تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۷۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

+جمله های پایین چند تا از دیالوگ های یکی از سریال های مورد علاقه ام هست. خیلی مهمه چطور خونده بشن. با احساس یا حس ناراحتی عمیق و گریه بخونید تا باهاشون ارتباط برقرار کنید.😅 وگرنه بی معنی جلوه میکنن:/

 

 «خیلی خوبه، خیلی باهام خوبه... اما با همه همینقدر خوبه، من آدم خاصی براش نیستم.»

«شاید تو قلب اون، ما هیچوقت چیزی بیشتر از یه خواهر و برادر نباشیم؛ برا همینه که می‌تونه در موردش شوخی کنه...»

 «من یه رازی دارم، رازی که تو دلم مخفیش کردم. یه کسی هست که واقعاً دوسش دارم، اما اون منو دوست نداره.»

 «ناراحتم، خیلی ناراحتم... اون واقعا خوبه، واقعا باهام خوب رفتار میکنه، اما با همه همینقدر خوبه، با همه خوب رفتار می‌کنه.»

«قبلا همیشه حس می کردم که قراره تنها بمونم و برام مهم نبود. اما تا وقتی که تو رو دیدم؛ تو باعث شدی بفهمم که کسیو دوست داشته باشی و یکی دوستت داشته باشه خیلی چیز خوشحال کننده ایه.»

 

+دلیل علاقه ام شباهت داستان سریال به بخشی از زندگیمه. البته با یه فرق اساسی! پایان خوب داستان!... معمولا زندگی میخواد یادمون بده از این خبرا نیست که همیشه همه چی خوب تموم میشه! اگه یاد نگرفتیم اینقدر تکرار میشه پایان بد(بر خلاف میل ما!:) ها که بالاخره دوزاریمون بیفته!!... البته که حواسمون باید به حکمتِ نشدن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها هم باشه. 

«وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم»(بخشی از آیه ۲۱۶ بقره)

 

+ فردا به خاطر قطعی آب، فقط مدرسه ما تعطیله!:) بهش نیاز داشتم چون حالم مساعد نبود زیاد.

 

+ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّی بِاسْمِ رَسُولِکَ 

خدایا ولی ات، و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده، برای ما آشکار کن،

حَتَّی لاَ یَظْفَرَ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إلاَّ مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 

تا به چیزی از باطل دست نیابد، مگر آن را از هم بپاشد، و حق را پابرجا و ثابت نماید،

وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِراً لِمَنْ لاَ یَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَیْرَکَ 

خدایا او را قرار ده پناهگاهی برای ستمدیدگان از بندگانت، و یاور برای کسی که یاری برای خود جز تو نمی یابد...

«بخش هایی از دعای عهد»

  

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۳ ، ۲۰:۵۷
سین ^_^

 «...بگذار با هم انتظار را تمرین کنیم

سخت است اما می شود

با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد

نه!اینطور نمی شود

باید قلبت از جا کنده شود

و آرامشت به هم بریزد

و همراهِ نیامدنش

از چشمانت برگ بیفتد

برگ های آبیِ فصل دوری

خلاصه بگویم

نیاید و خلاصه شوی در چند سطر

در چند قرص

در چند کتاب کهنه

که مداوم تو را به زمان بند بزند

تا یادت برود نیست همان که باید باشد

و احساس کنی که باید

رویای دستانش را به گور ببری

و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی...»

 

 

«...من به هجوم خاطرات در عصر پاییزی اعتقاد دارم

اما حال که پای پاییز در میان نیست

چرا این گونه غمگینم؟

مگر ماهی در دریا میمیرد؟...»

 

«...سعی کن که عاشقم باشی

تا درک کنی آن چه مرا به سمت تو میبرد

تا تو هم مانند من در این لحظه ی خداحافظی

به تقویم و دیدار دوباره بیندیشی»

 

«دیوانه ام میکند

تداخل رویایی که در آن حضور داری

و واقعیتی که در آن، تو را از دست داده ام»

 

«بارانی که در جیبهایم جاگذاشته ای» نوشته «مسعود رحیمی»

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|

+ بعد از چند روز بارون از تابستون به زمستون نقل مکان! کردیم. تو حیاط قدم زدم، فکر کردم، به آسمون نگاه کردم... کاری که از دستم برمیاد؛ سبب بهتر شدن حال؛ بشه یا نشه:)

