تشنگی آور به دست...

جانِ جهان

بعد از ظهر داشتم  کتاب یادگیری به سبک انیشتین میخوندم که به ذهنم رسید از این به بعد هر کتاب درسی و غیر درسی که می‌خوام بذارم تو کتابخونه مدرسه، صفحه اولش عبارت «اللهم عجل لولیک الفرج» رو بنویسم:)... حس خوبیه که آدمای دیگه رو حتی برای لحظاتی به یاد ایشون بندازیم:)...

به دنبال تفسیر دعاها و زیارات هستم:) اگر کتاب یا سخنرانی میشناسید لطف میکنید بهم معرفی کنید. دعای عهد، زیارت عاشورا، زیارت جامعه کبیره، دعای توسل، دعای کمیل و دعای ندبه.

داشتم به عنوان پست فکر میکردم که رسیدم به قطب عالم امکان، وقتی چند بار تو ذهنم تکرارش کردم با خودم گفتم چقد برام دل نشینِ...همین عبارت جست و جو کردم نوشته بودن شاید از این کلام حضرت علی علیه السلام که میفرماید«وَ إِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرَّحَى‏...» گرفته شده باشه... و بعدش برا اولین بار این عبارت رو دیدم: جانِ جهان❤️

۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۵۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

question 14

لحظاتی از زندگی هستن که دوس نداری تموم بشن:)

تو حرم روی فرش بین مردم نشسته بودم... آسمون با رنگ آبی تیره... ماه و ستاره... گلدسته ها و چراغونی و کبوترا... صدای همهمه ی جمعیت... صدای باد و نسیم خنکی که به صورت میخورد و صدای اذانی که پخش میشد، حسِ زنده بودن بهم میدادن

 انگار تو این لحظاتِ که دارم زندگی رو لمس میکنم:)... دوس نداشتم تموم بشه...

 

و اما سوال:) 

چنین لحظاتی تو زندگی داشتین؟ که دوست نداشتید تموم بشه... دوست داشتید تا همیشه تو ذهن و قلبتون زنده نگهش دارید.

  • وقت خداحافظی رسیده... از همین الان دلم تنگه... باید برگردم با دلخوشی! با دلِ هزار تکه ی چسب خورده...

یه شب ماه و ستاره خیلی نزدیک به هم بودن دریافت

گل هایی که گذاشته بودن تو حرم... ۱ ۲

بعد بارون ازشون فیلم گرفتم:) ببینید

۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

امام مهربون:)

اولین باری که توفیق دیدار نصیبم شد، ۱۵ ساله بودم:)... یادمه چی خواستم:) ... و اینم یادمه که خودمم اصراری نداشتم به داشتنش!!... درسته بهش نرسیدم ولی شما اینقدر مهربونی وقتی اون نداشته رو از دست دادم حواستون بهم بود و نذاشتین تنهایی تحملش کنم:)

زیارت

 

صندلی پشت سرمون یه نی نی زیر یک سال بود، کلی با من و آبجی خندید:))... هی می‌خوام از نی نی ها فاصله بگیرم... نمی‌ذارن که... ولم نمیکنن😅

 

طلا:)

برای اولین بار قراره سال تحویل حرم باشم:)

 

برای مخاطبینم:):   ان شاء الله سال جدید از همه نظر سال پربرکتی براتون باشه. به خواسته هاتون برسید اگه به صلاحتون هست و اگه نیست خدای مهربون بهترشُ نصیبتون کنه. سلامت و شاد باشید و عاقبت بخیر 🌹

❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️

 

۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۷

یادگاری

دو تا کلاه کوچولو از طرف دانش آموزای یازدهم انسانی 

و دستبند و خرگوش بافتنی از طرف دانش آموزای کلاس نهم

 

سه شنبه، آخرین روزِ مدرسه بود... اولین سالی بود که دلتنگی برای دانش آموزا رو به وضوح و شدت:) حس میکردم... 

 

یکی دو هفته پیش که سر کلاس یازدهم بودم، فاطمه اومد جلو، دستش مشت بود:)... هیچ چی نمی‌گفت... بالاخره گرفتم منظورش اینه بزن قدش:)... یه کاغذ لوله شده کوچولو که با نخ قرمز پاپیونی بسته شده بود گذاشت کف دستم... بچه های دیگه میگفتن خانم حواسمون پرت می‌کنه بازش کن ببین چیه... ازش پرسیدم اشکال نداره الان بخونمش؟ گفت نه... اینو نوشته بود برام... 

