دیروز عصر با مامان رفتیم بازار... خودپرداز کار داشتم... مامان گفت یه خودپرداز هم اینجاست گفتم همون جایی که کار داری یکی هست منم همونجا کارم انجام میدم... وقتی رسیدیم به خودپرداز مورد نظر خیلی شلوغ بود!:/ منتظر نموندیم:)... مغازه ای که مامان کار داشت هم تعطیل بود! رفتیم پیش خیاط... دیگه کاری نداشتیم ولی مامان ازم پرسید بریم ببینیم چیزی(میوه و سبزی و...) هست برا خرید؟ گفتم بریم:)... پشت سر مامان داشتم راه میرفتم... این کوچه همیشه شلوغ بوده، امروز هم شلوغ تر... داشت از روبرو میومد... وقتی نگاهم خورد بهش، نگاهش پایین بود... فک کنم زود تر ما رو دیده بود:)... حق داره نخواد چشم تو چشم بشیم! نه اینقدر از هم دوریم که بعد از چشم تو چشم شدن بتونیم همدیگر نادیده بگیریم... نه اینقدر نزدیک که بشه سلام و احوالپرسی کرد!... فک نکنم خوش اخلاق تر از اون پیدا کنم:))) ... هر کی میخواست توصیفش کنه در مورد اخلاق خوبش می‌گفت:) هم تو کلام هم تو رفتار و عمل... نه از اونایی که زبون باز هستن:/(چقدر این آدما رو مخ هستن😅)... عاقل و فهمیده بود، نسبت به سنش فهمیده تر... آدمی که میشد دوستش داشت! :) ... عقاید و نگرش هامون یکی نبود، با فرسنگ ها فاصله... در نهایت عدو شد سبب خیر... فک کنم دوستش نداشتم! اگه داشتم شاید اوضاع فرق میکرد... اون؟ نمی‌دونم شاید اندکی علاقه بود... امیدوارم نبوده باشه اصلاااا. هنوز ازدواج نکرده... چندین سال گذشته... آسیب دید از جایی که فکرش نمی‌کرد... سال هاست نگرانم:) و عذاب وجدان دارم، چرا ازدواج نکرده؟ همون موقع هم خواستگار داشت:)))) ظاهر خوبش و اخلاق بیستش جذب کننده بود:) ... فک میکنم غرورش شکست... فقط حدس و گمانه... نمی‌دونم چرا؟:/... از مامان پرسیدم هیچ کس ندیدی؟ گفت نه! مگه خودت دیدی؟:) منم لبخند زدم فقط. یاد روزی افتادم که دست خواهرم گرفتم، سرم گذاشتم رو پاش و با صدای بلند گریه کردم به مدت طولانی:) ... بعد از اون تصمیمم گرفتم و هنوزم پاش وایسادم:)...