تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم و دانش آموز» ثبت شده است

امروز همه چی دست به دست هم داده که فشار سنگینی روی روح و قلبم حس کنم...

سرقت از کمد مدرسه ام... یک درصد اگه کار دانش آموزا باشه!!؟؟ ... دارم به همه جوانب فکر میکنم به چراییش... ضربه سنگین بود از این جهت که اعتماد بود و محبت ولی جوابش شد این حرکت دور از انتظار...

از شرایط زندگی یکی از دانش آموزای با استعداد کلاس هفتمم آگاهی یافتیم اندکی... فکرم درگیر کرده...شرایط بسیار سختیه... وقتی کمکی از دست آدم برنمیاد یا نمیدونی چطور کمک کنی آدم بیشتر به هم میریزه...

امروز از اووووون نوشیدنی ها برا اولین بار دیدم از نزدیک... برا اونایی (همکارا) که از وقتی چشم باز کردن همچین چیزایی از تولید تا مصرف! دوروبرشون بوده عجیب بود که ما تا حالا ندیدیم... و ما باور نمی‌کردیم که اونا مصرف میکنن به همین راحتی ...قابل تأمل بود این حجم از تضاد و شباهت های بینمون. 

 

حوصله ی شرح نیست... خلاصه کلام اینه: ذهن مشوش، خواب از چشمام گرفته:)

.

.

.

همین الان خواهرم گفت میدونی سهام تاپیکو مربوط به چیه؟ نمی‌دونستم پس خودش ادامه داد: شیمیایی پایه به جز کود😁.. یاد چی افتادین؟ 

برا لحظاتی به خنده واداشته شدم برا همین اضافه اش کردم به پست که ناراحتی!؟ ناشی از عبارت های قبل رو بشوره ببره:)

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۵۹
سین ^_^

یادگاری

دو تا کلاه کوچولو از طرف دانش آموزای یازدهم انسانی 

و دستبند و خرگوش بافتنی از طرف دانش آموزای کلاس نهم

 

سه شنبه، آخرین روزِ مدرسه بود... اولین سالی بود که دلتنگی برای دانش آموزا رو به وضوح و شدت:) حس میکردم... 

 

یکی دو هفته پیش که سر کلاس یازدهم بودم، فاطمه اومد جلو، دستش مشت بود:)... هیچ چی نمی‌گفت... بالاخره گرفتم منظورش اینه بزن قدش:)... یه کاغذ لوله شده کوچولو که با نخ قرمز پاپیونی بسته شده بود گذاشت کف دستم... بچه های دیگه میگفتن خانم حواسمون پرت می‌کنه بازش کن ببین چیه... ازش پرسیدم اشکال نداره الان بخونمش؟ گفت نه... اینو نوشته بود برام... 

دست نوشته

منم بهشون گفتم ممنون که با وجودتون، زندگیمو زیباتر کردین:) 

love you so much

اغراق نبود این جمله ای که گفتم... زمانی که میرم مدرسه ... فارغ میشم از جهانِ خارج از مدرسه و ... به خاطر سر و کله زدن با دانش آموزا😁 که البته بیشترش شیرینه:)

 

اطراف مدرسه پر از درخت های بادامه با شکوفه های سفید و صورتی:)... 

شکوفه بادام۱ 

شکوفه بادام۲

 

الان که دارم می نویسم دوباره یادم میاد که میگفتن خانم دلمون برات تنگ میشه، چطوری این مدت تحمل کنیم:)... منم جز ابراز احساسات و اینکه بغلشون کنم نمی‌تونستم کاری کنم... زندگی پر از لحظات خداحافظیه... گاهی به امید دیدار دوباره و گاهی برای همیشه:)

یکی از نقاط ضعفم همین دلتنگی هاست برای آدما...گاهی با نقاط ضعفمون آزمایش میشیم!؟... برا همینه یه عمرِ که دلتنگم...

  • قربونتون برم که همیشه حواستون بهم بوده و زمانی که زندگی روی ناخوشش! رو بهم نشون داده دعوتم کردین! امیدوارم سالِ جدیدم با حضور در جوار شما شروع بشه... و کاری نکنم که دعوتتون پس بگیرید! ... یک روز مونده به دیدار❤️

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۶
سین ^_^

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷
سین ^_^