تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۷۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

 مدت طولانی بود که منتظر فرصت بودم تا شروعش کنم، از همون اول کتاب کشش بالایی داشت و نمیشد زمین بذاریش! 

کمتر جایی از کتاب، خسته کننده بود؛ به ندرت یا اصلا!! همش تو اوج هست، کنجکاوی، هیجان و... انقدر برام جذاب بود که هفت جلد کتاب که بالای سه هزار صفحه است رو ده روزه خوندم. 

با این همه، نقاط ضعفی هم داره و ضد حال میشه گاهی ولی روند داستان باعث میشه بتونی نادیده بگیریشون.

جلد اول مثل رمان های اینترنتی نوشته شده، ادبیات نوشتاریش و دیالوگ ها سطح پایینی داره. مثلا یه جمله نصفش عامیانه است نصفش رسمی! البته هر چی جلوتر میری بهتر میشه. اما چیزی که پابرجاست شاید تا آخرین جلد! استفاده از دیالوگ هایی برا طنز هست ولی بیشتر با خودت میگی چه بی مزه!:))) ، انگار همخونی نداره با اون فضا. و اینکه پیش میاد شخصیت های ۵۰ ساله مثل نوجوون های قصه حرف میزنن! ... 

یه نکته مثبت دیگه اینه که در اکثر مواقع میشه تصور کرد نوشته ها رو و این یعنی با وجود کاستی ها نویسنده تا حد زیادی موفق بوده. 

کتاب میدگارد در مورد آریا، پسر نوجوونیه که حاصل ازدواج پری و انسان هست. به کسانی که به این سبک(فانتزی) علاقه دارن توصیه میکنم از دستش ندین.

میخواستم به دانش آموزام معرفیش کنم درسته جنبه سرگرمیش بیشتره ولی خیلی خیلی بهتر از رمان های بی سر و ته اینترنتی هست!... و اگه این کتاب بتونه امید رو زنده نگه داره در بچه ها و بهشون یاد بده هیچ چی ارزش اینو نداره که با دست های خودشون پایان بدن به این زندگی! همین کافیه.

البته وقتی دو سه جلد آخر خوندم از تصمیمم برگشتم چون دیالوگ های نامناسبی از نظر اخلاقی داشت هر چند کم بود ولی بعضی چیزا وقتی غیر مستقیم گفته میشه ممکنه اثر بدتری داشته باشه. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۰
سین ^_^

«نکن ای ابر بهاری زاری

گله از یار و عزیزانم نیست

هرچه تنهاتر و تنها‌تر و تنها بهتر

غم من نیست که غمخوارم نیست»

 

«موج مست بی سکون

بوسه گاهش ساحل است

من همان موجم در این دریای بی پایان غم

آخر کجایی ساحلم؟»

 

«با یاد تو غم

می‌کند بر دل من سنگینی

چه کنم بال و پرم نیست که پروازکنم

تو در آن سوی خیال

من در این عالم خاک»

 

گزیده هایی از «سایه های آرزو» نوشته فریبرز یدالهی

:):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):)

هوا گرم بود نشسته بودم جلو کولر، هم گوش میدادم هم فکر میکردم! هم یه چیزی با خودم زمزمه میکردم!

+ قرآن میخونی؟(خانومه پرسید)

_نه!!( فکر کردم داره میگه الان داشتی قرآن میخوندی!:)))

بعد چند تا جمله که رد و بدل شد متوجه شدم میخواد یه دور قرآن ختم بشه به کمک نیاز داره؛ جزء چهارم پیشنهاد داد قبول کردم البته گفت هر کدوم میخوای بخون منم گفتم همون چهار میخونم فرقی نداره! 

+ ازدواج کردی؟

_نه!:))

+ پسر پاک میخوای یا ظاهر خوب داشته باشه؟(نگفت ظاهر خوب، یه چیز دیگه گفت یادم نمیاد:/ ولی منظورش همین بود)

_ باید میگفتم هر دو!:)))))... ولی گفتم نمیخوام ازدواج کنم فعلا!:)

یه کم نگران بود بابت اینکه میخونم حتما یا نه، بهش اطمینان دادم که خیالش راحت باشه به قولم عمل میکنم:) 

عجیب بود برام پیشنهاد این خانوم!!:)) به خاطر افکار چند لحظه قبلش که داشتم و...  

از اون موقع که یاد حرف خانومه میفتم هم خنده ام میگیره!:)) هم فکر میکنم به دلیلش و پیامی که برام داره:)...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۲
سین ^_^

 + تو پاداش کارای خوبی هستی که تا الان انجام دادم.

.

.

.

هر وقت که داشتم می شکستم، تو همیشه جلو اومدی و تیکه هام رو جمع کردی.

 یه چیزی بهت بگم؟

فکر میکنم که یه دختری مثل من هیچ وقت نمیتونسته تحت تأثیر ثروت یا عشق بی حد و مرز یه مرد قرار بگیره.

یه دختری مثل من فقط به احترام و اعتماد یه مرد نیاز داشته.

************************************

+دارم فک میکنم من که تا الان کار خوبی انجام ندادم چی؟! پس نباید منتظر همچین آدمی هم باشم😅

+ مامان بعد از مدت ها حنا گذاشته بود رو موهاش(به خاطر اگزما نمیتونه رنگ بذاره). قصد داشت وسمه هم بذاره. وقتی با آب مخلوطش کرد دید وسمه نیست! حنا بود... دیدم فرصت خوبیه و مامان کل موهام رو حنا گذاشت. البته از بوی حنا خیلی بدم میاد:/. نزدیک سه ساعت گذاشتمش بمونه، یه کم رنگ گرفت. مثل اینکه خاصیت درمانی داره!:)... شستنش خیلی سخت بود، بوش هم نرفته هنوز:/... 

+ به خاطر گرونی و نبودن تنوع تو شهر خودمون معمولا از باسلام خرید میکنیم... تو بازار گردی باسلام کفش دخترونه دیدم از همونا که قبلا میپوشیدم و رفتم همین عبارت سرچ کردم و چند تا رو انتخاب کردم... یاد قدیما افتادم که وقتی میرفتم کفش بخرم یا انتخاب نمی‌کردم یا وقتی هم انتخاب میکردم، سایزی که میخواستم نداشت یا تموم شده بود:/... و بیشتر اوقات مجبور میشدم یه سایز بزرگ تر بخرم و کفی بذارم. البته الآنم همین اوضاع هست ولی کمتر از گذشته!   

 از غرفه دار، موجودی کفش ها رو پرسیدم، هیچکدوم سایزی که میخواستم نداشتن!!:)...خیلی حیف شد چون بعد از مدت ها کفش های مورد علاقه ام پیدا کرده بودم! و چقدر ذوق داشتم که دوباره میتونم از اینا بپوشم:)... 

***********************************

«انسان دوبار به نادانی می‌رسد

یک‌بار پیش از دانایی و یک‌بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«آخرین پرنده را هم رها کرده‌ام

اما هنوز غمگینم

 

چیزی

در این قفسِ خالی هست

که آزاد نمی‌شود»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بِکِش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما

فراموش نمی‌کنند.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«دست‌های هم را گرفته بودیم

تو در شب قدم می‌زدی

من

در تاریکی» 

 «برگرفته از پذیرفتن اثر گروس عبدالملکیان»

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۳
سین ^_^