نیست! ولی یادش هست وقتی که دور هم جمع میشیم یا حرف از گذشته میشه. کتاب های زیادی داشته! چهار تا از کتاب هاش برام آوردن. کتاب های نوجوان هست! نمی‌دونم خودش علاقه داشته یا برا نوه ها خریده بوده. دارم میخونمشون. دومیش شروع کردم. 

 چند شب پیش یه صحنه برام یادآوری شد! به خواهرم گفتم یادته اون روز رفته بودیم بیرون از خونه شاید طبیعت گردی و هیچ کس خونه نبود وقتی برگشتیم دیدیم میم و عین لبه اون جوب بزرگا نشستن و پاهاشون آویزونه و دارن تخمه میخورن و منتظرمون هستن؟!:) (این خاطره مربوط به بیشتر از ۱۵ سال پیشه)... مثل تو فیلما تصور کنید میم از این خاطره پر می‌کشه و می‌ره چون دیگه نیست. 

 وقتی دانشجو بودم شوهر خواهرم یه پستی گذاشت اینستاگرام در مدح اردیبهشت و اسم برد از خیلیامون که اردیبهشتی هستیم... چند هفته پیش رفته بودیم تفریح موقع برگشت گفتن میخوان برن بهشت زهرا! یکی از ماشین ها خراب شد و مادر میم با ما اومد! به خاطرش ما هم رفتیم بهشت زهرا! تولد میم بود و نمیدونستیم! به خواهرم گفتم انگار قرار بود امروز اینجا باشیم...

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه درگذشتگان. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۰
سین ^_^