تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیروز عصر با مامان رفتیم بازار... خودپرداز کار داشتم... مامان گفت یه خودپرداز هم اینجاست گفتم همون جایی که کار داری یکی هست منم همونجا کارم انجام میدم... وقتی رسیدیم به خودپرداز مورد نظر خیلی شلوغ بود!:/ منتظر نموندیم:)... مغازه ای که مامان کار داشت هم تعطیل بود! رفتیم پیش خیاط... دیگه کاری نداشتیم ولی مامان ازم پرسید بریم ببینیم چیزی(میوه و سبزی و...) هست برا خرید؟ گفتم بریم:)... پشت سر مامان داشتم راه میرفتم... این کوچه همیشه شلوغ بوده، امروز هم شلوغ تر... داشت از روبرو میومد... وقتی نگاهم خورد بهش، نگاهش پایین بود... فک کنم زود تر ما رو دیده بود:)... حق داره نخواد چشم تو چشم بشیم! نه اینقدر از هم دوریم که بعد از چشم تو چشم شدن بتونیم همدیگر نادیده بگیریم... نه اینقدر نزدیک که بشه سلام و احوالپرسی کرد!... فک نکنم خوش اخلاق تر از اون پیدا کنم:))) ... هر کی میخواست توصیفش کنه در مورد اخلاق خوبش می‌گفت:) هم تو کلام هم تو رفتار و عمل... نه از اونایی که زبون باز هستن:/(چقدر این آدما رو مخ هستن😅)... عاقل و فهمیده بود، نسبت به سنش فهمیده تر... آدمی که میشد دوستش داشت! :) ... عقاید و نگرش هامون یکی نبود، با فرسنگ ها فاصله... در نهایت عدو شد سبب خیر... فک کنم دوستش نداشتم! اگه داشتم شاید اوضاع فرق میکرد... اون؟ نمی‌دونم شاید اندکی علاقه بود... امیدوارم نبوده باشه اصلاااا. هنوز ازدواج نکرده... چندین سال گذشته... آسیب دید از جایی که فکرش نمی‌کرد... سال هاست نگرانم:) و عذاب وجدان دارم، چرا ازدواج نکرده؟ همون موقع هم خواستگار داشت:)))) ظاهر خوبش و اخلاق بیستش جذب کننده بود:) ... فک میکنم غرورش شکست... فقط حدس و گمانه... نمی‌دونم چرا؟:/... از مامان پرسیدم هیچ کس ندیدی؟ گفت نه! مگه خودت دیدی؟:) منم لبخند زدم فقط. یاد روزی افتادم که دست خواهرم گرفتم، سرم گذاشتم رو پاش و با صدای بلند گریه کردم به مدت طولانی:) ... بعد از اون تصمیمم گرفتم و هنوزم پاش وایسادم:)...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۲۰
سین ^_^

سیاه و سفید

نقاشی دانش آموز کلاس هفتمم:)

دیروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه... حالم داشت بد میشد تو ماشین... حالت تهوع:/ چیزی که ازش بدم میاد خیلی! ... دقیق نمی‌دونم چرا ولی می‌تونه به یکی از این علت ها یا به چند علت باشه:): شب کمتر از چهار ساعت خوابیده بودم، فقط یه لقمه صبحونه خوردم، تو ماشین چند دقیقه گوشی گرفتم دستم، به نظرم با سرعتی بیشتر از همیشه رانندگی میکرد تو اون جاده های پیچ در پیچِ خوشگل:))... وقتی رسیدیم مدرسه، وسایلم گذاشتم داخل و اومدم بیرون تو حیاط... درمانم نفس عمیق تو هوای سرد و خنک پاییزی بود:)... نشستم روی سکو زیر درخت... سرم گرفتم پایین و به زیر پام نگاه میکردم به برگ های رنگ رنگِ پاییزی، با یه جابجایی کوچیک سروصداشون بلند میشد. تا می‌تونستم نفس عمیق کشیدم. سرم بلند کردم، تونستم غلبه کنم بر اشک و گریه:/... حالت تهوع و نتیجه اش:/ یکی از بدترین هاست برام... اکثر اوقات هم بعدش گریه ام میگیره:)))... تعداد کمی از بچه ها تو حیاط بودن: نشسته، ایستاده، قدم زنان یا جیغ زنان و بازی کنان:)... بلند شدم قدم زدن و نفس عمیق کشیدن:) خداروشکر حالم خیلی بهتر شد...وقتی نشسته بودم شاهد این صحنه تکراریِ نه خسته کننده بلکه سر ذوق آورنده بودم:)... برگ کوچیکِ خشک شده و زرد از درخت، رقص کنان اومد پایین. 

خدایا شکرت ❤️

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۳
سین ^_^

نود و نه درصدی باشیم... اگه صد در صد به خود مطمئن بخوایم برونیم با سرعت بالا ممکنه بخوریم به بن بست و با این اطمینان و سرعت، متلاشی می‌شیم همه جانبه! 

یه درصد احتمال خطا ما رو وادار می‌کنه هر از گاهی نقص ها، ماشین، مسیر رو چک کنیم... نهایتا به بن بست هم خوردیم... متلاشی نمیشیم چون تمام تلاشمون رو انجام دادیم... یا وقت داریم و برمیگردیم یا نداریم ولی حسرت نمی‌خوریم کاش آروم تر می‌روندم کاش ....کاش.... کاش:)

  •  یه کم آروم تر... اینقدر خود کم بینی و سیاه دیدن و سیاه نمایی راه به جایی نمی‌بره...!... اگه سیاهی باشه... اگه همه جا سیاهی می‌بینید... بگردید سهم خودتون از این سیاهی  پیدا کنید:)... میشه به اندازه یه نقطه سفیدی ایجاد کرد...!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۵:۵۵
سین ^_^