دست نوشته

منم بهشون گفتم ممنون که با وجودتون، زندگیمو زیباتر کردین:) 

love you so much

اغراق نبود این جمله ای که گفتم... زمانی که میرم مدرسه ... فارغ میشم از جهانِ خارج از مدرسه و ... به خاطر سر و کله زدن با دانش آموزا😁 که البته بیشترش شیرینه:)

 

اطراف مدرسه پر از درخت های بادامه با شکوفه های سفید و صورتی:)... 

شکوفه بادام۱ 

شکوفه بادام۲

 

الان که دارم می نویسم دوباره یادم میاد که میگفتن خانم دلمون برات تنگ میشه، چطوری این مدت تحمل کنیم:)... منم جز ابراز احساسات و اینکه بغلشون کنم نمی‌تونستم کاری کنم... زندگی پر از لحظات خداحافظیه... گاهی به امید دیدار دوباره و گاهی برای همیشه:)

یکی از نقاط ضعفم همین دلتنگی هاست برای آدما...گاهی با نقاط ضعفمون آزمایش میشیم!؟... برا همینه یه عمرِ که دلتنگم...

  • قربونتون برم که همیشه حواستون بهم بوده و زمانی که زندگی روی ناخوشش! رو بهم نشون داده دعوتم کردین! امیدوارم سالِ جدیدم با حضور در جوار شما شروع بشه... و کاری نکنم که دعوتتون پس بگیرید! ... یک روز مونده به دیدار❤️

 

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

نُشْرَةٌ...

دیدن طبیعت و و جوونه های درختا با اون رنگ سبز تازه و شاداب... و چند کیلومتر جلوتر درختایی که هنوز خشک بودن... غرق شدم در اندیشه ها:) ...بعد هر زمستونی، بهار میاد... هم میشه با فکر اینکه همیشه زمستونه یخ زد و مرد... هم میشه با امید اومدن بهار، سرما رو تحمل کرد... میدونم بهار بالاخره میاد، دارم سعی میکنم یخ نزنم... 

 طبیعت زندگی همینه همه فصل داره... که اگه نداشت قدر هیچ فصلی رو نمیدونستیم... دارم خودم میبینم تو فصل سرما...گاهی آب یخی هم چاشنیشه:)... اما بخاری دارم... پتو و... بعضی ها هم هستن که نه پتو دارن و نه بخاری... بعضیا نمیدونن قراره بهار بشه ... من میدونم پس چرا گاهی سرما غلبه می‌کنه که دلم میخواد تسلیمش بشم!...و بخوابم...

بخشی از حکمت ۴۰۰ نهج‌البلاغه: ...نظر به سبزه، غم و اندوه را می‌زداید.

حس مشترکی هست بین دیدن زنده شدن درختا و همینطور دیدن نوزاد:)... یه شادابی همراه با تفکره... یه حس ِشیرینِ عمیق یا اصیل!:))... اینجاست که هم واژه کم میاره هم بیانِ حس، نیازمند قلمِ توانمنده که ندارم:(

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

همسایه های خانم جان

همسایه های ...

 

      « الهی هب لی کمال الانقطاع الیک: خدایا انقطاع کامل از مخلوقات را برای رسیدن کامل به خودت ارزانی فرما.»

       «کاش مجبور نبودم از این بهشت بیرون بروم...»

      ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

«جنگ داخلی»؛ عبارت تلخ و شوم زندگی ...م..... این روزها...

به قول کتاب و نویسنده که بارها گفت خیال است دیگر... سیال و رها... خیال من هم بارها و بارها موقع خوندن کتاب به پرواز دراومد:) ...

عده ای از سوری ها چه می‌خواستند و چه نصیبشان شد؟؟!... کاش عده ای:) بخونن این کتابُ و همینطور کتاب دن آرام... که نتیجه جنگ داخلی رو برای لحظاتی حس کنن...

وقتی انسانیت:) باشد اسیرت داعشی هم که باشد درمانش می‌کنی:) ... یاد لگد مثلا پزشکی افتادم:/...

