تشنگی آور به دست...

شمع سحر

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

 

همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

 

داغ جان‌سوز من از خنده خونین پیداست

 

ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

.

.

.

 

معبودم نیکی‌ات بر من در روزهای زندگی‌ام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.

معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیری‌اش سپری کرده‌ام، از درگاهت بازگردانی.

هنگام اعتماد کردنم به لذت‌های دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛

همانا به‌سوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...

 

۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دردت به جونم!

سال چهارم دبیرستان شب تولدم بود و فرداش امتحان هندسه داشتم... یکی از سخت ترین شب های زندگیم شد... مامان هم یادش نرفته:)... حالم به شدت بد بود..‌. شکم درد عجیب و وحشتناک... مسمومیت بود... ساعت ۳ یا چهار بود که تونستیم بخوابیم و صبح هم بیدار شدم و رفتم مدرسه... 

چشمای نگران مامان هنوز یادمه:) ...

شهریور ماه یه روز عصر کلوچه خوردم و بستنی با عجله:)... شکمم درد گرفت... دراز کشیدم ... نمی‌دونم خوابم برد یا نه دردش هی بد و بدتر میشد... دمنوش خوردم... فایده نداشت... گریه ام گرفت از درد ... نمی‌خواستم گریه کنم ولی اشک از چشمام میومد پایین:)))... هر چی دارو و دمنوش بود امتحان کردم... فایده نداشت... دردی که نمیشد مسکن خورد برا آروم کردنش و هی بیشتر میشد... نگاه نگران مادرم که می‌دیدم... اولش سعی میکردم با ادایی یا حرفی بخندونمش و یه کم جو رو آروم کنم و از نگرانیش کم... چون میدونم وقتی عزیزتر از جونت میبینی درد می‌کشه خیلی سخت تر از زمانی هست که خودت درد می‌کشی!... رفتیم درمانگاه... دکتر اصلا نگاه نکرد و سرش تو گوشی بود ... فک کنم گوش هم نداد چی میگم... شاید فکر کرد کرونا دارم:/... سوزن و سرم برام نوشت:/... قبلا وقتی سرم میزدم کم کم احساس آرامش میکردم ولی این بار به شدتِ درد اضافه میکرد... برگشتیم خونه... خواهرم نبات داغ با زنجبیل درست کرد خوردم... اینقدر درد زیاد شد که دیگه اطرافم نمی‌تونستم نگاه کنم و چشمام فشار میدادم و و سرم گذاشتم زمین و نمی‌تونستم یه جا بند بشم:/... دیگه نگاه نگران مادرم هم نمی‌دیدم!... رفتیم بیمارستان... به چشم دیدیم چرا میگن بعضیا رو به کشتن داده این بیمارستان!!:/... درد همراه با انتظار! اینجا هم سوزن نوشت:)))... منم از سوزن فراری... ولی سوزن ترجیح میدادم به دردی که تحمل میکردم... قبل از ویزیت حس کردم دارم بهتر میشم! ... چون فشارم پایین بود رگ دستم مشخص نبود ... سوزن زد پشت دستم:/... وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ گذشته بود ... حالم خوب شد احتمالا به خاطر همون نبات داغ بود:)))!!! نه اون همه سوزن.

من و مادر هر دو یاد اون شب تولدم افتاده بودیم:)... 

نگاه های مادر واژه ی دردت به جونم برام معنی کرده:)

نکته آموزنده:))))... وقتی درد دارم از محل درد یا پاهام نیشگون میگیرم که بتونم تحملش کنم😅... مغز رو برا لحظاتی گول میزنه😁

 

 

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سلسله تفکرات:)

امروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه آهنگی که پخش میشد تو ماشین باعث سلسه تفکرات و یادآوری خاطراتی شد... نوع موسیقی منو یاد شخصی انداخت که ممکن بود الان نزدیک ترین فرد به من باشه:)... ایشونم میخوند با یه سبک خاص و شعرها رو خودش می‌سرود:))) که اجتماعی بودن معمولا و با مفهوم... عدو شد سبب خیر و به سرانجام نرسید... امیدوارم تنهایی ایشون ربطی به من نداشته باشه و بره پی زندگیش...:) این اتفاق مربوط به هفت سال پیش میشه تقریبا:)... 

