تشنگی آور به دست...

عصرهای کریسکان

عصر های کریسکان

عنوان کتاب و نقاشی روی جلد سوال برانگیز بود! موقع خوندن کتاب علاوه بر دنبال کردن اصل داستان منتظر بودم بفهمم قضیه عنوان و نقاشی چیه!...

  اولین حسی که داشتم از خوندن کتاب این بود که چقدر تند داره مطالب رو میگه میتونست جزئی تر به مسائل بپردازه... به نظر میاد به خاطر مطالب زیادی که برای گفتن بوده سعی شده خیلی طولانی نشه صفحات کتاب! ... شاید کاردرستی هم بوده از این جهت که عده کمی حوصله خوندن کتاب قطور رو دارن. 

جلوتر که رفتم کمتر حس شد این کلی گویی... و به این فکر کردم که فیلمی نساختن از رو کتاب؟!!!!!... از یه جایی به بعد هم نوشته هم محتوا طوری بود که فکر کردم دارم فیلم میبینم...

دو مورد همون اوایل کتاب ذهنم درگیر کرد و قابل تأمل بود: یکی اینکه دختر بعد سن بلوغ بهتره خونه پدری رو با ازدواج ترک کنه:)... و دوم هوو:) 

یادمه یکی از اساتید دانشگاهمون (خانم بودن) حرفش این بود پذیرش هوو روح بزرگی میخواد... اون موقع برام عجیب بود ... این کتاب باعث شد یه کم حرف استادمون رو درک کنم:)

صفحه ۲۲۰ که رسیدم( نسخه الکترونیکی) تحملش سخت بود... بار عظیم این درد... ظلم عمیق ، در واقع جنایت بشر علیه هم نوع خودش و علیه تمام مخلوقات... خداروشکر کسی نبود پس لازم نبود جلو اشک ها رو گرفتن:))... صورتم شستم و به خوندن ادامه ندادم!... خوندن بخش های مربوط به اسارت و شکنجه و نحوه شهادت و... سخت بود. سوژه های زیادی برای ساخت فیلم داشت مثل نجات پیدا کردن سعید از حادثه ها و اینکه هر بار شاهد شهادت عزیزانش بود... انگار روئین تن بود...قضیه بمب دست ساز خیلی جالب بود:)... در پایان هم دلیل نامگذاری کتاب و طرح روی جلد متوجه شدیم و تمام:)

 

عبارت هایی از کتاب: 

«خمپاره ای روی پل شکسته خورده و اسبی را کشته بود. کره اش همچنان زیر شکم مادرش دراز کشیده و در حال خوردن شیر از پستان مادرش بود. دیدن این صحنه منقلبم می کند و به گریه می افتم.»

به محمود میگویم: «کار خدارو ببین تو اجازه ندادی گلابی بخوریم. حالا خدا گلابی ها رو ریخت زمین. اجازه میدی برم چندتاشونو بیارم؟ اگه ما نخوریم همشون پلاسیده میشن و از بین میرن.» می خندد و می گوید: «برو بیار.»

«خاله مادرم رفته بود روستا تا از بمباران در امان باشد، ولی همانجا در اثر بمباران شهید شد.»

 

 

از اون دست کتاب هایی هست که همه اینا رو با خودش داره: لبخند، گریه، ناراحتی، تفکر، هیجان، کنجکاوی و... 

 

کاش در پایان کتاب اشاره ای به حمیرا و افسانه میشد... اینکه چه تصمیمی برای زندگیشون گرفتن؟!... تنهایی رو انتخاب کردن برای همیشه؟ یا نه...!

 

کتاب عصرهای کریسکان، سومین کتاب از پویش کتابخوانی  به همت خانم دزیره 🌹 

معرفی این کتاب از زبان دوستان شرکت کننده در این پویش می تونید  اینجا بخونید.

 

 

۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

تعارف دروغ؟!!

می گویند یک وقتی، یکی از بزرگان علما نامه ای برای یکی از دوستانش نوشت. در ابتدای نامه نوشت: «بسمه تعالی، من از مفارقت با شما خیلی خیلی محظوظم.» بعد یک تأملی کرده و به خود گفت: البته خیلی خیلی محظوظ نیستم. یک «خیلی» را خط زد و مجدد به خودش گفت: خیلی هم محظوظ نیستم. «خیلیِ» دوم را هم خط زد. سپس با خود مجدد گفت: اصلاً محظوظ نیستم. و نوشت: ما مشتاق دیدار شما هستیم...

