تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند» ثبت شده است

جستارهایی در باب عشق

 

جملاتی از کتاب:

۱. « تجربه های مشترک فراوان دیگری بین ما وجود داشت، افرادی که با آنها برخورد داشتیم یا چیزهایی که دیده، شنیده یا انجام داده بودیم، گویی چون همانند میراث مشترکی بود.»

 

۲. «برای احساس کامل بودن خود به افرادی در مجاورت خود نیاز داریم که ما را به همان خوبی خودمان بشناسند، حتی گاهی بهتر از خودمان.» [ همچین آدمی هست؟؟!]

 

۳. «بدون عشق، امکان ندارد که ما هویتی مناسب برای خودمان به دست آوریم. در عشق همیشه تأییدی بر حضور مدام ما وجود دارد. تعجبی ندارد که، مفهوم و تصور خداوندی که در همه حال ناظر بر ماست، در همه ادیان محوریت دارد: دیده شدن تضمینی است بر اینکه ما وجود داریم. چه بهتر از آنکه در این حالت با خدا یا معشوقی سر و کار داشته باشیم که به ما عشق بورزد...» 

 

۴. «ما همیشه آرزومند عشقی هستیم که در آن نه هیچ وقت دچار کاستی شویم و نه هیچ وقت دچار سوءتفاهم.»

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

این دفعه حین خوندن کتاب ذهنیاتم رو ثبت کردم:)

۱.وقتی که داشتم بخش صمیمیت رو میخوندم... بعضی مواردی که گفته بود و با خواهرم تجربه کردم:)) مثل انتخاب اسم خاص برا همدیگه که فقط خودمون دو تا استفاده اش میکنیم و یا با یه حرکت خاص خندیدن در صورتیکه برا بقیه ممکنه هیچ معنی نداشته باشه چون فقط خودمون دو تا میدونیم چه خبره:))... دلیلش اینه که ما همیشه با هم بودیم به اندازه سن من:)... الآنم که دارم می نویسم یکی این سر اتاق یکی اون سر اتاق دراز کشیده ایم😁 به فاصله دو متر:)... 

 

۳. این بند رو به دلیل ذوق فراوان برا خواهرم خوندم و در چند جمله نظرم رو در موردش گفتم. ازش پرسیدم جالب بود؟ گفت اوهوم... همین:) یعنی طبق معمول علاقه ای به بحث در این گونه موارد نشون نداد🥲😅. علاقه چندانی به فیلم و سریال و کتاب نداره. پس احساساتم در این موارد رو معمولا نمیتونم به تفصیل باهاش به اشتراک بذارم... یاد سریال مورد علاقه ام افتادم... چقدر دوست داشتم بشینه باهام نگاه کنه:/...

چندین و چند بار بند ۳ رو خوندم:) ... واژه «حضور» پررنگه و چه جالب که سر کلاس هفتم بحث کشید به حضور خداوند و استاد ابراهیمی دینانی هم در مورد حضور می‌گفت با تفسیر اشعار سعدی:) ... این همزمانی ها رو خیلی دوست میدارم:)... جایی که گفته خدا یا معشوق:/ ... این «یا» چقدر تو ذوق میزنه... و در آخر چه خوبه اگه همسفر زندگیمون باعث بشه که همیشه حضور خداوند رو احساس کنیم:)... نه اینکه حضورش رو از یاد ببریم!:(

 

این کتابُ به این صورت خوندم:

+حرفای نویسنده رو در قالب یک انسان خوندم با توجه به شباهت های ذاتی! فطری! 

+ گاهی هم حواسم جمع میشد به فرهنگ حاکم بر جامعه اش.

+ خوندن کتاب باعث شد ارزشمندی بعضی محدودیت های عرفی فرهنگی مذهبی جامعه خودم رو بهترتر:) درک کنم.

 

اولین کتابی که از آلن دوباتن خوندم کتاب سیر عشق بود و همون کتابش ترغیبم کرد بقیه نوشته هاشو بخونم. به نظرم قوی تر از این کتاب هست. و طبیعیه به خاطر اینکه سیر عشق رو با تجربیات بیشتری نوشته:). تسلی بخشی های فلسفه رو هم که دارم میخونمش و همچنان تصمیم دارم به خوندن نوشته هاش ادامه بدم...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۲
سین ^_^

رفت...

انگار یه تیکه از من رو با خودش برد...

ولی میدونم مثل گذشته نیستم... زود حال دلم خوب میشه... مخصوصا وقتی میرم مدرسه و ز غوغای جهان فارغ... همراه دانش آموزای عزیزم... شاید قراره جای بچه های نداشتم برام پر کنن تا وقتی که هستم...!

الآنم برنامه معرفت دارم گوش میدم و لیف میبافم:))

خدایا شکرت ❤️

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۱ ، ۲۲:۲۰
سین ^_^

F

F

 

اوایلی که کلاس خط می‌رفتیم، یه جلسه خیلی منتظر استاد موندیم و نمیومد... بالاخره با تأخیر زیاد اومد و بعد از معذرت خواهی بهمون گفت امروز تولدم بود و غافلگیرم کردن برا همین دیر اومدم. اونجا بود که متوجه شدیم تولدش چه روزیه:)

به خاطر فیلتر دو ماهی میشه که کلاس خط تعطیل شده... چند روز پیش با استادم صحبت کردیم در مورد ادامه کلاس... مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود... نمی‌دونم چرا؟ به خاطر مشکلاتی که داشتن یا به خاطر حوادث اخیر:)

یه کارگاه داره برا ساخت وسائل چوبی... قبلا برای خانواده سفارش دسته کلید و گوشواره و... داده بودم. چند تایی رو با هزینه و چند تاش هم هدیه داد. مثل دسته کلید اسم خودم:) ... خیلی دوستش دارم و به یه دونه کلیدم که کلید خونه است آویزونه.

چند ماهی میشه که جا قلم نی استاد امانت پیشمه و فرصت نشده بهش برش گردونم:/... یادگاری داداشش هست و میدونم خیلی براش عزیزه. وقتی قلم نی ها رو داده بود به دوستش برام بیاره گذاشته بودش تو جا قلم نی ای خودش:) و یه گردنبند چوبی هم برام گذاشته بود داخلش. برا همین دوست داشتم وقتی جا قلمی رو برمیگردونم خالی نباشه. 

اینو براش بافتم با مهره:)... اولین بار بود حرف میبافتم برا همین خیلی طول کشید حدود نصف روز:) ... با آزمون و خطا پیش رفتم ولی بالاخره درست شد:))... تا یه روز همش بهش نگاه میکردم... دوسش دارم! ... وقتی من یه چیز به این کوچیکی خودم ساختم و اینقدر دوسش دارم ببین خدا ما رو چقدردوست داره:)... بی حد و اندازه❤️

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۶
سین ^_^