جنگ داخلی...بعد از پایانش،  یک خانه ی ویران میماند که اتحادی برای آباد کردنش نیست....

توسل هایِ از ته دل دکتر احسان و پاسخ گرفتن هاش که بارها مطرح شد ... شیرین و امید بخش بودن:)

 

پست های دوستان در مورد کتاب همسایه های خانم جانُ میتونید  اینجا  ببینید... 

 

 

تو هزارتوی دنیا گم شده بودم...شما همون کسی هستید که دست گم شده ها رو میذارید تو دست صاحبشون:) ...فداتون بشم فرمانده جان❤️

۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۱۷ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سین ^_^

مو حنایی:)

یه خواب خوب دیدم:)... حس خوبش باهامه دوست ندارم بیدار بشم:)))

نی نی... غریبه ی مو حنایی:)

 

۱۱ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

شمع سحر

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

 

همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

 

داغ جان‌سوز من از خنده خونین پیداست

 

ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

.

.

.

 

معبودم نیکی‌ات بر من در روزهای زندگی‌ام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.

معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیری‌اش سپری کرده‌ام، از درگاهت بازگردانی.

هنگام اعتماد کردنم به لذت‌های دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛

همانا به‌سوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...

 

۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دردت به جونم!

سال چهارم دبیرستان شب تولدم بود و فرداش امتحان هندسه داشتم... یکی از سخت ترین شب های زندگیم شد... مامان هم یادش نرفته:)... حالم به شدت بد بود..‌. شکم درد عجیب و وحشتناک... مسمومیت بود... ساعت ۳ یا چهار بود که تونستیم بخوابیم و صبح هم بیدار شدم و رفتم مدرسه... 

چشمای نگران مامان هنوز یادمه:) ...

شهریور ماه یه روز عصر کلوچه خوردم و بستنی با عجله:)... شکمم درد گرفت... دراز کشیدم ... نمی‌دونم خوابم برد یا نه دردش هی بد و بدتر میشد... دمنوش خوردم... فایده نداشت... گریه ام گرفت از درد ... نمی‌خواستم گریه کنم ولی اشک از چشمام میومد پایین:)))... هر چی دارو و دمنوش بود امتحان کردم... فایده نداشت... دردی که نمیشد مسکن خورد برا آروم کردنش و هی بیشتر میشد... نگاه نگران مادرم که می‌دیدم... اولش سعی میکردم با ادایی یا حرفی بخندونمش و یه کم جو رو آروم کنم و از نگرانیش کم... چون میدونم وقتی عزیزتر از جونت میبینی درد می‌کشه خیلی سخت تر از زمانی هست که خودت درد می‌کشی!... رفتیم درمانگاه... دکتر اصلا نگاه نکرد و سرش تو گوشی بود ... فک کنم گوش هم نداد چی میگم... شاید فکر کرد کرونا دارم:/... سوزن و سرم برام نوشت:/... قبلا وقتی سرم میزدم کم کم احساس آرامش میکردم ولی این بار به شدتِ درد اضافه میکرد... برگشتیم خونه... خواهرم نبات داغ با زنجبیل درست کرد خوردم... اینقدر درد زیاد شد که دیگه اطرافم نمی‌تونستم نگاه کنم و چشمام فشار میدادم و و سرم گذاشتم زمین و نمی‌تونستم یه جا بند بشم:/... دیگه نگاه نگران مادرم هم نمی‌دیدم!... رفتیم بیمارستان... به چشم دیدیم چرا میگن بعضیا رو به کشتن داده این بیمارستان!!:/... درد همراه با انتظار! اینجا هم سوزن نوشت:)))... منم از سوزن فراری... ولی سوزن ترجیح میدادم به دردی که تحمل میکردم... قبل از ویزیت حس کردم دارم بهتر میشم! ... چون فشارم پایین بود رگ دستم مشخص نبود ... سوزن زد پشت دستم:/... وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ گذشته بود ... حالم خوب شد احتمالا به خاطر همون نبات داغ بود:)))!!! نه اون همه سوزن.

من و مادر هر دو یاد اون شب تولدم افتاده بودیم:)... 