گاهی اوقات در روابط اجتماعی، حرف هایی می زنیم که اصلاً واقعیت ندارد، وای به این که اصلاً از اول، قصد متکلم، دروغ باشد! ( از کتاب سبک زندگی مهدوی جلد چهارم)

۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۵۴ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

My birthday

صبح خیلی زود تولدم تبریک گفت... شب دوباره پیام داده بود و احوالپرسی... اما دیر پیامش دیدم:/... جواب دادم اما میدونستم خوابه... خودم احوال کم و بیش پریشانی داشتم و کمی دیر خوابم برد... صبح زنگ اول کلاس نداشتم... همزمان آنلاین شدیم:)... می‌گفت قرار بود غافلگیرت کنم و برا تولدت بیام دیدنت... اما جور نشد و دو روزه ناراحتم:)... چیزی که عجیبه و جالبه اینه که حس میکردم انگار قراره بیاد یا میخواد بیاد ببینمش... واقعا دل به دل راه داره!!!!:/... نگران بود از پریشانی من اما بهش گفتم خوبم:)... حتی اگه میخواستم شرح بدم هم نمیشد... پس گفتم خوبم نگران نباش و اون گفت خدا کنه خوب باشی:)... 

همزمان که پیام می‌دادیم مثل قبل به این فکر میکردم که وقتی ببینمش یا همین الان که دارم باهاش حرف میزنم باعث دلتنگی بیشتر میشه، برا همین دوست دارم فاصله بگیرم ازش اما دلم نمیاد بهش بگم حتما ناراحت میشه... از این جهت زیاد نگرانش نیستم چون میدونم وقتی بچه داربشه:) خواه ناخواه خیلی چیزا به حاشیه میرن:)... خودمم پوست کلفت شدم؟ نه... نشدم ... نمیشم... تار و پود زندگی من با دلتنگی عجین شده!

۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

سی سالگی من

سه شنبه ای که گذشت از کلاس یازدهم امتحان نگارش گرفتم... امتحان پایانی... نگارش هم مثل هنر از جمله دروس غیرتخصصی هست که مجبور به تدریسش شدم:/... یکی از موضوعات انشا رو داده بودم «سی سالگی من». یه توضیح مختصری در مورد موضوعات بهشون دادم. بعدش گفتم n سال دیگه سی سالم میشه... خودمم باورم نمیشه این همه بهش نزدیک شدم... یکی از بچه ها پرسید خانم به آرزوهات رسیدی؟ گفتم نه! نه شخصی نه شغلی:)... اما الان احساس رضایت دارم از داشته هام:)... 

قرار بود تاریخ تولدش رو به اونی که دوستش داره بگه... اما هیچ وقت نشد و نفهمیدم تولدش کی هست... و احتمالا هیچ وقت هم نخواهم فهمید:)... نمی‌دونم چرا الان باید یادش بیفتم:/... شاید دل به دل راه داره!!:(... تصمیم قطعی( بخوانید ۹۹ درصد) گرفتم که بی خیالش بشم و اون اپسیلن امید رو هم بذارم کنار و خلاص:)... 

 

امروز تاریخ زیبایی است بنابراین پستی منتشر کردم که بماند به یادگار:)

خدایا... شکرت❤️

۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

قدر خودتان را بدانید

 قدر خودتان را بدانید، اسلام قدر شما را میداند. (از کتاب قدرت و شکوه زن)

 

چند روز پیش تو ماشین در حال حرکت به سوی مدرسه یکی از همکارا که دخترش مشکلی براش پیش اومده بود و قصد داشت به پزشک های بیشتری برا درمانش مراجعه کنه با یه آه عمیق گفت آدم خودش مریض بشه ولی بچه اش نه... درک میکردم چی میگه با وجود اینکه بچه ندارم... 

