تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

سرچ کردم نی نی:) کلیپ پایینی رو دیدم😁

 

 

بعدش یاد یه کلیپ قدیمی افتادم و سرچ کردم و پیداش کردم😋 ... عشق خواهرمه😄

 

 

اگه هنوز به حال خوب دست‌ نیافتید، اینو از دست ندید:) فک نکنم کسی بتونه جلو خنده اش رو بگیره... اینم قدیمیه و اتفاقی دیدمش:))

 

 

اینا قابلیت اینو دارن همزمان که هم آدم بخندونن و هم اشک آدم دربیارن!:))

از وقتی خودم نی نی بودم، نی نی ها رو دوست داشتم... ولی هیچ وقت نداشتم:)))) ... خودم بچه آخری بودم... همیشه میرفتم خونه فامیل به خاطر نی نی هاشون:)...

مامانم میگه ازت میپرسیدیم اگه نی نی بیاریم میتونی بشوریش؟ منم میگفتم خواهر بزرگه میشوره:)))) ... من باهاش بازی میکنم:)... الآنم که معلوم نیست ازدواج بنماییم یا نه😅... 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۱ ، ۰۶:۰۰
سین ^_^

هستی

مَتَى تَرَانَا وَ نَرَاکَ ...

 

حکمت ۲۱۳ نهج‌البلاغه: چشم از سختی خار و خاشاک و رنج ها فرو بند تا همواره خشنود باشی.

 

 

به تازگی شنیدم، کسی که ترکش کرده میگه دلم برا نماز خوندنش تنگ شده!:)... هم چنان این شنیده ها ادامه داره:/

 

نکته:))) : شخصی که ترکش کردن و نماز قشنگ میخونه، خودم نیستم:))). اولا هیشکی دلش نمیاد منو ترک کنه😅 دوما اگه قشنگ نماز میخوندم الان اینجا نبودم:)؛ منظورم از اینجا مکان نیست!:)

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۰
سین ^_^

پنج یا شش ساله بودم... بعد از ظهر بود... با خواهرم تو حیاط توپ بازی میکردیم... توپ رفت زیر تخت ( از اون تخت فلزی های قدیمی) ... رفتم توپ بیارم که یه چیز خوشگل توجهم جلب کرد... افتاده بود رو زمین... جلوتر زیر پنجره زنبور ها رو می‌دیدم فک کنم نمی‌ترسیدم و حواسمم بهشون نبود... نمی‌دونم وقتی اونو خوشگل و عجیب می‌دیدم، چرا تو دستم گرفتم و خوردش کردم:/... به صورت شبکه ای و شش ضلعی که خشک شده بود..‌. خونه زنبور ها رو خراب کرده بودم... افتادن دنبالم:(... منم جیییییغ میزدم و الفرار... فک کنم حداقل سه تاش نیشم زدن... بازو و کتف:/... همه اهل خونه که خواب بودن، بیدار شدن و اومدن بیرون... منم کلی گریه کردم... برام سنگ داغ میذاشتن جای نیش که بهتر بشم:)... هر سال تو مدرسه زنبور میاد تو کلاس و دورم می‌چرخه:))))... اوایل میترسیدم ولی نه اینطور که سر و صدا راه بندازم... دانش آموزا مینداختنش بیرون... البته براشون قضیه رو تعریف میکردم:)... هنوزم میترسم ولی عادت کردم... هفته پیش یکیش هی میومد نزدیکم و منم جام تغییر میدادم، داشتم درس میدادم، هی دنبالم میومد... میگفتم اگه گذاشت درس بدم:))) و با بچه ها می خندیدیم:)... یه مدت پیش تو اتاق زنبور دیدم، نمی‌تونستم حواسم بهش نباشه و بی خیالش بشم... داداش صدا زدم... مگس کش براش آوردم:)... پنجره رو باز کرد که بره بیرون... هی با مگس کش هدایتش میکرد ولی راه پیدا نمی‌کرد... منم میگفتم انگار دلت میخواد بمیری... برو دیگه... از اون ور😁... خیلی طول کشید ولی بالاخره رفت بیرون:)... 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷
سین ^_^