فکر بعدی در مورد اعتکاف بود :)))... مامان داشت در مورد محل برگزاری اعتکاف می‌گفت که هنوز معلوم نیست کجا باشه و بستگی داره آقایون چقدر ثبت نام کنن که پدر گفت سیّد گفته کلا ۱۵ نفر ثبت نام کردن( تا یه روز مونده به اعتکاف) ... منم یه نگاه به سیستر انداختم و گفتم بیا از اینجا هم مشخصه:/ ... یه بخشی به خاطر کار هست که تعداد کمه ولی اینقدر کم نشون دهنده ی چیزای دیگه هم هست!:/... 

این فکر ربطش به قبلی چیه؟... با وجود هم کفو بودن در اکثر موارد ... مسئله اساسی اختلاف عقیده ای بود که داشتیم:)... میتونست به شدت مشکل ساز باشه اگه بین دو نفر نمیشد حتما برا تربیت فرزند به مشکل برمی‌خوردیم:)... برا همین گفتم عدو شد سبب خیر:)... 

فکر بعدی:))))) وقتی رفته بودم برا مصاحبه و گزینش یه سری سوالات ازم پرسید و رسید به نماز جمعه و امام جماعت و ... بعدش گفت مگه شهرتون روحانی(طلبه) هم داره؟:/ !!! ( الان جناب پت میاد میگه نه، رئیسی داره:))) البته اگه بعد قضیه جلسات امتحان اینجا رو تحریم نکرده باشن:)) 

 

این سیّد که تعداد نفرات ثبت نامی اعتکاف:)) رو به پدرم گفته از خیلی وقت پیش با پدرم دوست می‌باشند:)... خیلی وقت بود ندیده بودم ایشون رو تا یه مدت پیش که دخترش اومد خونمون برای درس ... خاطره من با ایشون برمیگرده به سه سالگیم:)))... خواهرم کلیه اش مشکل پیدا کرد و یه مدت بستری بود بیمارستان... از اونجایی که خواهرمم کوچیک بود(۶ساله) و مریض بود مامانم پیشش میموند..‌. منم بیتابی میکردم:(... تا جاییکه یادمه رفتیم جلو بیمارستان... منو نمیذاشتن برم داخل:)... منو با کمپوت گذاشتن پیش سیّد... کمپوت دوست داشتم:))).. . یادمه خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد و ازم سوال میپرسید و شوخی میکرد تا بابام بیاد... کمپوت برام باز کرد و فک کنم ازم پرسید بذارم داخل یخچال که سرد بشه یا نه؟ ... از بین صحبت هامون:))) فقط همین یادمه... نمیدونمم شاید ساخته و پرداخته ذهنم باشه!

 

شما از بچگی تون خاطره ای یادتون مونده؟ قدیمی ترین خاطره تون مربوط به چند سالگی تون میشه؟ 

 

چند تا خاطره یادمه اما نمی‌دونم به خاطر تعریف دیگران ذهنم تصویر سازی کرده یا نه واقعا یادمه... یه تعدادیش مطمئنم چون تنها بودم و کسی نبوده تعریف کنه برام... مثل وقتی از زن همسایه(خدارحمتش کنه) میترسیدم و وقتی دیدمش داشت جلو خونه اشون میشست، صدام زد و داشت باهام حرف میزد... دویدم و خوردم زمین و بیهوش شدم... وقتی به هوش اومدم تو بغل زن داییم بودم... پیشونیم یه کم زخمی شد و هنوزم جاش اندازه یه عدس کوچولو از نزدیک مشخصه:)

۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Soul

چند روزی رفتیم خونه خواهرم که مرکز استان زندگی می‌کنه... دختر خواهر گفت بیا با هم فیلم ببینیم:)... Soul 2020 رو با هم دیدیم... قشنگ بود... هم خندیدیم... هم آموزنده و قابل تأمل بود:)... دوست دارم به دانش آموزام بگم نگاهش کنن! کلاس هفتمی ها هفته پیش ازم خواستن بهشون فیلم معرفی کنم ..‌‌. به خاطر سنشون فیلم مناسبی به ذهنم نیومد... یه تعدادیشون میگفتن فیلم ترسناک دوست داریم:/... 

اگه نگاهش کردین نظرتون در موردش چیه؟ انتقادی بهش دارید؟ 

 

دیشب به مامان زنگ زدم... حالش یه کم بهتر شده بود... قرار بود باهامون بیاد ولی نتونست... گفتم جای ما خالیه؟ می‌گفت آره انگار هیشکی نیست:)... خونه سوت و کوره...گفتم حالا نه اینکه ما خیلی سرو صدا میکنیم:))) ما که همش تو اتاق خودمونیم:))... خودش تنها بود... پدر، سرِکار بود و داداش هم رفته بود پیاده روی...

 

 الان پیش همیم گفتم مامان انگار خیلی جای ما خالی بود آره؟:))... تنهایی بهتر نیست؟ خونه ساکته و بهتره... گفت نه شلوغ باشه بهتره... گفتم پس ازدواج نکنیم بهتره دیگه... اگه ازدواج کنیم تنها میشی:)... گفت نه ازدواج کنید برید:))))

۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۹ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

حزن های ناشناخته

واژه نامه

 

دقیقا سه ماه طول کشید مطالعه این کتاب.‌‌.. تاریخ پایان که یادداشت کردم دیدم شروعش هم ۲۶ ام بوده:) 

موقعی که داشتم بین کتاب های طاقچه می‌گشتم اسمش توجهم جلب کرد...صفحات اول که خوندم برام خسته کننده بود ولی کم کم که پیش رفتم دیدم حس هایی که داشتم رو چه قشنگ نوشته و توضیح داده:) ... احساسات و تفکراتی که آدم از بیانش عاجزه... آخرای کتاب تصمیم گرفتم بذارمش تو لیست پیشنهادی چون وقتی میخونیش میفهمی هستن افرادی که مثل تو حس کردن یا به چیزای مشابه فکر کردین و تنها نبودی و نیستی:)

و جالب این جاست که آخر کتاب نویسنده به همین مطلب اشاره کرده و بازخورد خوانندگان رو گفته:)

1  2  3

۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

حتی لبخندشم عوض شده...

  • حتی لبخندشم عوض شده...چون دردهای زیادی رو تو مدت زمان کوتاهی متحمل شد...

 

  • میدونی گاهی دلم میخواد برم مسافرت، جایی که بتونم گم و گور بشم:/

 

  • عشق خیلی لجبازه، اگر یک بار اتفاق بیفته، با وجود همه امتحان هاا و مصیبت ها، باعث میشه آدم همه چیشو تو زندگی از دست بده... اما هیچ وقت اون آدم ول نمیکنه!

 

  • زندگیم تو یه ثانیه عوض شد، هنوزم نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده... تو یه نگاه دیدمش، از اون روز زندگیم دیگه مثل قبل نشد...

 

این چند روزی که فکرم مشغول بود یه سریال نگاه کردم:)..  خوب بود اما به پای سریال مورد علاقه ام نمی‌رسه😅

از این جهت این سریال دوست داشتم که یه زندگی واقعی رو به تصویر کشید با آدم های مختلف و مشکلات و خوشی ها و تقاص و ... همینطور هر چی که منو وادار کنه به تفکر دوست دارم:  میتونم اینقدر صبور باشم؟ آیا منم لجبازیم در این حدِ که از همه چی بگذرم؟ خودخواهی تا کجا و کی و به چه قیمتی؟... عشق می‌تونه چقدر سازنده باشه... می‌تونه از یه بد، خوب بسازه و ..‌‌. عاقبت بخیری:)...  