سال گذشته که با مادر رفته بودیم دکتر، مامان که صحبتش تموم شد، نوبت من شد... منتظر بودم نسخه اش از آقای دکتر بگیره و بره بیرون تا شروع کنم به صحبت ... ولی مامان نمی‌رفت... وقتی دید هیچی نمیگم، قیافه اش نگران شد و کنجکاوتر... بالاخره فرستادمش بیرون... دونستنش فقط و فقط باعث ناراحتی و نگرانیش میشد... میدونستم ممکنه بیشتر از خودم غصه بخوره... برا همین بعدش که گفت حتما یه چیزیت هست که نذاشتی بمونم... منم با شوخی جوابش دادم... واقعا هم مسئله مرگ و زندگی نبود که... حالا یه مشکلی هم هست یا حل میشه یا نمیشه... چرا به نگرانی هاش اضافه کنم... همینطوری کلی داره غصه ما رو میخوره:))!... میدونم ازدواجمون خیلیییی خوشحالش می‌کنه... ولی فعلا نمیتونم خوشحالش کنم:)... همیشه وقتی خبر خواستگار جدید خواهرم بهش میدم... خنده و امید و خوشحالی و ذوق از چهره خوشگلش می‌باره... مثل چند روز پیش... اما این خوشحالی دووم نیاورد چون مورد، مناسب مای سیستر نبود:/

 

یه مدت پیش با خواهر و مادرم نشسته بودیم دور هم، هم تلویزیون می‌دیدیم هم حرف می‌زدیم ...

( گفتم تلویزیون یاد نامدار خان افتادم، دیشب چه مظلومانه کشته شد... به شددددت و عمیقاً ناراحت کننده بود...) ... پدر و مادرم سریال آتش و باد نگاه می‌کنن و بهش علاقه دارن برا همین منم گاهی میبینمش:).

یکی از دخترای اقواممون خیلی وقته ازدواج کرده اما بچه ندارن... در همچین مواردی که زندگی زوج پایدار مونده فکر آدم می‌ره به سمت اینکه مشکل از مرد بوده شاید!!!! مامان می‌گفت داداش کوچیکه دختره میگه وقتی ازدواج کنم اولین بچم میدم به خواهرم!!! همچین حرفی رو که نمیشه به شوخی و همینطوری گفت... قابل تأمل بود برام...چه برادر خوب و دلسوزی! ... حتما بعد دیدن ناراحتی عمیق خواهرش به این فکر افتاده... ولی مگه میشه؟ آدم بچه اش نمیتونه بده به یکی دیگه حتی خواهرش!... با خنده رو کردم به خواهرم که بچت میدی به من؟ گفت نه😄... برا خود بچه شاید مشکل پیش بیاد... خیلی پیچیده است...  پسره همونی بود که وقتی دبستان میرفتم اون هنوز مدرسه نمی‌رفت و تو عروسی داییم دنبالم افتاده بود... همه رو گاز می‌گرفت:))))... منم آدمی نبودم که بخوام بزنمش برا همین جیغ میزدم و فرار میکردم:)... 

هفته پیش از اداره برا تبریک روز معلم اومده بودن مدرسه مون... رئیس اداره می‌گفت در مورد جریان زن ... زندگی... ازم پرسیدن منم گفتم زن رو به عنوان مادر ببینید:)... 

 

۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

ساغی

امروز همه چی دست به دست هم داده که فشار سنگینی روی روح و قلبم حس کنم...

سرقت از کمد مدرسه ام... یک درصد اگه کار دانش آموزا باشه!!؟؟ ... دارم به همه جوانب فکر میکنم به چراییش... ضربه سنگین بود از این جهت که اعتماد بود و محبت ولی جوابش شد این حرکت دور از انتظار...

از شرایط زندگی یکی از دانش آموزای با استعداد کلاس هفتمم آگاهی یافتیم اندکی... فکرم درگیر کرده...شرایط بسیار سختیه... وقتی کمکی از دست آدم برنمیاد یا نمیدونی چطور کمک کنی آدم بیشتر به هم میریزه...

امروز از اووووون نوشیدنی ها برا اولین بار دیدم از نزدیک... برا اونایی (همکارا) که از وقتی چشم باز کردن همچین چیزایی از تولید تا مصرف! دوروبرشون بوده عجیب بود که ما تا حالا ندیدیم... و ما باور نمی‌کردیم که اونا مصرف میکنن به همین راحتی ...قابل تأمل بود این حجم از تضاد و شباهت های بینمون. 