نگاه های مادر واژه ی دردت به جونم برام معنی کرده:)

نکته آموزنده:))))... وقتی درد دارم از محل درد یا پاهام نیشگون میگیرم که بتونم تحملش کنم😅... مغز رو برا لحظاتی گول میزنه😁

 

 

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سلسله تفکرات:)

امروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه آهنگی که پخش میشد تو ماشین باعث سلسه تفکرات و یادآوری خاطراتی شد... نوع موسیقی منو یاد شخصی انداخت که ممکن بود الان نزدیک ترین فرد به من باشه:)... ایشونم میخوند با یه سبک خاص و شعرها رو خودش می‌سرود:))) که اجتماعی بودن معمولا و با مفهوم... عدو شد سبب خیر و به سرانجام نرسید... امیدوارم تنهایی ایشون ربطی به من نداشته باشه و بره پی زندگیش...:) این اتفاق مربوط به هفت سال پیش میشه تقریبا:)... 

فکر بعدی در مورد اعتکاف بود :)))... مامان داشت در مورد محل برگزاری اعتکاف می‌گفت که هنوز معلوم نیست کجا باشه و بستگی داره آقایون چقدر ثبت نام کنن که پدر گفت سیّد گفته کلا ۱۵ نفر ثبت نام کردن( تا یه روز مونده به اعتکاف) ... منم یه نگاه به سیستر انداختم و گفتم بیا از اینجا هم مشخصه:/ ... یه بخشی به خاطر کار هست که تعداد کمه ولی اینقدر کم نشون دهنده ی چیزای دیگه هم هست!:/... 

این فکر ربطش به قبلی چیه؟... با وجود هم کفو بودن در اکثر موارد ... مسئله اساسی اختلاف عقیده ای بود که داشتیم:)... میتونست به شدت مشکل ساز باشه اگه بین دو نفر نمیشد حتما برا تربیت فرزند به مشکل برمی‌خوردیم:)... برا همین گفتم عدو شد سبب خیر:)... 

فکر بعدی:))))) وقتی رفته بودم برا مصاحبه و گزینش یه سری سوالات ازم پرسید و رسید به نماز جمعه و امام جماعت و ... بعدش گفت مگه شهرتون روحانی(طلبه) هم داره؟:/ !!! ( الان جناب پت میاد میگه نه، رئیسی داره:))) البته اگه بعد قضیه جلسات امتحان اینجا رو تحریم نکرده باشن:)) 

 

این سیّد که تعداد نفرات ثبت نامی اعتکاف:)) رو به پدرم گفته از خیلی وقت پیش با پدرم دوست می‌باشند:)... خیلی وقت بود ندیده بودم ایشون رو تا یه مدت پیش که دخترش اومد خونمون برای درس ... خاطره من با ایشون برمیگرده به سه سالگیم:)))... خواهرم کلیه اش مشکل پیدا کرد و یه مدت بستری بود بیمارستان... از اونجایی که خواهرمم کوچیک بود(۶ساله) و مریض بود مامانم پیشش میموند..‌. منم بیتابی میکردم:(... تا جاییکه یادمه رفتیم جلو بیمارستان... منو نمیذاشتن برم داخل:)... منو با کمپوت گذاشتن پیش سیّد... کمپوت دوست داشتم:))).. . یادمه خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد و ازم سوال میپرسید و شوخی میکرد تا بابام بیاد... کمپوت برام باز کرد و فک کنم ازم پرسید بذارم داخل یخچال که سرد بشه یا نه؟ ... از بین صحبت هامون:))) فقط همین یادمه... نمیدونمم شاید ساخته و پرداخته ذهنم باشه!

 

شما از بچگی تون خاطره ای یادتون مونده؟ قدیمی ترین خاطره تون مربوط به چند سالگی تون میشه؟ 

 

چند تا خاطره یادمه اما نمی‌دونم به خاطر تعریف دیگران ذهنم تصویر سازی کرده یا نه واقعا یادمه... یه تعدادیش مطمئنم چون تنها بودم و کسی نبوده تعریف کنه برام... مثل وقتی از زن همسایه(خدارحمتش کنه) میترسیدم و وقتی دیدمش داشت جلو خونه اشون میشست، صدام زد و داشت باهام حرف میزد... دویدم و خوردم زمین و بیهوش شدم... وقتی به هوش اومدم تو بغل زن داییم بودم... پیشونیم یه کم زخمی شد و هنوزم جاش اندازه یه عدس کوچولو از نزدیک مشخصه:)

۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^