 

۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

بی کتابی

بی کتابی

 

این کتابُ  مهندسِ شاعرمون  بهم هدیه داده بود. بالاخره نوبت خوندنش فرا رسید و تمومش کردم... به دو دلیل موقع خوندن کتاب اذیت شدم. بعضی جاهای کتاب شده بود مثل فیلم جنگی هایی که دقیق شمشیر و خون و تیرخوردن و... نشون میدن...اینم دقیق همچین مسائل دلخراشی رو شرح داده بود:/... و همینطور کلمات و عبارات بی ادبانه هم زیاد داشت!...

آخرش خیلی قشنگ تموم شد ...یه درس درست و حسابی بود:)... به نظرم اوج داستان همون آخرش بود... اصلا فکر نمی‌کردم به همچین جایی برسه!:)... 

اگر هدیه نبود شاید نمیخوندمش... زمان دانشجویی کتاب برادران شاه و ظهور و سقوط سلطنت پهلوی رو خوندم(چون امانت بود نرسیدم تا آخر بخونم:/)... حالم بد میشد از خوندن بعضی قسمت های کتاب... اما لازم بود حالم بهم بخوره از بعضی افراد و کارها و اندیشه ها و... که نرم سراغشون:)... اما اگه صرفا کتاب داستان باشه و نه حقیقت ترجیح میدم مطالبی بخونم که روان رو کمتر اذیت کنه:)))

۲۳ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

یک ترانه!:)

خدمات متقابل اسلام و ایران

 

بالاخره تموم شد... یه سال طول کشید تقریبا... از اون دسته از کتابایی بود که نباید تند تند خونده بشه... فقط حالا که تموم شده با خودم میگم ای کاش خلاصه برداری میکردم از نکاتی که ازش یادگرفتم... چون چیزی ننوشتم به نظرم لازمه چند سال دیگه دوباره بخونمش... اولش میخواستم بذارمش کنار چون فقط بخشی از مطالبش متوجه می‌شدم اما ادامه دادم... جاهایی از کتاب هم بود که میشد تندتند خوند و متوجه هم شد... همش سرعت گیر نبود:))

یه بخشی از کتاب در مورد عرفان و تصوفِ

احمد جامی در باب خوف و رجا:

 غره مشو که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ بادیه پیها بریده اند

نومید هم مباش که رندان جرعه نوش ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند

 

۲۲ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه!

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

گذر

نشستن تو ماشین در حال حرکت تو جاده ای که از بین کوه و دشت و درخت عبور می‌کنه، برام لذت بخشه:)... مثل مسیر مدرسه تا خونه... البته خستگی جسمی زیادی رو در پی داره:/...

دو تا همکار آقا جلو نشسته بودن و هر از گاهی یه صحبتی هم یواش رد و بدل می‌شد بینشون:)... دو همکار خانم کنارم داشتن صحبت می‌نمودند و خواننده ی زن هم داشت یه شعر قشنگ میخوند... پله پله تا ملاقات خدا میروم... بقیه اش هم فراموش نمودم:/(در جریانید که آهنگ یادم نمی‌مونه!😐😅)... از شکیلا برمیاد با همچین محتواهایی بخونه... صداش رو دقیق نمی‌شناسم ... حوصله سرچ هم نداشتم😁...به یمن حضور در جمع دهه شصتی ها با این خوانندگان آشنایی اندکی داریم:)

 تو این فضا داشتم از شیشه دودی:( منظره رو نگاه میکردم و طبق معمول در تفکراتم غرق بودم:)... انگار فقط ما در حال حرکت و گذر بودیم... کوه ها... درخت ها... تیر های برق... آسمون... خونه ها حتی ابر ها در حال سکون و نظاره گر! و حتی کلاغ هایی که هر روز تو آسمون پرواز میکردن، امروز رو سیم های برق نشسته بودن... انگار داشتیم از دل یه نقاشی عبور میکردیم و تنها شئ متحرک ما بودیم...