 

حوصله ی شرح نیست... خلاصه کلام اینه: ذهن مشوش، خواب از چشمام گرفته:)

.

.

.

همین الان خواهرم گفت میدونی سهام تاپیکو مربوط به چیه؟ نمی‌دونستم پس خودش ادامه داد: شیمیایی پایه به جز کود😁.. یاد چی افتادین؟ 

برا لحظاتی به خنده واداشته شدم برا همین اضافه اش کردم به پست که ناراحتی!؟ ناشی از عبارت های قبل رو بشوره ببره:)

 

 

۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۵۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تولد...گریه... خنده...زندگی

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

سین ح ر

حکمت ۸۷ نهج‌البلاغه: در شگفتم از کسی که می تواند استغفار کند و ناامید است.

حکمت ۱۷۰ نهج‌البلاغه: ترک گناه آسان تر از درخواست توبه است.

در ارتباط با این حکمت داستان عابد بنی اسرائیلی اومده که جالبه میتونید اینجا بخونید. اگه حوصله ندارید به آدرسی که گذاشتم سربزنیدو داستان بخونید... ادامه مطلب خلاصه داستان رو میذارم. البته به زبون خودمونی:)

آخرین سحر ماه رمضان هم گذشت و همینطور آخرین سحری:) ... دیشب یاد دعای سحر افتادم:/... این همه شب بیدار بودیم و ... باید از دست خودم سرم بکوبم به دیوار:/:))))... متن دعا خیلی باحاله... ناز و نیازی که استاد دینانی ازش حرف میزد رو میشه دید:)... آخر دعا میگه :«اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ بِما تُجِیبُنِى بِهِ حِینَ أَسْأَلُکَ فَأَجِبْنِى یَا اللّٰهُ» 

❤️«اللهم عجل لولیک فرج»❤️

ادامه مطلب...
۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۴:۴۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

در باب عشق

جستارهایی در باب عشق

 

جملاتی از کتاب:

۱. « تجربه های مشترک فراوان دیگری بین ما وجود داشت، افرادی که با آنها برخورد داشتیم یا چیزهایی که دیده، شنیده یا انجام داده بودیم، گویی چون همانند میراث مشترکی بود.»

 

۲. «برای احساس کامل بودن خود به افرادی در مجاورت خود نیاز داریم که ما را به همان خوبی خودمان بشناسند، حتی گاهی بهتر از خودمان.» [ همچین آدمی هست؟؟!]

 

۳. «بدون عشق، امکان ندارد که ما هویتی مناسب برای خودمان به دست آوریم. در عشق همیشه تأییدی بر حضور مدام ما وجود دارد. تعجبی ندارد که، مفهوم و تصور خداوندی که در همه حال ناظر بر ماست، در همه ادیان محوریت دارد: دیده شدن تضمینی است بر اینکه ما وجود داریم. چه بهتر از آنکه در این حالت با خدا یا معشوقی سر و کار داشته باشیم که به ما عشق بورزد...» 

 

۴. «ما همیشه آرزومند عشقی هستیم که در آن نه هیچ وقت دچار کاستی شویم و نه هیچ وقت دچار سوءتفاهم.»

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

این دفعه حین خوندن کتاب ذهنیاتم رو ثبت کردم:)

۱.وقتی که داشتم بخش صمیمیت رو میخوندم... بعضی مواردی که گفته بود و با خواهرم تجربه کردم:)) مثل انتخاب اسم خاص برا همدیگه که فقط خودمون دو تا استفاده اش میکنیم و یا با یه حرکت خاص خندیدن در صورتیکه برا بقیه ممکنه هیچ معنی نداشته باشه چون فقط خودمون دو تا میدونیم چه خبره:))... دلیلش اینه که ما همیشه با هم بودیم به اندازه سن من:)... الآنم که دارم می نویسم یکی این سر اتاق یکی اون سر اتاق دراز کشیده ایم😁 به فاصله دو متر:)... 