+ فردا از گربه خبری نیست نه؟:/

+ خواهرم از دانش آموزاش برامون میگه:) ... اولین سالی هست تجربه کلاس مختلط داره... پسرا اذیت کن و شیطون هستن ولی مای سیستر میگه ازشون خوشم میاد... چند وقت پیش یکی از پسرا وقتی می‌خواسته ماژیک بده مای سیستر ، زانو زده و با همون ژست تو فیلما!:))) ماژیک تقدیم کرده:)))))

+ خسته ی راه و مشتاق دیدار دانش آموزا:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۲۰
سین ^_^

+ ساعت یه ربع به هفت رسیدم جای همیشگی که همکارا بیان و بریم مدرسه. چند لحظه‌ای گذشت دیدم یه گربه ی مرده وسط خیابونه:(... و از اون لحظه یه دلهره ای داشتم که نکنه ماشین ها از روش رد بشن:/... یکی از همکارا اومد، سعی کردم یه طوری وایسم که گربه رو نبینم ولی به سمت خیابون بودم... در حال صحبت بودیم که یه ماشین با سرعت اومد و از رو گربه رد شد و پخش شدن تکه های گوشت گربه رو دیدم که پرتاب شد و شاید تا جاییکه ما بودیم هم رسید، جیغ نزدم ولی با صدای بلند گفتم وای:(((( و چندقدم فاصله گرفتم ... خیلی حس بدی بود:/ نمیشد گریه کرد! حالم بد بود و نمیتونستم کاری کنم، باید آب می‌خوردم ولی در دسترس نبود، حالت تهوع گرفتم با بغض:/... وقتی رسیدم مدرسه رفتم آب خوردم... از جلو چشمام رد میشد اون صحنه... میدونستم راه حلش کلاس و دانش آموزا هستن:)... همینم شد وقتی میرفتم سر کلاس به ندرت یادآوری میشد ولی زنگ های تفریح بیشتر... تا الان خداروشکر اون صحنه هولناک! داره کمرنگ تر میشه ولی هنوز یادم نرفته.

+ صبح به این فکر میکردم ملت چطوری فیلم ترسناک میبینن:/... چند سال پیش نقد سریال کره ای بازی مرکب نگاه میکردم نتونستم تا آخر ببینم، حالم بد شد. چون چند تا از سکانس ها رو نشون میداد و بعدش توضیح و نقد. یادمه همون موقع دختر داییم که بچه مدرسه ای بود شاید ۱۵ سالش بود، می‌گفت این سریال رو دیده!!:/

+ امروز با ساغی صحبت کردم. یعنی با هم حرف زدیم و تنها کسی بود که قضیه گربه رو بهش گفتم:)... چون در مورد حواس پرتی ها می‌گفت و یه کم ربط داشت.

+ دوشنبه ها مطالعات هشتم دارم و آمادگی دهم. داستان داریم:)... درسمون در مورد دولت بود، یکی از بچه‌های کلاس هشتم گفت خانم من فکر میکردم رهبر و رئیس جمهور یکی هستن!:/...با وجود تکرار و توضیح و پرسش زیاد این درس سختشون هست چون اکثرا ماهواره دارن و شبکه های داخلی و اخبار نمیبینن و کسی هم نبوده بهشون اطلاعات بده. برا همین هنوز یه عده اسم رهبر و رئیس جمهور ترکیب میکنن برا جواب:)))))... یه عکس تو کتاب آمادگی دهم بود ازشون پرسیدم این شخص که جلو وایساده کیه؟ یه عده اصلا تو باغ نبودن یه عده هم اسم امام و رهبر رو قر و قاطی و بدون هیچ پیشوندی! میگفتن و به نظر از هم تشخیصشون نمی‌دن:) ... بهشون گفتم بگید آیت الله خامنه ای بعد یکیشون گفت حضرت الله:)))) البته سهواً!:)... در این لحظات میخندیدم بدون فکر کردن به صحنه ای که صبح شاهدش بودم، به خاطر دانش آموزای دوست داشتنیم که همیشه یه چیزی در آستین دارن که روح و رانمون شاد شه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۳:۳۱
سین ^_^