تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تقدیر» ثبت شده است

لیمو ترش خیلی دوست دارم!... تو حیاط خونه مون درخت میوه داریم، لیمو ترش نداریم، خونه همسایه لیموترش داره از این لیمو زرد بزرگا... از حیاط ما هم میشه دیدشون:/... انگار نمیچیننشون!... سال گذشته فک کنم یه جا همه رو چیده بودن چون یه پلاستیک بزرگ برامون آوردن... به مامان گفتم نقشه دارم!!:)) وقتی تو حیاطی صدات میزنم مامان لیمو ترش نداریم؟ بعد جواب میدی نه نداریم:))) تا بشنون و برامون لیمو بیارن:))) یا اینکه مثلا تو حیاطیم و داریم حرف می‌زنیم میگم به به چقدر لیمو ترش خوشمزه است. چند روز پیش خیلی لیمو ترش دلم میخواست، نمی‌دونم چقدر بعدش، روز بعدش یا دو روز یا... برا همکار(هم سرویسی) خواهرم لیموترش آورده بودن دانش آموزاش، به خواهرم اینا هم تعارف کرده بود و خواهرم یه دونه برداشته بود برا من:)... اینطوری بود که ما به لیموترش رسیدیم:)...

چیزی که به ذهنم رسید این بود... ببین لیمو از کجا به دستت رسید... خدا داره بهت نشون میده باور داشته باش همه چی دست خودشه..‌. ایمان داشته باش... بیشتر از گذشته... از جایی که فکر نمیکنی بهت میرسه... 

 فکر میکنم این زیادی منطقی بودنم خوب نیست!

 

+ بعضیا پایان زندگیشون میشه آغاز زندگی(واقعی) شاید هزاران نفر!... مگه میشه به این نوع پایان غبطه نخورد؟!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۵
سین ^_^

دیروز عصر با مامان رفتیم بازار... خودپرداز کار داشتم... مامان گفت یه خودپرداز هم اینجاست گفتم همون جایی که کار داری یکی هست منم همونجا کارم انجام میدم... وقتی رسیدیم به خودپرداز مورد نظر خیلی شلوغ بود!:/ منتظر نموندیم:)... مغازه ای که مامان کار داشت هم تعطیل بود! رفتیم پیش خیاط... دیگه کاری نداشتیم ولی مامان ازم پرسید بریم ببینیم چیزی(میوه و سبزی و...) هست برا خرید؟ گفتم بریم:)... پشت سر مامان داشتم راه میرفتم... این کوچه همیشه شلوغ بوده، امروز هم شلوغ تر... داشت از روبرو میومد... وقتی نگاهم خورد بهش، نگاهش پایین بود... فک کنم زود تر ما رو دیده بود:)... حق داره نخواد چشم تو چشم بشیم! نه اینقدر از هم دوریم که بعد از چشم تو چشم شدن بتونیم همدیگر نادیده بگیریم... نه اینقدر نزدیک که بشه سلام و احوالپرسی کرد!... فک نکنم خوش اخلاق تر از اون پیدا کنم:))) ... هر کی میخواست توصیفش کنه در مورد اخلاق خوبش می‌گفت:) هم تو کلام هم تو رفتار و عمل... نه از اونایی که زبون باز هستن:/(چقدر این آدما رو مخ هستن😅)... عاقل و فهمیده بود، نسبت به سنش فهمیده تر... آدمی که میشد دوستش داشت! :) ... عقاید و نگرش هامون یکی نبود، با فرسنگ ها فاصله... در نهایت عدو شد سبب خیر... فک کنم دوستش نداشتم! اگه داشتم شاید اوضاع فرق میکرد... اون؟ نمی‌دونم شاید اندکی علاقه بود... امیدوارم نبوده باشه اصلاااا. هنوز ازدواج نکرده... چندین سال گذشته... آسیب دید از جایی که فکرش نمی‌کرد... سال هاست نگرانم:) و عذاب وجدان دارم، چرا ازدواج نکرده؟ همون موقع هم خواستگار داشت:)))) ظاهر خوبش و اخلاق بیستش جذب کننده بود:) ... فک میکنم غرورش شکست... فقط حدس و گمانه... نمی‌دونم چرا؟:/... از مامان پرسیدم هیچ کس ندیدی؟ گفت نه! مگه خودت دیدی؟:) منم لبخند زدم فقط. یاد روزی افتادم که دست خواهرم گرفتم، سرم گذاشتم رو پاش و با صدای بلند گریه کردم به مدت طولانی:) ... بعد از اون تصمیمم گرفتم و هنوزم پاش وایسادم:)...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۲۰
سین ^_^