«داشتن» ، خوشحالشون نمیکنه، چون اونها رو از «بودن» باز میداره. ( از کتاب بازگشت شازده کوچولو)
دانشگاه که بودم دفعات زیادی این حس رو تجربه میکردم... زمانی که فکر میکردم به ته خط رسیدم و برای از دست دادن رویاهام عزا گرفته بودم:)... خیلی سخته توضیحش و ممکنه به خاطر توضیح ناقص ام برداشت ها متفاوت باشه!
وقتی سر کلاس بودم و استاد داشت درس میداد یهو از وجود خودم آگاه میشدم اینکه «من» هستم!؟ یا اینکه چرا اینجام، دارم چیکار میکنم؟ باید چیکار کنم؟ و... انگار از بالا داشتم به خودم نگاه میکردم... منظورم این نیست روح از بدن جدا بشه ولی دقیقا همین حس بود... خودم میزدم به اون راه تا برگردم سر کلاس برگردم به زندگی:)... چند روز پیش بعد از مدت ها دوباره اینطوری شدم...