تشنگی آور به دست...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

تا سحر!

بهار

 جاییکه منتظر میمونیم برا سرویس مدرسه 

 

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.

صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضل‌تر بودی.

اندرون از طعام خالی دار

تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پری از طعام تا بینی

 

  • یکی از دروس غیر تخصصی دیگه که امسال بهم دادن درس هنر هست... می‌خوام بافتنی بهشون یاد بدم:)... هنوز وسایل تهیه نکرده بودن برا همین نشستیم به حرف زدن... چون زنگ ریاضی خیلی کم فرصت پیش میاد که بخوام بهتر بشناسمشون... ازشون در مورد سرگرمی ها و مهارت هاشون پرسیدم... یکیشون پرسید خانم چند سالته؟ گفتم بهم میاد چند سالم باشه؟ یکیشون گفت ۲۴ یا ۲۵ ... گفتم نه و سنم گفتم... پرسید خانم ازدواج کردی؟😕 منم انگشت حلقه رو که خالی بود:) نشون دادم... باید میگفتم آره ازدواج کردم ده تا هم بچه دارم😁 
  • ریاضی نهم وقتی میرسیم به مجموعه تهی... همیشه میگفتم منظور اون تهی که شما میشناسید نیست:)))) این بار هیچی نگفتم خودشون گفتن خانم حسین تهی؟:)))
  • امروز یکی از بچه های کلاس دهم گفت خانم هدی(نام مستعار:)؛ سه سال متوسطه اول دانش آموزم بوده و الان نیست) سلام رسوند و گفت حتما پیامش بهتون برسونم!:) گفتم چه پیامی؟ گفت خانم خیلی تاکید کرد که حتما بهتون بگم:) میگه خانم قربون شما برم؛😅 معلم ریاضی مون خوب نیست... بهش گفتم سلام برسون و بهش بگو زنده باشی:)) قربون هیچ کس نرو😁 
۱۹ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ادب از که آموختی؟

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

 

زمانیکه توییتر داشتم(حذف نمودم:/) یه نفر پرسید که خودتون با یه ضرب المثل یا یه عبارت توصیف کنید... مثلا من اونیم که دستم نمک نداره و ... منم نوشتم ادب از که آموختم از بی ادبان...سرلوحه زندگیم بوده از بچگی! 

یادمه وقتی دانش آموز بودم رفتارا رو بررسی میکردم انگار این کار به صورت خودکار انجام میشد😅 مثلا با خودم میگفتم اگه معلم شدم حواسم باشه اینطوری رفتار کنم یا اون رفتار خاص رو انجام ندم:)... اون موقع اصلاااا نمی‌خواستم معلم بشم و فکرش نمی‌کردم که معلم بشم:) ... 

تا چند سال پیش هم راضی نبودم ولی الان خداروشکر میکنم که منو تو این مسیر قرار داد... همه چی دست به دست هم داد که الان اینجا باشم... مسیر سختی بود ولی مقصد و ادامه مسیر همونیه که باید باشه!... 

 

 

۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت ۲

یکبار ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟

گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

 

     ظالمی را   خفته دیدم      نیم روز            گفتم این فتنه است خوابش برده به 

     وآنکه خوابش بهتر از بیداری است            آن  چنان  بد    زندگانی   مرده     به 

 

«گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت۱

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان.

گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را.

 

        ای زبردست زیردست آزار                  گرم تا کی بماند این بازار 

        به چه کار آیدت جهان‌داری                مردنت به که مردم آزاری 

 

« گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^