تشنگی آور به دست...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبران» ثبت شده است

کابوس

زمانی که فکرم درگیره یا استرس دارم سر یه موضوعی یا ... یکی از کابوس هام اینه که عصر جمعه هست و خودم وسط حیاط دانشگاه میبینم که کیف و وسایلم کنارم گذاشته است و اصلاً اصلا هم نمی‌دونم خوابه و با خودم میگم من که دانشگاهم تموم کرده بودم! چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟!!!! با یه حس وحشتناک که با تمام وجودم لمسش میکنم انگار نه انگار که خوابه... بعدش که بیدار میشم از عمق وجود یه نفس راحت میکشم:)

زمان دانشگاه معمولا سه شنبه ها میرفتم خونه تا جمعه که باید برمیگشتم:(

 

یه شب از خواب پریدم و مامان صدا زدم و بهش گفتم خواب بد دیدم و نتونستم جلو خودم بگیرم و گریه کردم بلند بلند... نمی‌تونستم تعریف کنم چی دیدم ... هر چی بگم نمیشه توصیف چیزی که دیدم... اهل فیلم ترسناک نبوده و نیستم ... ولی فیلم ترسناکی بود که از قاب اومده بود بیرون... جنگ بود با موجودات عجیب و .... حس وحشتی که همه وجودم گرفته بود... بدترین خواب ها خوابایی هست که توش گیر افتادی و نمیدونی خوابه و حسش واقعیه واقعیه... یادمه بعد اون خواب به زندگیم و کارایی که انجام داده بودم فکر کردم... دنبال یه اشتباه بزرگ می‌گشتم که شااااید نتیجه اش شده بود این خواب... نمی‌دونم تونستم پیداش کنم یا نه!:)... اگه اون چیزی باشه که فکر میکنم نمی‌دونم چطور جبرانش کنم...

۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دو تا بگیر!

ساعت ۹ نشده بود به خاطر شربت دیفن هیدرامین خوابم برد نزدیک ظهر بود گوشیم زنگ خورد فکر کردم آلارم هست ولی پدر بود، ( آلارم و زنگ خور گوشیم یکیه!) گفت به مامان بگم مرغ خریده! منم دلخور و خواب آلود گفتم مگه خودش نمیدونه، خواب بودم، حتما باید بهش بگم؟ گفت بگو بهش. بلافاصله بعد از قطع گوشی پشیمون شدم از لحن حرف زدنم:( ولی چه فایده... 

مثل اینکه صبح که پدر می‌ره بازار مامان بهش میگه مرغ بخر برا ظهر و پدر میگه شاید نتونم و مامان هم یه غذای دیگه درست می‌کنه و پدر هم که فکر می‌کنه هنوز دیر نشده خواسته اطلاع بده:)... نمی دونم و نپرسیدم چرا به مامان زنگ نزده! شاید تو حیاط بوده گوشی جواب نداده!؟...

شب که پدر سر کار بود دوباره زنگ زد ولی به خواهرم دفعه دوم من جواب دادم، گفت میخواد بره ...( مرکز استان) و آدرس یه برگه ای داد تو اتاقش که بدم مامان بده به همکارش که میاد دم در خونه... با خنده گفت میرم .... زن میگیرم همونجا میمونم دیگه برنمی گردم( پدر گاهی شوخه:) ) منم بر خلاف همیشه که می‌خندیدم فقط و چیزی نمیگفتم بهش گفتم دو تا بگیر :))) خندید و خدافظی. 

اومدم به مامان گفتم بابا چی گفته و چی جواب دادم. گفت جدی؟ گفتی؟ بعدشم گفت خوب گفتی:))

خدا خیلی مهربونه که یه فرصت بهم داد تا اون مکالمه سر ظهر با این مکالمه آخر شب جبران کنم. البته همیشه مهربون بوده:)

 

۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^