 

۳. این بند رو به دلیل ذوق فراوان برا خواهرم خوندم و در چند جمله نظرم رو در موردش گفتم. ازش پرسیدم جالب بود؟ گفت اوهوم... همین:) یعنی طبق معمول علاقه ای به بحث در این گونه موارد نشون نداد🥲😅. علاقه چندانی به فیلم و سریال و کتاب نداره. پس احساساتم در این موارد رو معمولا نمیتونم به تفصیل باهاش به اشتراک بذارم... یاد سریال مورد علاقه ام افتادم... چقدر دوست داشتم بشینه باهام نگاه کنه:/...

چندین و چند بار بند ۳ رو خوندم:) ... واژه «حضور» پررنگه و چه جالب که سر کلاس هفتم بحث کشید به حضور خداوند و استاد ابراهیمی دینانی هم در مورد حضور می‌گفت با تفسیر اشعار سعدی:) ... این همزمانی ها رو خیلی دوست میدارم:)... جایی که گفته خدا یا معشوق:/ ... این «یا» چقدر تو ذوق میزنه... و در آخر چه خوبه اگه همسفر زندگیمون باعث بشه که همیشه حضور خداوند رو احساس کنیم:)... نه اینکه حضورش رو از یاد ببریم!:(

 

این کتابُ به این صورت خوندم:

+حرفای نویسنده رو در قالب یک انسان خوندم با توجه به شباهت های ذاتی! فطری! 

+ گاهی هم حواسم جمع میشد به فرهنگ حاکم بر جامعه اش.

+ خوندن کتاب باعث شد ارزشمندی بعضی محدودیت های عرفی فرهنگی مذهبی جامعه خودم رو بهترتر:) درک کنم.

 

اولین کتابی که از آلن دوباتن خوندم کتاب سیر عشق بود و همون کتابش ترغیبم کرد بقیه نوشته هاشو بخونم. به نظرم قوی تر از این کتاب هست. و طبیعیه به خاطر اینکه سیر عشق رو با تجربیات بیشتری نوشته:). تسلی بخشی های فلسفه رو هم که دارم میخونمش و همچنان تصمیم دارم به خوندن نوشته هاش ادامه بدم...

 

۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

همه ی خوبی هایت

همه خوبی هایت

 

چند روز پیش که حوصله هیچ کاری رو نداشتم... گشتم دنبال یه رمان از طاقچه و رسیدم به «همه ی خوبی هایت» از کالین هوور که قبلا رمان ما تمامش میکنیم رو ازش خونده بودم. چند ساعت طول کشید و پشت سر هم خوندم و تمومش کردم. به نظرم یکی از نکات مثبتش اینه که شخصیت ها و روند داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود تا اینکه فانتزی باشه... البته که خالی از رؤیا پردازی نبود! مثل وفاداری شخصیت مرد در اون مورد خاص:)... وقتی خودمو میذارم جای شخصیت زن، کاملا حق میدم به طرف مقابل اگه نخواد به رابطه ادامه بده گرچه این حق دادن با دلشکستگی همراهه:)... شاید تو دنیای واقعی تعداد کمی باشن که همچین تصمیمی میگیرن چه مرد چه زن، تصمیم سختیه، انتخاب سختیه:)... جنبه های آموزنده ای هم داشت که میشد ازش الگو گرفت... مثلا وقتی نمیتونی احساساتت رو بیان کنی این احساسات می‌تونه محبت، خشم، نا امیدی و هر حس دیگه ای باشه... میتونی اونا رو بنویسی و  زمان هایی که از قبل مشخص کردی به طرف مقابل بدی بخونه... این کار می‌تونه سوءتفاهم ها رو برطرف و مشکلاتُ کمتر و روابطُ قوی تر کنه:)... البته چون تجربه ای نداشتم نمی‌دونم تا چه حد در واقعیت قابل اجراست و اثرش به چه شکله:) 

 

  چند جمله از کتاب:

  • عشق و خوشبختی همیشه سازگار و هماهنگ نیستند.
  • چطور میشود برای کسی که چند قدم آنطرف تر ایستاده است دلتنگ شوم؟
  • ماندن در هیچ جا را دوست نداشتم.

 

این جملاتی که از کتاب انتخاب کردم برای من نه فقط چند کلمه است که نویسنده پشت سر هم ردیف کرده بلکه چکیده ی بخشی از زندگیم هستن... با خوندنش خاطرات و تصمیمات تداعی میشه...

۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^