همه چی سرِجاش میمونه... ماییم که گذر میکنیم... عمر چقدر زود میگذره؟؟! یا چقدر دیر؟!!... در عین اینکه طولانی بوده ولی انگار تو یه چشم بهم زدن افتادم اینجایی که الان هستم!... یادش افتادم:)... به خاطر پست دیشب زری:)... تقریبا ۲۰ سال از اولین دیدار میگذره... یه صحنه از اولین باری که دیدمش:  من در حال بازی های کودکانه و اون نظاره گر... و آخرین باری که دیدمش... اون گرفتار بازی های روزگار و من نظاره گر...:)

 به اینجا که رسیدم گفتم گوشی دربیارم و همینجا بنویسم هر چی از ذهنم میگذره... تا ظهر یادم می‌ره:))... از اونجایی که ممکن بود حالم بد بشه ... به فکر کردن با خودم ادامه دادم:)... وقتی برمی‌گردی به عقب نگاه میکنی با خودت میگی: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود:)...

اوایل پاییز می‌رفتیم تو حیاط می‌نشستیم گهگاهی(این😁)... یه شب در ادامه صحبت هامون گفتم مامان چه حسی داری ممکنه من نسلم منقرض بشه:)))... مامان هم خندید... خوبه یا بد؟ چه حسی داره؟ گاهی بهش فکر میکنم... نام و یادی ازت نمی‌مونه... مامان بزرگ و جد هیچ کس نیستی! فراموش میشی... 

به نظرم خوب و بد مطلق نیست! بد و خوب بودنش اون بالایی بهتر می‌دونه خودش... پس نگرانش نباش:)))

دانش آموز که بودم به کتاب دیفرانسیل که پشت جلدش اسامی و عکس چند تا از دانشمندای قدیم رو زده بودن نگاه میکردم و میگفتم صد سال دیگه هم اسمم میزنن پشت جلد کتابا:)))))... هیچ وقت تو هیچ کاری پشتکار نداشتم😁

دانش آموز کلاس هفتم بعد حدود ده روز اومد مدرسه... تو ذهنم همش می‌گذشت که چطور باهاش رفتار کنم... چطور میشه بهش تسلیت گفت... هیییچ کلامی هیییچ حرکتی کافی نیست... هی از دور به کلاسشون نگاه میکردم که برم سمتش هی پشیمون میشدم... آخرشم این شد که حین درس دادن اومد داخل و بغلش کردم و در گوشش گفتم خدا بهت صبر بده... همین :/... میخواستم بگم غمت خیلی بزرگه و فقط خداست که می‌تونه مرهم‌دردت باشه... ولی نشد... تو یه شب خانواده اش از هم پاشید... مرگ...قتل... در بند... خدایا هواشو داشته باش... زنگ هنر؛ مهره بافی که یادشون دادم مثل بقیه انجامش داد... یه لحظه به خاطر حرفام یه لبخند محوی اومد رو لباش:)... 

یکی از کلاس هامُ خیلی دعوا میکنم... گناه دارن:/... حقشونه ولی بازم گناه دارن:/... کلاسِ جون میده برا تمرین کنترل خشم😅... هی نفس عمیق میکشم که فشارم نره بالا... بعضی مواقع هم که دیگه کاسه صبر لبریز میشه:/... یادم باشه بهشون بگم چقدر دوستشون دارم... 

چرا بعد از اینکه از بازی تازه نصب ام تعریف نمودم خراب شد:(... چرا وقتی دوست دوران دانشگاهم زنگ زد و حین صحبتامون اشاره شد به ساعت خوابمون و گفتم مثل گذشته جغد نیستم دیگه... شبا دیر میخوابم؟؟:/ و چرا های زیاد دیگر!!!

 

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^